این روز ها انگار در چند ثانیه ای که پشت در ورودی وایستادی تا لبخند رو لبت بیاد بعد وارد خونه بشی، گیر کردم. معمولا وقتی از پله ها می اومدم بالا، کل اتفاقات روز رو مرور می کردم. غر هام رو سوا می کردم. به چیزای خنده داری که برات خنده داره فکر می کردم؛ وارد خونه می شدم. الان فقط به این فکر می کنم اگه برسم بالا، کفشات پشت در باشه چی؟ وقتی اونجام و کفشات نیست، می گم حتما دنبال سوپرایز کردنه. شگفت زده کردن انقدر تلخه؟ مگه بچه ایم بگیم زندگی مون قهوه است، فاز بگیریم. ولی فکر کنم رفتی بچه شم، دوباره سایه ادما رو دیوار جالبن. سخته تو صورت این همه ادم نگاه کنی، تو نباشی ولی حداقل بعضی سایه ها شبیه بهتن. من هنوز برا خونه پرده نخریدم؛ اخریش رو خورده شیشه خراب کرد. تو نامه قبلی بهت گفتم منتظر می مونم باهم انتخابش کنیم. روزا رو دیوار، سایه کلی دایره تشکیل می شه؛ باحاله انگار تو دریام و کلی حباب تو اطرافمه. حباب ها باید بترکن یا باهاشون زندگی کنم؟
[نامه به جبهه]
[نامه به جبهه]