شمع رو با فندک طلاییش روشن کرد، عود همیشگی رو هم روشن کردو گذاشت تو جاش تا فضای اتاقو یخورده از این ناراحتی بکشه بیرون، نمیدونست چیکار میکنه یا قصد داره امشب چیا توی دفترش بنویسه اما خودکار مشکی رو برداشت و سعی کرد هرچیزی که توی ذهنشه رو بریزه رو کاغذ کاهی دفترش بلکه یخورده این ذهن شلوغ پلوغش خلوت بشه: خاستم بگم دارم آهنگی رو گوش میکنم که از تو برام مونده اسمش مهم نیست زیاد، ولی دوستش دارم راستش هرچیزی که مربوط به تو باشه رو دوست دارم، امروز اون آقاعه سبز پوش دوباره اومد برگایی که روی زمین ریخته بود رو جمع کرد چرا اینکارو میکنه؟ یعنی نمیدونه زمین با این برگها خیلی خوشگل تره؟ هیچ وقت از این کارش قرار نیست خوشم بیاد، بهت گفتم؟ امروز ساعت پنج و نیم غروب بارون بارید، یادمه همیشه بارون رو دوست داشتی و میخواستی یه روز باهام زیرش با آهنگ مورد علاقمون برقصیم، روزها دارن سردتر میشن و منی که دیگه تورو کنارم ندارم برام روزها خیلی سرد تر قراره باشن، من بهت قول دادم که خوب میشم و قراره بشم و دارم میشم، ولی خب حال من هنوزم برات مهمه؟ نه خب.. ولی نمیدونی این بارونی که اولین بارون این پاییز بود چقدر حس و حال خوبی برام داشت، یه لحظه حس کردم از تمام نرده هایی که دورم کشیدم آزادم و میتونم پامو روی چمنای خیس حیاط بزارم و ضربان قلبمو با صدای چیک چیک بارون هماهنگ کنم، ولی خب جز نگاه هایی که از پشت این پنجره حواله حیاط میشدن چیز دیگه ای اتفاق نیوفتاد، اصلا دلم نمیخاد این پاییز رو هم نباشی، دلم نمیخاد دوباره هرروز مهر و آبان و آذر رو توی دفترم روزشماری کنم، امیدوارم بعد گذشت این چند سال من رو فراموش نکرده باشی، گفته بودم بهت که از فراموش شدن و اینکه یه روز بهم نیازی نداشته باشی میترسم؟ آره گفته بودم…