منطقی شدن وسط احساسات مثل خاموشی ناگهانیه. شاید ادم بعدا که به اون نقطه در گذشته خیره بشه ببینه چه خوب که منطقش تونست غلبه کنه بر احساسش ولی ادمیزاد در اون لحظه که داره این رو تجربه میکنه ابدا حس خوبی نداره. ممکنه با سؤالهایی از قبیل چی شد که اینطوری شدم؟ پس احساسم کو؟ همه چی توهم بوده؟ یا خیلی چیزهای دیگه مواجه بشه که ادم رو به حسش بیاعتماد میکنه و این خیلی وحشتناکه. ولی فکر که میکردم دیدم شاید این آدمها نمیخوان از جانب خودشون به خودشون شک وارد بشه؛ حالا یعنی چی؟ خب خیلی مواقع احساسات ما دست خودمون نیست و نمیتونیم اراده کنیم از چیزی یا کسی خوشمون بیاد یا نیاد، اغلب ناگهانی اتفاق میفته(حتی ممکنه با چهارچوبهای ما هم سازگاری نداشته باشه) لذا در صورت اتفاق افتادنش مسخرهس دست بندازیم یقهی خودمون رو بگیریم، اما وقتی ادم میتونه دربارهی یه چیزی فکر کنه و جوانب و احتمالاتش رو بسنجه وقتی اون اتفاق میفته ادم میتونه برگرده به خودش و به خودش بگه حواست کجا بود؟ تو که میدونستی. ختم کلام اینکه شاید این یه واکنش دفاعیه برای آدمهایی که ترجیح میدن تا جایی که میشه احتمالات رو بدونن و از جانب خودشون باخت ندن.