چیزی به تموم شدن بهمن نمونده بود و با حرف هایی که بزرگتر ها زده بودن قرار بود که آخرِ اسفند عقد کنیم!
واسه همین آخرِ هفته ها رو به خرید عقدمون اختصاص دادیم
یه روز که واسه انتخاب انگشتر رفته بودیم بازار مریم بهم گفت:من از قبل یه انگشتر توی ذهنم تصور میکردم
گفتم:کاش منم به جای کابوس تووی ذهنم انگشتر بود...حالا چجور انگشتری هست؟!
گفت:حلقه ی سفیده معمولی با یه نگین وسطش به رنگ یاقوت!
گفتم:عجب ذهنِ خوش سلیقه ای داره همسرم!
لبخند روی صورتش نشست و گفت:اگر پیدا نکردیم و هیج مغازه ای نداشت چی؟
گفتم:غصه اش رو نخور میدم بسازن
لحظه های خوبی رو کنار هم سپری میکردیم و هر روز بیشتر از روز قبل شریک لحظه های هم میشدیم
من مریم رو واسه سینما و کافه رفتن نمیخواستم؛من مریم رو واسه قدم زدن و زیر بارون خیس شدن و یا تا صبح صحبت کردن نمیخواستم
من مریم رو واسه لحظه های سکوتم میخواستم
لحظه هایی از شب هستن که هیچ چیز جز سکوت توی اون لحظه نمیچسبه به شرط این که در حالی که داری به آسمون نگاه میکنی چشم های راز آلودش رو ببنده و سرش رو روی شونه ات بزاره و دیگه دقیقا همونجاس که باید چشم هاتو ببندی و به هیچ چیز فکر نکنی و به ریش تموم فلسفه های پیچیده ی دنیا بخندی!همون جاس که دقیقا همه ی وجودش درونت رسوخ میکنه!
کمتر از دو هفته به مراسم عقد مونده بود
قرار بود فقط یک سری از اقوام درجه یک رو برای عقد دعوت کنیم من یه لیست از تمام کسایی که باید میومدن با کمک مادرم تهیه کردم و هیچ مشکلی نبود
رفتم تا لیستم رو به مریم بدم تا همه چیز رو باهم چک کنیم ولی مریم بهم گفت:
من یه عموی بزرگ تر دارم که سمنان زندگی میکنه و واسه دعوت باید با پدرم به اونجا بریم
خیلی طول نمیکشه...نهایتاً دو روز،زود برمیگردم
چاره ای نبود و باید صبر میکردم درسته که زنگ و اس ام اس دادن به کم کردن دلتنگی کمک میکنه اما هیچی برای من مثل بودن مریم در کنارم نبود!
#محمد_یوسف_یاوری
واسه همین آخرِ هفته ها رو به خرید عقدمون اختصاص دادیم
یه روز که واسه انتخاب انگشتر رفته بودیم بازار مریم بهم گفت:من از قبل یه انگشتر توی ذهنم تصور میکردم
گفتم:کاش منم به جای کابوس تووی ذهنم انگشتر بود...حالا چجور انگشتری هست؟!
گفت:حلقه ی سفیده معمولی با یه نگین وسطش به رنگ یاقوت!
گفتم:عجب ذهنِ خوش سلیقه ای داره همسرم!
لبخند روی صورتش نشست و گفت:اگر پیدا نکردیم و هیج مغازه ای نداشت چی؟
گفتم:غصه اش رو نخور میدم بسازن
لحظه های خوبی رو کنار هم سپری میکردیم و هر روز بیشتر از روز قبل شریک لحظه های هم میشدیم
من مریم رو واسه سینما و کافه رفتن نمیخواستم؛من مریم رو واسه قدم زدن و زیر بارون خیس شدن و یا تا صبح صحبت کردن نمیخواستم
من مریم رو واسه لحظه های سکوتم میخواستم
لحظه هایی از شب هستن که هیچ چیز جز سکوت توی اون لحظه نمیچسبه به شرط این که در حالی که داری به آسمون نگاه میکنی چشم های راز آلودش رو ببنده و سرش رو روی شونه ات بزاره و دیگه دقیقا همونجاس که باید چشم هاتو ببندی و به هیچ چیز فکر نکنی و به ریش تموم فلسفه های پیچیده ی دنیا بخندی!همون جاس که دقیقا همه ی وجودش درونت رسوخ میکنه!
کمتر از دو هفته به مراسم عقد مونده بود
قرار بود فقط یک سری از اقوام درجه یک رو برای عقد دعوت کنیم من یه لیست از تمام کسایی که باید میومدن با کمک مادرم تهیه کردم و هیچ مشکلی نبود
رفتم تا لیستم رو به مریم بدم تا همه چیز رو باهم چک کنیم ولی مریم بهم گفت:
من یه عموی بزرگ تر دارم که سمنان زندگی میکنه و واسه دعوت باید با پدرم به اونجا بریم
خیلی طول نمیکشه...نهایتاً دو روز،زود برمیگردم
چاره ای نبود و باید صبر میکردم درسته که زنگ و اس ام اس دادن به کم کردن دلتنگی کمک میکنه اما هیچی برای من مثل بودن مریم در کنارم نبود!
#محمد_یوسف_یاوری