از رازهایم میگویم...رازهایی که محبوس هستند.راز هایی که آشکارند اما از چشم نابینایان پنهان،مگر راز همانی نیست که از چشمان بینا پنهان میکنند پس چرا من رازی ندارم پنهان کنم اما مردمان نابینا هیچ چیز را نمیبینند،نمیبینند یا تظاهر به ندیدن میکنند؟چه پیچ در پیچ شد همه چیز...متظاهران نابینایی که خوبی هایم را ندیدند،گریه هایم را ندیدند،توجه هایم را ندیدند،شکستنم را ندیدند،درد زخم هایشان را ندیدند اما بدی هایم را دیدند گویا که نابینا بودند...گویا!!