Lost :)
مرا درد رفتنیست که جایی ندارم
مرا رنج غمیست که جانی ندارم
در پس شلوغی های ذهنم مرگ مرا صدا میزند.
آیا باید گوش به او بسپارم؟ یا بجنگم برای چه؟
زنده ماندن؟
اما یاد گرفتهام زنده ماندن سخت تر از مردن است، زیرا
در فشار همین دنیاست، میخواهی که چشمهایت را برای همیشه بسته نگه داری.
زندگی، اسرات است و من آزادیام را در کجا باید پیدا کنم؟ در تو؟ یا در خودم؟
اما برای رسیدن تو، اولین اسارتم خاندانیست که مرا به بند کشیدهاند، چگونه وقتی خود در سیاه چال آنها و مرداب درون خود زنجیر شدهام، میتوانم به تو برسم؟
آیا بهای آزادیِ من مرگ است؟ یا زنده ماندن؟
آیا رهایی من از این اسرات، رسیدن به خود است یا تو؟