...دختر از روی مبل بلند می شود و می نشیند کنار مادرش. دلم می خواهد نگاهش کنم. اما خجالت می کشم. نگاهم رامی دوزم به گلهای سورمه ای قالی. هر لحظه ورم قوزک پام بیشتر می شود. سوزش بیشتر می شود. خم میشوم و بند کفش را باز می کنم. صدای زن به گوشم می نشیند
_...بدجوری ورمش زیاد شده. اگه کفشتونو در آرین بهتره..
می دانم که پاشنه جورابم وصله خورده است. بند کفش را رها می کنم و پایم را می کشم
_کفشتونو دربیارین
_ نه خانوم...نمیتونم درش بیارم
تکیه می دهم به پشتی مبل و سرم را بالا می گیرم. بعد، از گوشه چشم، نگاهم را می دوانم رو صورت دختر. دارد نگاهم می کند. دلم می لرزد. #این_لرزه_غریبه_است. اما شیرین است انگار. دلم می خواهد از جا کنده شود. انگار تمام تنم می لرزد. انگاری چیزی در دلم خروش برداشته است.
باز صدای دختر است
_بازم چایی میخورین؟
_نه خانوم...خیلی ممنونم.
_هرطور شده کفشتونو در آرین...خیلی راحت میشین
این جوراب لعنتی، اصلا فکرش را نمی کردم که یک وصله جوراب بتواند چنین دردسری برایم درست کند. نفهمیدم پایم کی و کجا پیچ خورد. به خودم فحش میدم. هرچه بد و بیراه است نثار خودم می کنم.((تونستی سی و دو تومن بدی برا سوزاک حسنی ولی دستت نرفت که سه تومن بدی یه جوراب بخری؟...حالابکش...))
خم می شوم و پاشنه نوک کفش را می گیرم و با کفش بازی می کنم. انگار به پایم چسبیده است. کفش را رها می کنم. نفس می کشم و تکیه می دهم و سقف را نگاه می کنم.
_درنمیاد؟
_نه خانوم...
دستهام را می گذارم رو دسته مبل که بلند شوم.
زن می گوید:
_شما با این پا نمیتونین برین
بهش می گویم:
_ولی بالاخره که باید رفت.
دختر می گوید:
_حالا. باز صب کنین... شاید ورم پاتون بهتر شد
به چشمان دختر نگاه می کنم که حالا زیتونی رنگ است لبخند کمرنگی دور لبهایش نشسته است. پرصدا نفس میکشم و دوباره تکیه می دهم به پشتی مبل و سقف را نگاه میکنم...
از کتاب #همسایه_ها | #احمد_محمود
@vasvaseyebehesht