سلام، به پاییز سلام کن، بیا سلام کنیم.
ده دقیقه وقت داریم، برای ترمینال اومدن زیادی باهات غریبهام. دختر شال آبی، خانوم کوچولو اومده دنبالت. ده دقیقه وقت داریم، بیا برامس پلی کنیم، حالا تو گریه کن، منم گریه میکنم. بیا انقدر گریه کنیم که نفهمیم چرا گریه میکنیم، بیا برامس پلی کنیم و آنقدر گریه کنیم که نفهمیم چرا گریه میکنیم. بیا اشک بریزیم فقط، من بیصدا گریه کردن بلد نیستم ولی فقط اشک بریزیم، انگار که نشستیم تو سالن سینمایی چیزی، یا تو حلقه سمإ مثلا، انگار نشستیم تو کنسرتِ کلهری کسی، انگار داریم لحظه نگاه کردن ارفئوس به صورت ائورودیکه رو میبینیم. گفتی یه آیسپکم دیگه خوشحالت نمیکنه، ولی حالا یه دلیل خوب برای تا اردبیل گریه کردن داری.
بیا باهم گریه کنیم، فقط ده دقیقه دیگه وقت داریم و این وقت خوبه برای گریه کردن. به کیانا میگم سیال ذهن یعنی یادآوری با نشانهها، اردبیل یه نشانه، شاید دوریانو ببینی، شاید آیسان زیبا رو یه روز که زوری با همدانشگاهیات رفتی تبریز ببینی. داری میری اردبیل، تا اردبیل گریه کن، اردبیل میشه یه نشانه، ناظرم گفت اگه تهرانیه چرا براش اردبیلو بالاتر از گیلان زدی، میگم مادربزرگش اردبیله، میگه من یه بار با مادرشوهرم رفتم اردبیل، داشتم میترکیدم، هی میگفتم چرا نمیرسیم، اردبیل میشه نشانه، یاد اون پنج روزی که داشتم تو دوره انتخاب رشته میترکیدم میفتم، ولی تو تا اردبیل نمیترکی، چون یه عالمه گریه و قصه داری مثل کرواک، من «اشکِ غَمّازِ من ار سرخ برآمد چه عجب/ خجل از کردهٔ خود پرده دری نیست که نیست»
داری میری، ده دقیقه وقت برای گریه داریم. بازم برام کتاب بیار، همیشه برام کتاب بیار، هرنمایشنامه که تو بیاریو میخونم. یاد بچگیم میندازیم، کتابِ تو میشه نشانه، یاد راهنمایی میندازه منو که همش راه رفته کتاب میخوندم و مامانم چپ و راست قایمشون میکرد، همون قدر که حالا دوست داره هرچی من دوست دارمو از بین ببره، دوست داره منو از بین ببره.
تو داری میری، اصلا اهمیتی ندارهها، این پاییز خیلی خیلی تنهام، ولی اصلا اهمیت نداره، از همه عمرم به این پاییز دلم خوش تره. یه روز شاید دیکنزو دوست داشته باشم، اون موقع توام منو دوست داری. کجا باید برم؟ خانومِ ادبیات فارسی کجا بره آقای ادبیات انگلیسی؟ یه راز بزرگو حالا باهم شریکیم.
یادم بیار بچه بودنم رو. «مرغابی وحشی» هیچ کمدی سیاهی نداشت، من الان فقط تصویر یه دختربچه مرده ازش یادمه، و ملکوت حرف زدن از خودِ مرغابی وحشی، عمق نیلیِ دریا. یه شب بلند بلند خوندمش تا دیگه به هیچی فکر نکنم. در اتاقو بستم، مامانبزرگم داشت با داییم حرف میزد، بلند بلند، جای همشون خوندم و اجرا کردم. یاد بچگیم بنداز منو، دقیقا همین شکلی.
هروقت تونستی برگرد، بازم برام نمایشنامه بیار، تازگی دارم میفهمم که چقدر دوست دارم بازیگر شم. هروقت تونستی باز برام نمایشنامه بیار، اولین روز پاییز، تا اردبیل توی ماشین باید گریه کنی، پشت درو باز کنی و زیر چشمی نگاه کنی و دستاتو مثل رهبر یه ارکستر هی تکون بدی. تو از یادم نمیری، هروقت تونستی برام نمایشنامه بیار. همه چیزو برام تبدیل به یه نشانه میکنی. میگی که من معلم خوبی نیستم چون ذهنم پراکندهست. پراکندگی میشه یه نشانه، من یادِ دوراس میفتم. یاد کتابفروشی فرهنگان قریب که هیچ کس جز من بلدش نبود و اون بهم گفت یکی طلبت که اینجارو برام پیدا کردی. منو یاد بچگیم میندازی، هر کتابی که دستم میگیرم ده سال بچه میشم، پرت میشم بیرون از واقعیت بزرگسالی. بازم برام کتاب بیار. بهت گفتم که با اینکه از همیشه تنها ترم، به این پاییز از همیشه امیدوار ترم؟ فال گرفتم و حافظ بهم گفت صبر کن تا سه ماه. صبر کنم تا کلِ پاییز. عجیبه مگه نه؟ پاییزی که از همیشه تنها ترم از همیشه امیدوار کننده تر و ادبیاتی تر بنظر میرسه. بیا بهش سلام بدیم، بیا کنار من، گریه کن و برامس گوش بده، با من به پاییز سلام کن، باید خودمونو برای شبای طولانی آماده کنیم.
چهاردهم.
یکم مهر
ده دقیقه وقت داریم، برای ترمینال اومدن زیادی باهات غریبهام. دختر شال آبی، خانوم کوچولو اومده دنبالت. ده دقیقه وقت داریم، بیا برامس پلی کنیم، حالا تو گریه کن، منم گریه میکنم. بیا انقدر گریه کنیم که نفهمیم چرا گریه میکنیم، بیا برامس پلی کنیم و آنقدر گریه کنیم که نفهمیم چرا گریه میکنیم. بیا اشک بریزیم فقط، من بیصدا گریه کردن بلد نیستم ولی فقط اشک بریزیم، انگار که نشستیم تو سالن سینمایی چیزی، یا تو حلقه سمإ مثلا، انگار نشستیم تو کنسرتِ کلهری کسی، انگار داریم لحظه نگاه کردن ارفئوس به صورت ائورودیکه رو میبینیم. گفتی یه آیسپکم دیگه خوشحالت نمیکنه، ولی حالا یه دلیل خوب برای تا اردبیل گریه کردن داری.
بیا باهم گریه کنیم، فقط ده دقیقه دیگه وقت داریم و این وقت خوبه برای گریه کردن. به کیانا میگم سیال ذهن یعنی یادآوری با نشانهها، اردبیل یه نشانه، شاید دوریانو ببینی، شاید آیسان زیبا رو یه روز که زوری با همدانشگاهیات رفتی تبریز ببینی. داری میری اردبیل، تا اردبیل گریه کن، اردبیل میشه یه نشانه، ناظرم گفت اگه تهرانیه چرا براش اردبیلو بالاتر از گیلان زدی، میگم مادربزرگش اردبیله، میگه من یه بار با مادرشوهرم رفتم اردبیل، داشتم میترکیدم، هی میگفتم چرا نمیرسیم، اردبیل میشه نشانه، یاد اون پنج روزی که داشتم تو دوره انتخاب رشته میترکیدم میفتم، ولی تو تا اردبیل نمیترکی، چون یه عالمه گریه و قصه داری مثل کرواک، من «اشکِ غَمّازِ من ار سرخ برآمد چه عجب/ خجل از کردهٔ خود پرده دری نیست که نیست»
داری میری، ده دقیقه وقت برای گریه داریم. بازم برام کتاب بیار، همیشه برام کتاب بیار، هرنمایشنامه که تو بیاریو میخونم. یاد بچگیم میندازیم، کتابِ تو میشه نشانه، یاد راهنمایی میندازه منو که همش راه رفته کتاب میخوندم و مامانم چپ و راست قایمشون میکرد، همون قدر که حالا دوست داره هرچی من دوست دارمو از بین ببره، دوست داره منو از بین ببره.
تو داری میری، اصلا اهمیتی ندارهها، این پاییز خیلی خیلی تنهام، ولی اصلا اهمیت نداره، از همه عمرم به این پاییز دلم خوش تره. یه روز شاید دیکنزو دوست داشته باشم، اون موقع توام منو دوست داری. کجا باید برم؟ خانومِ ادبیات فارسی کجا بره آقای ادبیات انگلیسی؟ یه راز بزرگو حالا باهم شریکیم.
یادم بیار بچه بودنم رو. «مرغابی وحشی» هیچ کمدی سیاهی نداشت، من الان فقط تصویر یه دختربچه مرده ازش یادمه، و ملکوت حرف زدن از خودِ مرغابی وحشی، عمق نیلیِ دریا. یه شب بلند بلند خوندمش تا دیگه به هیچی فکر نکنم. در اتاقو بستم، مامانبزرگم داشت با داییم حرف میزد، بلند بلند، جای همشون خوندم و اجرا کردم. یاد بچگیم بنداز منو، دقیقا همین شکلی.
هروقت تونستی برگرد، بازم برام نمایشنامه بیار، تازگی دارم میفهمم که چقدر دوست دارم بازیگر شم. هروقت تونستی باز برام نمایشنامه بیار، اولین روز پاییز، تا اردبیل توی ماشین باید گریه کنی، پشت درو باز کنی و زیر چشمی نگاه کنی و دستاتو مثل رهبر یه ارکستر هی تکون بدی. تو از یادم نمیری، هروقت تونستی برام نمایشنامه بیار. همه چیزو برام تبدیل به یه نشانه میکنی. میگی که من معلم خوبی نیستم چون ذهنم پراکندهست. پراکندگی میشه یه نشانه، من یادِ دوراس میفتم. یاد کتابفروشی فرهنگان قریب که هیچ کس جز من بلدش نبود و اون بهم گفت یکی طلبت که اینجارو برام پیدا کردی. منو یاد بچگیم میندازی، هر کتابی که دستم میگیرم ده سال بچه میشم، پرت میشم بیرون از واقعیت بزرگسالی. بازم برام کتاب بیار. بهت گفتم که با اینکه از همیشه تنها ترم، به این پاییز از همیشه امیدوار ترم؟ فال گرفتم و حافظ بهم گفت صبر کن تا سه ماه. صبر کنم تا کلِ پاییز. عجیبه مگه نه؟ پاییزی که از همیشه تنها ترم از همیشه امیدوار کننده تر و ادبیاتی تر بنظر میرسه. بیا بهش سلام بدیم، بیا کنار من، گریه کن و برامس گوش بده، با من به پاییز سلام کن، باید خودمونو برای شبای طولانی آماده کنیم.
چهاردهم.
یکم مهر