راه میروم و بغض میکنم
میخندم و بغض میکنم
غذا میخورم و بغض میکنم
حرف میزنم ، موزیک گوش میکنم و بغض میکنم و مثل همیشه به جایی
خیره میشوم و گریه میکنم
و دستانم بی اختیار مشت میشود
و ابروهایم درهم گره میخورد
و فرقی نمیکند
کجا ؟ چگونه ؟ چرا ؟
من بعد از هربار گریه کردن
به جریان پر از درد زندگی
برمیگردم اما !
خشم و اندوهی که
در من هست با گذر زمان فروکش
که نمیکند هیچ !
شعله ور تر میشود
و یکی از همان روزهاست که
بسوزم تا زمستان درونم بهار شود ...
سارا📝
میخندم و بغض میکنم
غذا میخورم و بغض میکنم
حرف میزنم ، موزیک گوش میکنم و بغض میکنم و مثل همیشه به جایی
خیره میشوم و گریه میکنم
و دستانم بی اختیار مشت میشود
و ابروهایم درهم گره میخورد
و فرقی نمیکند
کجا ؟ چگونه ؟ چرا ؟
من بعد از هربار گریه کردن
به جریان پر از درد زندگی
برمیگردم اما !
خشم و اندوهی که
در من هست با گذر زمان فروکش
که نمیکند هیچ !
شعله ور تر میشود
و یکی از همان روزهاست که
بسوزم تا زمستان درونم بهار شود ...
سارا📝