Репост из: |• لبخند •|
و من دلم می خواد برم خودمو توی کنج اتاقم جا بدم.چراغها رو خاموش کنم، پرده ها رو بکشم و در و قفل کنم.اون وقته که می تونم با خیال راحت در حالی که خودم و به دیوار سرد فشار می دم، زانو هامو توی بغلم بگیرم و گهواره وار خودمو تکون بدم...تکون بدم...تکون بدم...
اجازه بدم اشکام با خیال راحت بریزن، روی گونه ام سر بخورن و از چونه ام بیفتن روی فرش و من تا زمانی که لا به لای پرز های فرش خودشونو جا می دن نگاهشون و دوباره روز از نو و روزی از نو...
می خوام اونقدر کنج دیوار بشینم و گریه کنم تا شب بشه!
نه به منت هایی که تو سرم مثل پتک می کوبن فکر کنم...
نه به حرف هایی که بهم می زنن و هر لحظه بیشتر بهم ثابت می شه که ازم متنفرن...
نه به هیچ کوفت دیگه ای... !
نمی خوام به هیچ کدوم از آدمهایی که کمکم می کنن و بعد روزی هزار بار اونو می کوبن تو سرم و خوردم می کنن و باعث می شن بیشتر به این فکر کنم که چقدر به درد نخورم، چون اونا اینو بهم می گن؛ توجه کنم!
فقط می خوام اونقدر تنها باشم که وقتی سرم و به دیوار اتاقم تکیه می دم و سرماش تا عمق وجودم نفوذ می کنه، بتونم با خیال راحت، در حالی که همونطور گهواره وار تکون می خورم واسه خودم بخونم...
« دل من غصه نخور؛ گریه نکن؛ خونسرد باش!!! »
و کسی نباشه که بخواد خلوتم با خودم و بهم بزنه و اجازه نده اونطور که می خوام گریه کنم و خالی شم و چشمه اشکم خشک بشه...
کسی نباشه تا بتونم بعد یه دل سیر گریه کردن و شعر خوندن وقتی که آروم شدم؛ همونطور که دستمال کاغذی مچاله شده تو دستمه و دارم آخرین قطره اشکم رو با آستین لباس بافتنی قرمز رنگم پاک می کنم به ماه کامل تو آسمون نگاه کنم و زمزمه کنم...
« به جبران تموم تحقیر هایی که نثارم کردید؛ جوری موفق می شم، جوری به همه ی چیزایی که می خوام می رسم و اون زندگی که دوست دارم رو می سازم و از کمک هر کس و ناکسی بی نیاز می شم که از حرفتون پشیمون می شید... »
...
و الان، ده سال از اون روز می گذره و اون دختر؛ داره با لبخند خاطرات دوران پونزده سالگیشو می خونه...
:))))):
[ #پارمیدا_شارستانی ]
🍃 @lab_bekhand
اجازه بدم اشکام با خیال راحت بریزن، روی گونه ام سر بخورن و از چونه ام بیفتن روی فرش و من تا زمانی که لا به لای پرز های فرش خودشونو جا می دن نگاهشون و دوباره روز از نو و روزی از نو...
می خوام اونقدر کنج دیوار بشینم و گریه کنم تا شب بشه!
نه به منت هایی که تو سرم مثل پتک می کوبن فکر کنم...
نه به حرف هایی که بهم می زنن و هر لحظه بیشتر بهم ثابت می شه که ازم متنفرن...
نه به هیچ کوفت دیگه ای... !
نمی خوام به هیچ کدوم از آدمهایی که کمکم می کنن و بعد روزی هزار بار اونو می کوبن تو سرم و خوردم می کنن و باعث می شن بیشتر به این فکر کنم که چقدر به درد نخورم، چون اونا اینو بهم می گن؛ توجه کنم!
فقط می خوام اونقدر تنها باشم که وقتی سرم و به دیوار اتاقم تکیه می دم و سرماش تا عمق وجودم نفوذ می کنه، بتونم با خیال راحت، در حالی که همونطور گهواره وار تکون می خورم واسه خودم بخونم...
« دل من غصه نخور؛ گریه نکن؛ خونسرد باش!!! »
و کسی نباشه که بخواد خلوتم با خودم و بهم بزنه و اجازه نده اونطور که می خوام گریه کنم و خالی شم و چشمه اشکم خشک بشه...
کسی نباشه تا بتونم بعد یه دل سیر گریه کردن و شعر خوندن وقتی که آروم شدم؛ همونطور که دستمال کاغذی مچاله شده تو دستمه و دارم آخرین قطره اشکم رو با آستین لباس بافتنی قرمز رنگم پاک می کنم به ماه کامل تو آسمون نگاه کنم و زمزمه کنم...
« به جبران تموم تحقیر هایی که نثارم کردید؛ جوری موفق می شم، جوری به همه ی چیزایی که می خوام می رسم و اون زندگی که دوست دارم رو می سازم و از کمک هر کس و ناکسی بی نیاز می شم که از حرفتون پشیمون می شید... »
...
و الان، ده سال از اون روز می گذره و اون دختر؛ داره با لبخند خاطرات دوران پونزده سالگیشو می خونه...
:))))):
[ #پارمیدا_شارستانی ]
🍃 @lab_bekhand