دوباره همون دفتر کاهی ۲۰۰ برگ و دوباره همون خودکار مشکی رو گذاشت روی میز سفید رنگ و شروع کرد: صفحه قبل رو دیدم فهمیدم یکی دو روزه برات هیچی ننوشتم، نمیدونم چرا ولی محتوایی نداشتم تا بهت نشون بدم پس ترجیح دادم هیچی برات ننویسم، راستش دیشب همون بوی قشنگ گل نرگس پخش شد توی راهرو و اتاق فقط یه لحظه یه نور کوچیکی قلبم رو روشن کرد که تویی، یاد وقتایی افتادم که هر وقت ازت ناراحت بودم برام گل نرگس میخریدی و بعدش صورتمو میبوسیدی، انگار همین دیروز بود… وقتی بوش رو شنیدم زود از روی تخت بلند شدم رفتم بیرون ولی خب… خب دیدم اون خانومه رفت اتاق بقلی و هنوز عطر نرگس بینیم رو قلقلک میداد، این خانومه میتونست تو باشی! اون اتاق بقلی هم میتونست اتاق من باشه! خیلی خنده داره نه؟ منی که چند ساله منتظرت نشستم تا بیای و رنگین کمون رو بیاری تو زندگیم دوباره، اصلا صبر کن، نکنه رنگین کمون زندگی کس دیگه شدی؟ ازت ناراحت نمیشم ولی خب یه حس حسودی؟ آره همین…