ترسناکترین شبهای عمرم رو توی این هفته گذروندم، و قسمت افتضاحش اینجا بود که حتی نمیدونستم باید چیکار کنم و خیلی ترسیده بودم. ناراحتم که کسی پیشم نبود تا بغلم کنه و بگه هیچی نیست و همه چیز درست میشه، چون ایندفعه خیلی فرق داشت و من تا حالا خودم رو انقدر درمونده و آبی ندیده بودم.
فکر نکنم هیچوقت اینا رو فراموش کنم، خسته شدم.
فکر نکنم هیچوقت اینا رو فراموش کنم، خسته شدم.