#قتل_سیاه 🔪👣
#داستان🔥
~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~
چشم هامو باز کردم. مدت زیادی بود که خوابیده بودم. آخرین چیزی که صداش تو گوشم پیچیده بود صدای اَره بود.
بدنم بی حس بود. میخواستم از روی تخت بلند بشم اما دستام بی حس بودن. انگار نداشتمشون. به سمت دیگه چرخیدم... به شونه هام نگاه کردم... چیزی در امتدادشون وجود نداشت. زبونم بنده اومده بود. دهنمو باز کرده بودم اما صدایی ازش بیرون نمیومد.
خیز برداشتم و سریع روی کمرم نشستم. به جای خالی دستام نگاه کردم... برای هنین حسشون نمیکردم چون اصلا نداشتمشون..
ملافه کنار رفته بود. روی قسمت رونم جای بخیه های بزرگی بود. چقد پاهام لاغر شده بودن؛ اونا رو هم حس نمیکردم. کمرم رو عقب کشیدم.
ملافه ی نازک از روی پام افتاد... البته دیگه پا محسوب نمیشد... اونا دست و پامو بریده بودن تا...
تا دستمو به پام پیوند بزنن؟
صدای باز شدن در اومد. دکتری با سرنگ بزرگی وارد شد، لبخندی زد و گفت: اوه، پس تو زنده ای :)
[@tarswempir]࿐
#داستان🔥
~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~
چشم هامو باز کردم. مدت زیادی بود که خوابیده بودم. آخرین چیزی که صداش تو گوشم پیچیده بود صدای اَره بود.
بدنم بی حس بود. میخواستم از روی تخت بلند بشم اما دستام بی حس بودن. انگار نداشتمشون. به سمت دیگه چرخیدم... به شونه هام نگاه کردم... چیزی در امتدادشون وجود نداشت. زبونم بنده اومده بود. دهنمو باز کرده بودم اما صدایی ازش بیرون نمیومد.
خیز برداشتم و سریع روی کمرم نشستم. به جای خالی دستام نگاه کردم... برای هنین حسشون نمیکردم چون اصلا نداشتمشون..
ملافه کنار رفته بود. روی قسمت رونم جای بخیه های بزرگی بود. چقد پاهام لاغر شده بودن؛ اونا رو هم حس نمیکردم. کمرم رو عقب کشیدم.
ملافه ی نازک از روی پام افتاد... البته دیگه پا محسوب نمیشد... اونا دست و پامو بریده بودن تا...
تا دستمو به پام پیوند بزنن؟
صدای باز شدن در اومد. دکتری با سرنگ بزرگی وارد شد، لبخندی زد و گفت: اوه، پس تو زنده ای :)
[@tarswempir]࿐