— خاطراتِ کلبهی چوبی در جنگل :: میکاسا'📼
( اولین دیدارِمان بود. به اصرارِ خواهرم به این سفر آمده بودم. او همیشه به من میگفت مانندِ افسردهها خود را در اتاقم زندانی میکنم و بهتر است همراهِ خودش و دوستانش به جنگل بیایم تا به قولِ خودش کمی حال و هوایم عوض شود. مِه اطرافمان دیده میشد. کم کم ماه در آسمان نقاشی شد و همگی نگاهِشان را به آتشی که دورش نشسته بودیم، داده بودند اما من شبم را در چهرهی خستهی تو که موهای خیست بر روی چشمانِ براقت ریخته شده بود، خلاصه میکردم. صدای باران، سوختنِ چوب و موسیقیای که زیرِلب زمزمه میکردی هنوز هم سکوتِ سرم را میشکند. میتوانم بگویم چیزی در نگاهت به من در حالِ تغییر بود. کم کم قهوهام سرد شد و حال، از ما فقط چند موسیقی ای که پیشنهادِ گوش دادنش را داده بودی، به جای مانده است. یعنی قصهی کوتاهِ نگاههایِمان همان جا به اتمام رسیده بود؟ )
( اولین دیدارِمان بود. به اصرارِ خواهرم به این سفر آمده بودم. او همیشه به من میگفت مانندِ افسردهها خود را در اتاقم زندانی میکنم و بهتر است همراهِ خودش و دوستانش به جنگل بیایم تا به قولِ خودش کمی حال و هوایم عوض شود. مِه اطرافمان دیده میشد. کم کم ماه در آسمان نقاشی شد و همگی نگاهِشان را به آتشی که دورش نشسته بودیم، داده بودند اما من شبم را در چهرهی خستهی تو که موهای خیست بر روی چشمانِ براقت ریخته شده بود، خلاصه میکردم. صدای باران، سوختنِ چوب و موسیقیای که زیرِلب زمزمه میکردی هنوز هم سکوتِ سرم را میشکند. میتوانم بگویم چیزی در نگاهت به من در حالِ تغییر بود. کم کم قهوهام سرد شد و حال، از ما فقط چند موسیقی ای که پیشنهادِ گوش دادنش را داده بودی، به جای مانده است. یعنی قصهی کوتاهِ نگاههایِمان همان جا به اتمام رسیده بود؟ )