+حس میکنم ایندفعه با دفعات قبل یکم فرق داشت.خیلی زودتر از همیشه پر شد.سرعتش بی سابقه بود.شاید بخاطر اینه که پنج روز دیگه دقیقا یسال ازش میگذره.بخاطر همین بیشتر از قبل سرش شلوغه.باید به چیزای بیشتری فکر کنه؛به همهی اون خاطراتی که یسال پیش اتفاق افتادنو الان تبدیل به یه داستانِ معلق تو مغزم شدن.داستانِ معلقی از جنس کلمه.
"به زمین چنگ زد و اولین مشت خاک رو کنار زد"
-حس خاصی نسبت بهش ندارم
"دومین مشت خاک"
-و ازش متنفرم
"سومین مشت"
-ولی خب با همهی اینا دلم براش تنگ شده
"چهارمین مشت"
-و این تهه مزخرف بودنه
. . .
"بعد از دفن کردنشان؛از گورستانِ افکار بیرون آمد.به سمت غار نمدارش رفت.بالشش را بغل کرد و به علفِ تازه جوانه زدهی کنار سنگ زل زد؛شروعِ چندین بارهی افکار آبی رنگ!"
🌊https://t.me/cohlefa . .
"به زمین چنگ زد و اولین مشت خاک رو کنار زد"
-حس خاصی نسبت بهش ندارم
"دومین مشت خاک"
-و ازش متنفرم
"سومین مشت"
-ولی خب با همهی اینا دلم براش تنگ شده
"چهارمین مشت"
-و این تهه مزخرف بودنه
. . .
"بعد از دفن کردنشان؛از گورستانِ افکار بیرون آمد.به سمت غار نمدارش رفت.بالشش را بغل کرد و به علفِ تازه جوانه زدهی کنار سنگ زل زد؛شروعِ چندین بارهی افکار آبی رنگ!"
🌊https://t.me/cohlefa . .