دستانش را لابه لای موهای مُجعد و سیاه رنگ پسر فرو برد و بوسه ای ملایم به گونه اش زد، غرق در چشمانِ معطوف گشته ی پسر بود که با نفس های گرمی روی لب هایش دوباره به خودش امد.
لب هایی به سرخیِ یاقوت که خود از ان بی خبر بود.
میخواست در اغوش پسر بزرگتر گم شود و این دستها هیچوقت او را رها نکنند.
-چطور میتونم ازین اغوش گرم دل بکَنم؟
پسر با موهایی اشفته او را بیشتر فشرد.
-این اغوش همیشه برای توعه
احساسات قلبش را فشردند و بغض راه تنفسش را بسته بود، این یک خداحافظی نبود، نمیخواست که این خداحافظیِ بی مقدمه را به زبان بیاورد ولی باید میرفت.
پسر همچنان با موهای پیچ دار و در هم ریخته به زمین خیره ماند
تو غیر ممکن ترین خیال من باقی میمونی"