میدانستم که حق دارد، هرچند خوش نداشتم تا مدتی اسم بابی را بشنوم. من و بابی به هم شبیه نبودیم. آرلین و من هیچ ربطی به او نداشتیم. اما دیگر میدانستم آدم چطور در این دنیا ناگهان خلافکار می شود و دار و ندارش را از دست می دهد. تمام تصمیمات آدم به نحوی ( و بدون هیچ دلیل روشنی) غلط از آب درمی آید و مهار همه چیز از دست آدم در می رود. یک روز از خواب بیدار میشوی و می بینی در همان وضعی هستی که هیچ وقت فکر نمیکردی به آن دچار شوی و دیگر نمیدانی چه چیزی برایت از باقی چیزها مهم تر است. درست در همین لحظه است که همه چیز به پایان می رسد. من نمی خواستم به این روز بیفتم و راستش فکر هم نمی کردم هیچ وقت به چنین وضعی دچار شوم. من ماهیت عشق را می شناختم. عشق به معنای دردسر درست نکردن و دنبال دردسر نگشتن است، به معنای تنهانگذاشتن زنی به هوای زنی دیگر، به معنای نیفتادن به وضعی که گفته بودی هرگز به آن وضع نخواهی افتاد. عشق به معنای تنهابودن نیست، هرگز، هرگز به این معنا نیست.
@sparrow_is_typing
@sparrow_is_typing