انشعاب بزرگ مارکسیسم و مسئلهی محیط زیست
بااینحال اگر ماتریالیسم تاریخی تجسم یک نقد زیستمحیطی قوی بود، چرا این امر برای آن مدت طولانی در بدنهی اصلی اندیشهی مارکسیستی فراموش شده بود؟ یک پاسخ مختصر را میتوان در ملاحظهی سوسیالیست انقلابی اوایل دههی بیست، رزا لوکزامبورگ یافت، مبنی بر اینکه بسیاری از جوانب چارچوب نظری گستردهی مارکس که به فراسوی نیازهای فوری جنبش طبقهی کارگر بسط مییابد، بعدها، به موازات اینکه جنبش سوسیالیستی تکامل یافت و چالشهای جدید تاریخی به وجود آمد، کشف شد و در مارکسیسم به ثبت رسید.[20] اما توضیحی مستقیمتر، این واقعیت است که ایدههای زیستمحیطی مارکس قربانی شکافی شد که در دههی ١٩٣٠ بین مارکسیسم غربی و مارکسیسم شوروی بوجود آمد.
بهطور عقلانی، شکاف درونی مارکسیسم بر قابلیت کاربردِ دیالکتیک درمورد قلمروی طبیعت، و این مسئله تمرکز داشت که مارکس و انگلس خود در کجا از این موضوع دفاع میکردند. مفهوم «دیالکتیک طبیعت» بیشتربا نام انگلس شناخته میشود تا مارکس. انگلس بحث میکند که استدلال دیالکتیکی ـ با تمرکز بر ویژگی مشروط واقعیت، تحولات متناقض (یا ناسازگار) در همان رابطه، تأثیر متقابل اضداد، تغییرات کمّی منجر به تحول کیفی، و فرایندهای فراروی تاریخی ـ برای درکِ پیچیدگی و پویایی دنیای مادی ضروری است. اما این، مشکلات فلسفی عمیقی (هستیشناختی و معرفتشناختی) در گفتمان مارکسیسم بهوجود آورد.
متفکران شوروی دیدگاههای پیچیده، تاریخی و متقابلاً پیوستهی خود را در مورد توسعه و در پیوند با استدلال دیالکتیکی، بهعنوان ضرورت درک طبیعت و علم، حفظ کردند. بااین حال و با اینکه مارکسیسم در شوروی از علوم طبیعی استقبال میکرد، تحلیل شوروی اغلب یک ویژگی جزمی داشت و با یک خوشبینی اغراق آمیز در مورد فناوری همراه بود. این جزمیت بهمدد لیسنکوگرایی[21] تقویت میشد، که از انتخاب طبیعی داروین و علم ژنتیک مندلی انتقاد کرد و در طی تصفیهی دانشمندان شوروی در اواخر دههی ١٩٣٠ نقش سیاسی سرکوبگرانهای اتخاذ کرد.[22]
در قیاس، سنت فلسفی معروف به مارکسیسم غربی، مارکسیسم و دیالکتیک را از موضوعات مربوط به طبیعت و علوم جدا کرد، با این ادعا که استدلال دیالکتیکی، با توجه به سرشت بازتابی آن، فقط در مورد آگاهی (و جامعهی ) انسانی به کار برده میشود، و نمیتواند در مورد جهان طبیعی بیرونی بهکار گرفته شود.[23] بنابراین، مارکسیستهایغربی، که شاخصترین نماینده آن در این زمینه مکتب فرانکفورت بود، نقدهای بومشناسانه را عمدتاً به شکل فلسفی و انتزاعی بسط وگسترش دادند که عمدتاً با دغدغههای اخلاقی مرتبط بودند و بعدها بر فلسفهی زیستمحیطی سلطه یافتند، اما از علوم بومشناسی و موضوعات ماتریالیستی به دور بودند. غفلت از تحولات علوم طبیعی و گرایش شدید ضد فناوری، محدودیتهای شدیدی برای مشارکت بسیاری از مارکسیستهای غربی در گفتمان بومشناسی ایجاد کرد.
از دههی ١٩٥٠ تا دههی ١٩٧٠، زمانی که برای اولین بار جنبش زیستمحیطی مدرن شکل گرفت، برخی متفکران زیستمحیطی پیشگام، همچون اقتصاددان زیستمحیطی رادیکال، ک. ویلیام کاپ[24] و زیستشناس سوسیالیست، بری کومونر[25] به ایدهی مارکس در مورد گسست متابولیکی در اشاره به تناقضهای اکولوژیکی بازگشتند.[26] اما، در دههی ١٩٨٠ یک سُنت متمایزِ سوسیالیسم زیستمحیطی در آثار چهرههای اصلی چپ نو، از جمله جامعهشناس بریتانیایی تد بنتون[27] و فیلسوف اجتماعی فرانسوی آندره گرز[28] ظهور کرد. این نخستین متفکران مهم اکوسوسیالیست، بومشناسی جدید نظریهی سبز را جهت نقد مارکس، به اتهام عدم توجه او به مسائل مربوط به پایداری بهکار گرفتند. به نظر بنتون مارکس در نقدش به مالتوس، با بیاهمیت جلوه دادن و حتی انکار محدودیتهای طبیعی، اصل ماجرا را به خاطر جزئیات بیاهمیت دور انداخته است.[29] پاسخی که این متفکران ارائه دادند پیوند مفروضات کلی جریان اصلی اندیشهی سبزِ (از جمله مفاهم مالتوسی) با تحلیل طبقاتی مارکسی بود. مجلهی Capitalism Nature Socialism که توسط اقتصاددان مارکسی جمیز اوکانر در اواخر ١٩٨٠ تأسیس شد، بهطور کلی هر گونه ارتباط معنادار کار مارکس با بومشناسی را انکار میکرد، و اصرار داشت که مفاهیم غالب بومشناسی صرفاً باید به شکلی قنطورسوار،[30] با دیدگاههای طبقاتی مارکسی پیوند بخورند، موضعی که امروزه به نام «اکوسوسیالیسم مرحلهی اول»[31] معروف است.
این رویکرد پیوندی در اواخر دههی ١٩٩٠ به چالش کشیده شد، وقتی که دیگران، شاخصترینشان پل بورکت،[32] زمینهی عمیقاً زیستمحیطی را که نقد اصلی مارکس در آن شکل گرفته بود، نشان داد. تحلیل جدید شامل بازسازی نظاممند استدلال مارکس در مورد متابولیسم اجتماعی بود. نتیجهی آن بسط و گسترش مفاهیم مهم زیستمحیطی مارکسی همراه با انسجامی نو در نظریهی مارکسی بود. از این رو «اکوسوسیالیستهای مرحلهی
بااینحال اگر ماتریالیسم تاریخی تجسم یک نقد زیستمحیطی قوی بود، چرا این امر برای آن مدت طولانی در بدنهی اصلی اندیشهی مارکسیستی فراموش شده بود؟ یک پاسخ مختصر را میتوان در ملاحظهی سوسیالیست انقلابی اوایل دههی بیست، رزا لوکزامبورگ یافت، مبنی بر اینکه بسیاری از جوانب چارچوب نظری گستردهی مارکس که به فراسوی نیازهای فوری جنبش طبقهی کارگر بسط مییابد، بعدها، به موازات اینکه جنبش سوسیالیستی تکامل یافت و چالشهای جدید تاریخی به وجود آمد، کشف شد و در مارکسیسم به ثبت رسید.[20] اما توضیحی مستقیمتر، این واقعیت است که ایدههای زیستمحیطی مارکس قربانی شکافی شد که در دههی ١٩٣٠ بین مارکسیسم غربی و مارکسیسم شوروی بوجود آمد.
بهطور عقلانی، شکاف درونی مارکسیسم بر قابلیت کاربردِ دیالکتیک درمورد قلمروی طبیعت، و این مسئله تمرکز داشت که مارکس و انگلس خود در کجا از این موضوع دفاع میکردند. مفهوم «دیالکتیک طبیعت» بیشتربا نام انگلس شناخته میشود تا مارکس. انگلس بحث میکند که استدلال دیالکتیکی ـ با تمرکز بر ویژگی مشروط واقعیت، تحولات متناقض (یا ناسازگار) در همان رابطه، تأثیر متقابل اضداد، تغییرات کمّی منجر به تحول کیفی، و فرایندهای فراروی تاریخی ـ برای درکِ پیچیدگی و پویایی دنیای مادی ضروری است. اما این، مشکلات فلسفی عمیقی (هستیشناختی و معرفتشناختی) در گفتمان مارکسیسم بهوجود آورد.
متفکران شوروی دیدگاههای پیچیده، تاریخی و متقابلاً پیوستهی خود را در مورد توسعه و در پیوند با استدلال دیالکتیکی، بهعنوان ضرورت درک طبیعت و علم، حفظ کردند. بااین حال و با اینکه مارکسیسم در شوروی از علوم طبیعی استقبال میکرد، تحلیل شوروی اغلب یک ویژگی جزمی داشت و با یک خوشبینی اغراق آمیز در مورد فناوری همراه بود. این جزمیت بهمدد لیسنکوگرایی[21] تقویت میشد، که از انتخاب طبیعی داروین و علم ژنتیک مندلی انتقاد کرد و در طی تصفیهی دانشمندان شوروی در اواخر دههی ١٩٣٠ نقش سیاسی سرکوبگرانهای اتخاذ کرد.[22]
در قیاس، سنت فلسفی معروف به مارکسیسم غربی، مارکسیسم و دیالکتیک را از موضوعات مربوط به طبیعت و علوم جدا کرد، با این ادعا که استدلال دیالکتیکی، با توجه به سرشت بازتابی آن، فقط در مورد آگاهی (و جامعهی ) انسانی به کار برده میشود، و نمیتواند در مورد جهان طبیعی بیرونی بهکار گرفته شود.[23] بنابراین، مارکسیستهایغربی، که شاخصترین نماینده آن در این زمینه مکتب فرانکفورت بود، نقدهای بومشناسانه را عمدتاً به شکل فلسفی و انتزاعی بسط وگسترش دادند که عمدتاً با دغدغههای اخلاقی مرتبط بودند و بعدها بر فلسفهی زیستمحیطی سلطه یافتند، اما از علوم بومشناسی و موضوعات ماتریالیستی به دور بودند. غفلت از تحولات علوم طبیعی و گرایش شدید ضد فناوری، محدودیتهای شدیدی برای مشارکت بسیاری از مارکسیستهای غربی در گفتمان بومشناسی ایجاد کرد.
از دههی ١٩٥٠ تا دههی ١٩٧٠، زمانی که برای اولین بار جنبش زیستمحیطی مدرن شکل گرفت، برخی متفکران زیستمحیطی پیشگام، همچون اقتصاددان زیستمحیطی رادیکال، ک. ویلیام کاپ[24] و زیستشناس سوسیالیست، بری کومونر[25] به ایدهی مارکس در مورد گسست متابولیکی در اشاره به تناقضهای اکولوژیکی بازگشتند.[26] اما، در دههی ١٩٨٠ یک سُنت متمایزِ سوسیالیسم زیستمحیطی در آثار چهرههای اصلی چپ نو، از جمله جامعهشناس بریتانیایی تد بنتون[27] و فیلسوف اجتماعی فرانسوی آندره گرز[28] ظهور کرد. این نخستین متفکران مهم اکوسوسیالیست، بومشناسی جدید نظریهی سبز را جهت نقد مارکس، به اتهام عدم توجه او به مسائل مربوط به پایداری بهکار گرفتند. به نظر بنتون مارکس در نقدش به مالتوس، با بیاهمیت جلوه دادن و حتی انکار محدودیتهای طبیعی، اصل ماجرا را به خاطر جزئیات بیاهمیت دور انداخته است.[29] پاسخی که این متفکران ارائه دادند پیوند مفروضات کلی جریان اصلی اندیشهی سبزِ (از جمله مفاهم مالتوسی) با تحلیل طبقاتی مارکسی بود. مجلهی Capitalism Nature Socialism که توسط اقتصاددان مارکسی جمیز اوکانر در اواخر ١٩٨٠ تأسیس شد، بهطور کلی هر گونه ارتباط معنادار کار مارکس با بومشناسی را انکار میکرد، و اصرار داشت که مفاهیم غالب بومشناسی صرفاً باید به شکلی قنطورسوار،[30] با دیدگاههای طبقاتی مارکسی پیوند بخورند، موضعی که امروزه به نام «اکوسوسیالیسم مرحلهی اول»[31] معروف است.
این رویکرد پیوندی در اواخر دههی ١٩٩٠ به چالش کشیده شد، وقتی که دیگران، شاخصترینشان پل بورکت،[32] زمینهی عمیقاً زیستمحیطی را که نقد اصلی مارکس در آن شکل گرفته بود، نشان داد. تحلیل جدید شامل بازسازی نظاممند استدلال مارکس در مورد متابولیسم اجتماعی بود. نتیجهی آن بسط و گسترش مفاهیم مهم زیستمحیطی مارکسی همراه با انسجامی نو در نظریهی مارکسی بود. از این رو «اکوسوسیالیستهای مرحلهی