من معلقم
همچو برگی که دمبرگش به شاخه درختِ به آن بزگی وصل است
من چون برگی که تنها دمبرگش نجات دهنده اوست
به این دنیا، به این بزرگی، وصل شده ام
من حیرانم
مثل مادری که توی بازار قدیمی
دخترکش را گم کرده
میچرخد و می چرخد
می چرخم و می چرخم
من منتظرم
مثل جوانه ای که منتظر بهار است
ذوق دنیا را دارد
ذوق آفتاب را دارد
ذوق ابرها، آسمان را دارد
جوانه، هیچ نیست
این بالا میان آدم ها
جوانه، هیچ نیست
و من، میدانم ولی باز انتظار میکشم
تا سر بیرون آورم
شاید چیزی فراتر از این باشد
فراتر از نفس کشیدن
فراتر از معلق بودن
فراتر از حیران بودن
فراتر از انتظار کشیدن
من نفس میکشم
من نگاه میکنم
من معلقم
من حیرانم
من منتظرم
من...
#note
همچو برگی که دمبرگش به شاخه درختِ به آن بزگی وصل است
من چون برگی که تنها دمبرگش نجات دهنده اوست
به این دنیا، به این بزرگی، وصل شده ام
من حیرانم
مثل مادری که توی بازار قدیمی
دخترکش را گم کرده
میچرخد و می چرخد
می چرخم و می چرخم
من منتظرم
مثل جوانه ای که منتظر بهار است
ذوق دنیا را دارد
ذوق آفتاب را دارد
ذوق ابرها، آسمان را دارد
جوانه، هیچ نیست
این بالا میان آدم ها
جوانه، هیچ نیست
و من، میدانم ولی باز انتظار میکشم
تا سر بیرون آورم
شاید چیزی فراتر از این باشد
فراتر از نفس کشیدن
فراتر از معلق بودن
فراتر از حیران بودن
فراتر از انتظار کشیدن
من نفس میکشم
من نگاه میکنم
من معلقم
من حیرانم
من منتظرم
من...
#note