بدترین حسِ هنرمند بودن توی یک زمینهای اونجاست که دوست داری بری و کلی توی اون مسیر پیشرفت کنی ولی گاهی اوقات خلاقیتت توی اون دقایق از روزگار یاریت نمیکنن برای ادامه دادن و تو میشی یک نقاشِ خاموشِ خلاق، نویسندهای که پر از کلماتِ ناگفتهست ولی درونش تودهای از کلماتِ عمیقی چال شده که به اندازه تک تکِ قطراتِ کنار هم جمع شده این اقیانوس ارزشمندن، میشی عکاسی که برای چیدنِ ایدههای کنارِ همش توی عکسهای غیر قابل توصیفش تضادی جلوش رو میگیره و اونم میشه نقطهای از کمبودِ خلاقیتِ خاموشه.