Репост из: ﹐ 𝝊𝜾ᥱ
دلتنگيام را از دوريات، لبخند میزنم به آینه و خودم را غرق میکنم در استعارههای نامعقولي که مرا کمرنگ میکند، که مبادا در ژرفای اندیشهي چشمهای روشنت، غبار نازکي باشم روي قاب عکس مغمومي از اصابت گلوله ای سرخ بر نبض نازك طوفانيِ گلویم، که تنها زماني دیده میشود که نور آفتاب از لابهلای پردهي نازك اتاق به نگاه ميافتد. عزیزترینم! گرچه اینها همه تخیل است و عمق چیزي جز یك بازي و چینخوردگي سطح نیست؛ اما من، در این زمستان طولاني که آفتاب شرم حضور دارد، نادیدنيترین اسارت ممکن را به دلتنگيهايِ ناتمامم میبازم.