بعضی از آدمای جدید روزی میان که نباید، جایی میان که نباید، زمانی میان که نباید، حسی میدن که نباید
تو میمونی و این چند راهی که خب حالا با این آدم جدید چیکار کنی. وارد زندگیت کنیش، بیخیالش بشی، از خودت برونیش. چیکارش کنی
کلافه از کل دنیا انگار یه چیزی گم کردی.یه چیزی باید سر جاش باشه که نیست. تو از اون دور میشی و اون لحظه به لحظه به تو نزدیک تر
مغزت میگه نه و اتفاقا پشت سر هم انقدر تکرار میشن که دیگه نمیدونی چقدر باید ادامه بدی. نیازی به فکر کردن و تلاش کردن برای فکر کردن به اون آدم جدید نداری.
هست، انگار همیشه بوده. انگار حالا حس محافظهکارانهی لعنتی رو راجع به اون آدم جدید هم داری.
مغزت میخواد گریه کنه، چشمات نه. مغزت میخواد مخالفت کنه، قلبت نه. انگار تو، تو نیستی. انگار اونقدری رها شدی که معلوم نیست چقدر دیگه میتونی ادامه بدی.
-بادامِ تلخِ کوچک
تو میمونی و این چند راهی که خب حالا با این آدم جدید چیکار کنی. وارد زندگیت کنیش، بیخیالش بشی، از خودت برونیش. چیکارش کنی
کلافه از کل دنیا انگار یه چیزی گم کردی.یه چیزی باید سر جاش باشه که نیست. تو از اون دور میشی و اون لحظه به لحظه به تو نزدیک تر
مغزت میگه نه و اتفاقا پشت سر هم انقدر تکرار میشن که دیگه نمیدونی چقدر باید ادامه بدی. نیازی به فکر کردن و تلاش کردن برای فکر کردن به اون آدم جدید نداری.
هست، انگار همیشه بوده. انگار حالا حس محافظهکارانهی لعنتی رو راجع به اون آدم جدید هم داری.
مغزت میخواد گریه کنه، چشمات نه. مغزت میخواد مخالفت کنه، قلبت نه. انگار تو، تو نیستی. انگار اونقدری رها شدی که معلوم نیست چقدر دیگه میتونی ادامه بدی.
-بادامِ تلخِ کوچک