مثل بردهایم که تمام عمرشو با دست لرزون چایی سرو کرده و حالا بهش گفتن آزادی که هرکاری دلت میخواد بکنی. احساس بیهودگی دارم. بهم یه زندگی آزاد داده شده تا باهاش هر غلطی میخوام بکنم اما من به همون شیش صبح بیدار شدن و شلاق خوردن برای شکستن فنجون چینی عادت کردم. بردهای بودم که تمام عمرشو صرف برق انداختن سرویسای نقره و چیدن میز شام کرده و حالا نمیدونه با این دستا چه کار دیگهای میتونه بکنه. یه افق پر از فرصت جلوش باز شده و اون به جای خوشحال شدن ترسش گرفته.
@sparrow_is_typing
@sparrow_is_typing