🖤🖤🖤🖤✨
🖤🖤🖤✨
🖤🖤✨
🖤✨
#او_می_آید
#فصل_سوم
#پارت_244
• رایان •
سه تایی رو هم افتاده بودیم که یهو در راهرو باز شد و مرد تقریبا مسنی وارد راهرو شد...
با دیدن لباس توی تنش فهمیدم یکی از خدمه نظافت چی سردخونه اس، شایدم مردهشور باشه، شایدم...
هنوز استدلال « شاید ها » توی ذهنم کامل نشده بود که با صدای فریاد اون مرد از فکر در اومدم...
- شما دارین چه غلطی میکنیننننننن؟؟
با صدای فریادش منو سینا یه خودمون اومدیم و سریع از خودمونو جمع و جور کردیم تا از جا بلند بشیم.
اون مرد مسن هم دست پاچه گوشیش رو از جیبش کشید بیرون و عجله ای شروع کرد به شماره گرفتن!
دیگه بدتر ازاین نمیشد!
سریع پارچه سفید رو از روی زمین برداشتم و همین طور که روی بدن پویا میکشیدم رو به سینا که داشت در میرفت داد زدم:
- وایسا سینا! ... زود بااااش کمک کن!
سینا که چند قدم با در فاصله نداشت با صدای من ایستاد و سریع برگشت تا کمک کنه.
توی این فاصله مرد مسن که منتظر بود پشت خط جواب بدن رو به ما که داشتیم در میرفتیم فریاد زد:
- صبر کنینننن نامردا!!! ... کجا دارین میرین؟؟؟ ... وایسیننن!
سریع با دست آزادم در رو باز کردم و قبل از خارج شدن با سینا، صدای دست پاچه مرد مسن رو شنیدم که پشت خطیش بالاخره جواب داده بود و داشت باهاش حرف میزد:
- الو اداره پلیس؟! .... زود بیاین سردخونه طالقانی! دوتا جوون یواشکی اومدن اینجا و داشتن با جسد مرده سک... ( اهم، سانسور میکنم ولی از اونجا که بچه های این چنل، شیطانم درس میدن میدونم تا تهشو خوندین!) میکردن! زود خودتونو برسونین دارن در میرن...
بقیه اش هم نتونستم بشنوم چون در پشت سرمون بسته شده بود و ما وارد محوطه پشتی شده بودیم... اما محض رضای خدا!
همون چندتا کلمه ای که شنیده بودم باعث شده بود چشمام گرد بشه!
آخه ما؟ با مرده؟ یاخدااااااا!
توی شوک بودم که صدای سینا رو شنیدم:
- هی رایان اونجا رو! یه ماشین!
•°•°•°•°•°•°•°•°•
• سامان •
آروم قدم برمیداشتم و به پویا که داشت با ولع سیب سرخ توی دستش رو گاز میزد نگاه میکردم...
نگاهمو بین سیب نصفه تو دست چپش، دهنش و سیب های دیگه که توی دستش راستش بود میچرخید ولی ذهنم جای دیگه بود.
جایی بین حرفای پری، حرفای رایان و رفتار خود پویا!!
پری گفته بود اینجا کابوس و رویا نداریم پس اون چیزی که پویا خواب میدید چی بود؟؟
[ اینجا فقط برای روح انسان ها مرور خاطرات داریم ]
این حرفی پری توی ذهنم اکو شد... مرور خاطرات؟؟
یعنی اون چیزی که پویا میدید مرور خاطرات بود؟
اما چه خاطرهای وجود داشت که انقدر ترسناک بود؟
خب شاید خاطرات جنگیری که با هم رفتیم و یا اتفاقات توی اون روستا و خونه متروکه براش مرور شده بود... اما نه!
خود اون زمانها وقتی این اتفاقات افتاده بود پویا انقد وحشت نکرده بود! پس نمیشه با مرورشون انقد وحشت کنه!
خب شاید چون اینجا جهان موازی بود روحیه اش آسیب پذیرتر شده بود؟!
سعی کردم به حرفایی که اون لحظه زده بود فکر کنم...
[ م... من نمی.. نمیخواستم.... نمیخواستم اینطوری بشه... ولم کنین... خواهش میکنم... مامان... اینکارو نکن.... ب... با اون ... با اون تنهام نذار... نه! ]
اون؟؟ منظورش از اینکه منو « با اون » تنها نذار چی بود؟
یعنی پویا تو بچگی هم توسط جن ها اذیت شده بود؟؟
[ خواهش میکنم...مامان... اینکارو نکن! ]
گفته بود مامان! پس این موضوع باید یه ربطی به مادرش داشته باشه... احتمالا اون میتونست جواب سوال های منو بده!
یاد مکالمه صبح اون روز با رایان افتادم...
[ - داداش دیشب که بیدار شدم دیدم پویا داره گریه میکنه...
+ چیبی؟
-میدونم تقریباً عجیب و غیرمنتظره اس اما اره. دیشب نصف شب از خواب بیدار شده بود و داشت تو تراس گریه میکرد!
+ عجیبه،واقعا عجیبه... نگفت چرا داره گریه میکنه؟
- نه یکم بعدش که بهتر شد منو پیچوند و دوباره مثل قبل شنگول رفتار کرد..
+ خب اون پویاس! شاید یه فیلم غمگینی چیزی دیده گریه کرده!
- اما من اینطور فکر نمیکنم داداش.. من حس میکنم یه چیزیه که به گذشته پویا ربط داره!
+ منظورت چیه؟
- پویا وقتی گریه کرد گفت اون گذشته لعنتی ولم نمیکنه! داداش... فکر کنم داره یه اتفاقاتی افتاده که ما ازش خبر نداریم! ]
گذشته... مرور خاطرات.. درسته!
هرچی هست مربوط به گذشته پویاست!
چهره ترسیده، نگاه بغض الود، وحشت و نگرانی پویا اون لحظه که بیدار شد حتی یه لحظه هم از ذهنم نمیرفت!
[@tarswempir]࿐
🖤🖤🖤✨
🖤🖤✨
🖤✨
#او_می_آید
#فصل_سوم
#پارت_244
• رایان •
سه تایی رو هم افتاده بودیم که یهو در راهرو باز شد و مرد تقریبا مسنی وارد راهرو شد...
با دیدن لباس توی تنش فهمیدم یکی از خدمه نظافت چی سردخونه اس، شایدم مردهشور باشه، شایدم...
هنوز استدلال « شاید ها » توی ذهنم کامل نشده بود که با صدای فریاد اون مرد از فکر در اومدم...
- شما دارین چه غلطی میکنیننننننن؟؟
با صدای فریادش منو سینا یه خودمون اومدیم و سریع از خودمونو جمع و جور کردیم تا از جا بلند بشیم.
اون مرد مسن هم دست پاچه گوشیش رو از جیبش کشید بیرون و عجله ای شروع کرد به شماره گرفتن!
دیگه بدتر ازاین نمیشد!
سریع پارچه سفید رو از روی زمین برداشتم و همین طور که روی بدن پویا میکشیدم رو به سینا که داشت در میرفت داد زدم:
- وایسا سینا! ... زود بااااش کمک کن!
سینا که چند قدم با در فاصله نداشت با صدای من ایستاد و سریع برگشت تا کمک کنه.
توی این فاصله مرد مسن که منتظر بود پشت خط جواب بدن رو به ما که داشتیم در میرفتیم فریاد زد:
- صبر کنینننن نامردا!!! ... کجا دارین میرین؟؟؟ ... وایسیننن!
سریع با دست آزادم در رو باز کردم و قبل از خارج شدن با سینا، صدای دست پاچه مرد مسن رو شنیدم که پشت خطیش بالاخره جواب داده بود و داشت باهاش حرف میزد:
- الو اداره پلیس؟! .... زود بیاین سردخونه طالقانی! دوتا جوون یواشکی اومدن اینجا و داشتن با جسد مرده سک... ( اهم، سانسور میکنم ولی از اونجا که بچه های این چنل، شیطانم درس میدن میدونم تا تهشو خوندین!) میکردن! زود خودتونو برسونین دارن در میرن...
بقیه اش هم نتونستم بشنوم چون در پشت سرمون بسته شده بود و ما وارد محوطه پشتی شده بودیم... اما محض رضای خدا!
همون چندتا کلمه ای که شنیده بودم باعث شده بود چشمام گرد بشه!
آخه ما؟ با مرده؟ یاخدااااااا!
توی شوک بودم که صدای سینا رو شنیدم:
- هی رایان اونجا رو! یه ماشین!
•°•°•°•°•°•°•°•°•
• سامان •
آروم قدم برمیداشتم و به پویا که داشت با ولع سیب سرخ توی دستش رو گاز میزد نگاه میکردم...
نگاهمو بین سیب نصفه تو دست چپش، دهنش و سیب های دیگه که توی دستش راستش بود میچرخید ولی ذهنم جای دیگه بود.
جایی بین حرفای پری، حرفای رایان و رفتار خود پویا!!
پری گفته بود اینجا کابوس و رویا نداریم پس اون چیزی که پویا خواب میدید چی بود؟؟
[ اینجا فقط برای روح انسان ها مرور خاطرات داریم ]
این حرفی پری توی ذهنم اکو شد... مرور خاطرات؟؟
یعنی اون چیزی که پویا میدید مرور خاطرات بود؟
اما چه خاطرهای وجود داشت که انقدر ترسناک بود؟
خب شاید خاطرات جنگیری که با هم رفتیم و یا اتفاقات توی اون روستا و خونه متروکه براش مرور شده بود... اما نه!
خود اون زمانها وقتی این اتفاقات افتاده بود پویا انقد وحشت نکرده بود! پس نمیشه با مرورشون انقد وحشت کنه!
خب شاید چون اینجا جهان موازی بود روحیه اش آسیب پذیرتر شده بود؟!
سعی کردم به حرفایی که اون لحظه زده بود فکر کنم...
[ م... من نمی.. نمیخواستم.... نمیخواستم اینطوری بشه... ولم کنین... خواهش میکنم... مامان... اینکارو نکن.... ب... با اون ... با اون تنهام نذار... نه! ]
اون؟؟ منظورش از اینکه منو « با اون » تنها نذار چی بود؟
یعنی پویا تو بچگی هم توسط جن ها اذیت شده بود؟؟
[ خواهش میکنم...مامان... اینکارو نکن! ]
گفته بود مامان! پس این موضوع باید یه ربطی به مادرش داشته باشه... احتمالا اون میتونست جواب سوال های منو بده!
یاد مکالمه صبح اون روز با رایان افتادم...
[ - داداش دیشب که بیدار شدم دیدم پویا داره گریه میکنه...
+ چیبی؟
-میدونم تقریباً عجیب و غیرمنتظره اس اما اره. دیشب نصف شب از خواب بیدار شده بود و داشت تو تراس گریه میکرد!
+ عجیبه،واقعا عجیبه... نگفت چرا داره گریه میکنه؟
- نه یکم بعدش که بهتر شد منو پیچوند و دوباره مثل قبل شنگول رفتار کرد..
+ خب اون پویاس! شاید یه فیلم غمگینی چیزی دیده گریه کرده!
- اما من اینطور فکر نمیکنم داداش.. من حس میکنم یه چیزیه که به گذشته پویا ربط داره!
+ منظورت چیه؟
- پویا وقتی گریه کرد گفت اون گذشته لعنتی ولم نمیکنه! داداش... فکر کنم داره یه اتفاقاتی افتاده که ما ازش خبر نداریم! ]
گذشته... مرور خاطرات.. درسته!
هرچی هست مربوط به گذشته پویاست!
چهره ترسیده، نگاه بغض الود، وحشت و نگرانی پویا اون لحظه که بیدار شد حتی یه لحظه هم از ذهنم نمیرفت!
[@tarswempir]࿐