قسمت دوم:
ی لبخند به قشنگیِ دشت سرسبز چشماش زد و ادامه داد :
_دوسال بعد فوتش روزایی که صب زود میرفتم نونوایی میدیدمش...
همیشه نوبتشو میداد به کسایی ک عجله داشتن...
سر کوچه سبزی فروشی داشت...
هروقت ازش خرید میکردم بارامو تا دم خونه می آورد...
روزایی که آش نذری میپختم همه رو به در و همسایه پخش میکرد...
کم کم فهمیده بود کِیا آش میپزم خودش سبزی هارو می آورد دم خونه...
منم برای تشکر واسش غذا درست میکردم میبردم دم مغازه...
دیگه بعضی وقتا منتظر بودم ی کاری برام بکنه تا من براش غذا بپزم ببرم...
عاشق شده بودم مادر...
اشک تو چشماش حلقه زد...
_از بچه هام و در و همسایه شرم داشتم...میترسیدم... ازهمه چی...
تا این که یروز با گل و شیرینی اومد دم در خونه...
بچه هام ک فهمیدن خون بپا شد...
دخترم کنارم بود ولی پسرام خون به جیگرم کردن ، سرکوفت زدن،دلمو شکستن ولی دخترم جواب همشونو داد میدونی چرا مادر؟
_چون عاشق شده بود...
از اون روز به بعد پسرام دیگه پاشونو تو اون خونه نذاشتن ولی دخترم هر هفته میاد...
هر چند ماه یبارم بخوام پسرامو ببینم خونه یکیشون جمع میشن منم میرم اونجا ببینمشون.
+باهاش ازدواج کردین؟
+آره دخترم...بعدش پسرام معذرت خواهی کردن بخاطر حرفاشون ولی هیچوقت نخواستن اونو ببینن؛ اما دخترم،مهدیَم، همه جا پیشم بود...
_عاشق شو مادر جون...من الان 55 سالم نیست...درست 8 سالمه...
لبخند زد،لبخند زدم...
+مادر جون اینجا ایستگاهیه که میخواین پیاده شین...
_قربونت برم دخترم...ممنون که به حرفام گوش دادی...خدانگهدارت...
+خداحافظتون.
لبخند از رو لبام پاک نمیشد...
خط های قرمزِ رویِ اسمشو پاک کردم و بزرگتر از قبل تو دلم نوشتمش...
درسته نمیدونه...ولی من که میدونم عاشقشم...
و من درست تو دقیقه ی اولِ زندگیم از واحد پیاده شدم...
#سیده_زهرا_سیدی
@zahraseyyedii 📝
ی لبخند به قشنگیِ دشت سرسبز چشماش زد و ادامه داد :
_دوسال بعد فوتش روزایی که صب زود میرفتم نونوایی میدیدمش...
همیشه نوبتشو میداد به کسایی ک عجله داشتن...
سر کوچه سبزی فروشی داشت...
هروقت ازش خرید میکردم بارامو تا دم خونه می آورد...
روزایی که آش نذری میپختم همه رو به در و همسایه پخش میکرد...
کم کم فهمیده بود کِیا آش میپزم خودش سبزی هارو می آورد دم خونه...
منم برای تشکر واسش غذا درست میکردم میبردم دم مغازه...
دیگه بعضی وقتا منتظر بودم ی کاری برام بکنه تا من براش غذا بپزم ببرم...
عاشق شده بودم مادر...
اشک تو چشماش حلقه زد...
_از بچه هام و در و همسایه شرم داشتم...میترسیدم... ازهمه چی...
تا این که یروز با گل و شیرینی اومد دم در خونه...
بچه هام ک فهمیدن خون بپا شد...
دخترم کنارم بود ولی پسرام خون به جیگرم کردن ، سرکوفت زدن،دلمو شکستن ولی دخترم جواب همشونو داد میدونی چرا مادر؟
_چون عاشق شده بود...
از اون روز به بعد پسرام دیگه پاشونو تو اون خونه نذاشتن ولی دخترم هر هفته میاد...
هر چند ماه یبارم بخوام پسرامو ببینم خونه یکیشون جمع میشن منم میرم اونجا ببینمشون.
+باهاش ازدواج کردین؟
+آره دخترم...بعدش پسرام معذرت خواهی کردن بخاطر حرفاشون ولی هیچوقت نخواستن اونو ببینن؛ اما دخترم،مهدیَم، همه جا پیشم بود...
_عاشق شو مادر جون...من الان 55 سالم نیست...درست 8 سالمه...
لبخند زد،لبخند زدم...
+مادر جون اینجا ایستگاهیه که میخواین پیاده شین...
_قربونت برم دخترم...ممنون که به حرفام گوش دادی...خدانگهدارت...
+خداحافظتون.
لبخند از رو لبام پاک نمیشد...
خط های قرمزِ رویِ اسمشو پاک کردم و بزرگتر از قبل تو دلم نوشتمش...
درسته نمیدونه...ولی من که میدونم عاشقشم...
و من درست تو دقیقه ی اولِ زندگیم از واحد پیاده شدم...
#سیده_زهرا_سیدی
@zahraseyyedii 📝