دیوار اتاق رو با نوشته ها و نقاشی هام پُر کرده بودم. اتاق سرد بود اما من دوستش داشتم. توی اتاق هیچ چیزی نبود، فقط یک صندلی که وسط اتاق گذاشتم.
اون صندلی جای من نبود. پسرک رو با خودم به اتاق اوردم، وقتی خواستم به صندلی ببندمش انقدر تکون خورد که مجبور شدم با صندلی توی سرش بکوبم. دیگه بدنش در اختیار من بود. اون رو به صندلی بستم، دست هاش رو پشتش بستم و پاهاش رو به پایه صندلی بستم.
وقتی بیدار شد با تیغه کاتر کنارش بودم. قبل از اینکه چیزی بگه تیغه رو روی انگشت هاش کشیدم. صدای التماس هاش هر لحظه بیشتر میشد. من هم هر لحظه تیغه رو روی انگشت هایش بیشتر فشار میدادم. انقدر محو صدای التماس هاش بودم که نفهمیدم کی انگشتش از دستش جدا شد. انگشت قطع شدش رو روی زمین رها کردم و تیغ رو کنارش گذاشتم.
برای اون روز کافی بود، از اتاق بیرون رفتم و دفعه بعد با جعبه کمک های اولیه برگشتم. دستش رو بستم و بعد اون رو توی اتاق در حالی که هنوز هم به صندلی بسته بود تنها گذاشتم.
روز بعد با زنجیر هایی که از انباری پیدا کردم رفتم به اون اتاق، برخورد زنجیر با بدنش هر بار بخشی از استخوان هاش رو میشکوند. نباید انقدر ادامه میدادم اما شکوندن استخوان هاش من رو از خود بی خود کرده بود. نمیتونستم استخون های شکستش رو تسکین بدم. پس اینبار فقط بهش اجازه دادم حموم کنه. اما اون قبل از اینکه به حموم برسه بی هوش شد.
اون واقعا خسته کننده بود. حوصلم رو سر میبرد.
دستکش های تیغه دارم رو دستم کردم. تیغه های دستکش بلند تر چیزی بود که فکر میکردم. به اتاق رفتم و به جسم بستش به صندلی نگاه کردم:واقعا حوصله سر بری.
وقتی تیغه های دستکش رو توی بدنش فرو کردم، تیغه ها کمرش رو شکافتن و بیرون اومدن.
For:@aboutEugeniie
اون صندلی جای من نبود. پسرک رو با خودم به اتاق اوردم، وقتی خواستم به صندلی ببندمش انقدر تکون خورد که مجبور شدم با صندلی توی سرش بکوبم. دیگه بدنش در اختیار من بود. اون رو به صندلی بستم، دست هاش رو پشتش بستم و پاهاش رو به پایه صندلی بستم.
وقتی بیدار شد با تیغه کاتر کنارش بودم. قبل از اینکه چیزی بگه تیغه رو روی انگشت هاش کشیدم. صدای التماس هاش هر لحظه بیشتر میشد. من هم هر لحظه تیغه رو روی انگشت هایش بیشتر فشار میدادم. انقدر محو صدای التماس هاش بودم که نفهمیدم کی انگشتش از دستش جدا شد. انگشت قطع شدش رو روی زمین رها کردم و تیغ رو کنارش گذاشتم.
برای اون روز کافی بود، از اتاق بیرون رفتم و دفعه بعد با جعبه کمک های اولیه برگشتم. دستش رو بستم و بعد اون رو توی اتاق در حالی که هنوز هم به صندلی بسته بود تنها گذاشتم.
روز بعد با زنجیر هایی که از انباری پیدا کردم رفتم به اون اتاق، برخورد زنجیر با بدنش هر بار بخشی از استخوان هاش رو میشکوند. نباید انقدر ادامه میدادم اما شکوندن استخوان هاش من رو از خود بی خود کرده بود. نمیتونستم استخون های شکستش رو تسکین بدم. پس اینبار فقط بهش اجازه دادم حموم کنه. اما اون قبل از اینکه به حموم برسه بی هوش شد.
اون واقعا خسته کننده بود. حوصلم رو سر میبرد.
دستکش های تیغه دارم رو دستم کردم. تیغه های دستکش بلند تر چیزی بود که فکر میکردم. به اتاق رفتم و به جسم بستش به صندلی نگاه کردم:واقعا حوصله سر بری.
وقتی تیغه های دستکش رو توی بدنش فرو کردم، تیغه ها کمرش رو شکافتن و بیرون اومدن.
For:@aboutEugeniie