بهش یه دفتر دادم. یه دفتر با کاغذای قهوه ای نرم و جغدای رنگی روی جلد پارچه ايش. گفتم ببين مهم نیست چقدر ازت دورم، هروقت خواستی حرف بزنی اما نتونستی یا هر فکری که توی ذهنت بود اینجا بنویس. من خودمو برات توی این صفحه ها جا گذاشتم. درست مثل جغدای روی جلدش نصف شبا که تنهایی اینجا منتظرتم. برام بنویس. یه روز اونقدر بهت نزدیکم که وقتی تو بغلم خوابی همشو بخونم.
بین صفحه ها چندتا برگه اضافه گذاشتم که روشون چیزای قشنگ براش نوشته بودم. چیزایی که بهش یاداوری کنن یه نفر هست که اون واسش یعنی همه چیز.
چند روز بعد یه پیام برام فرستاد. یه عکس بود. یکی از اون برگه هارو قاب گرفته بود و حالا دست خطم روی میز کارش خودشو جا داده بود. گفت ببین. با ارزش تر از چیزی که تونوشتی برام وجود نداره.
بین صفحه ها چندتا برگه اضافه گذاشتم که روشون چیزای قشنگ براش نوشته بودم. چیزایی که بهش یاداوری کنن یه نفر هست که اون واسش یعنی همه چیز.
چند روز بعد یه پیام برام فرستاد. یه عکس بود. یکی از اون برگه هارو قاب گرفته بود و حالا دست خطم روی میز کارش خودشو جا داده بود. گفت ببین. با ارزش تر از چیزی که تونوشتی برام وجود نداره.