شاید یه شاهدخت یا شاید از پزشکانی بودم که توی زمان هخامنشی با آتوسا نشست و برخاست داشت، توی یه اتاق که انتهای راهرو یه کاخ بود وپنجرش رو به شهر بود بیرون رو تماشا میکردم و با سربازی که بعد مدت ها جنگ برگشته، شب ها قایمکی شنل ابریشمی ارغوانیم رو روی شونه ام و موهای سیاه لخت بلندم می انداختم و میرفتیم خارج کاخ و ستاره هارو تماشا میکردیم و اون در حالیکه مراقب اسب قهوه ایش بود از سختی های شب ها توی بیابون و از دلتنگی هاش میگفت و من از زندگی زنانه و درگیری هایم وروزهایی که در حسرتش گذشت.. شاید هم اسمم ارتیستونه بود