Репост из: 전아르
وقتی اولین بار دیدمت توی اون کافهی مورد عَلاقت، میز کنار پنجره نشسته بودی، غَرق کتاب توی دَستات بودی انگار توی دنیای دیگه سَر میکردی، میدونی هَمون موقعه بدون فکر کردن فقط دلم میخواست به جای اون کتاب مَن باشم انقدر غَرقم باشی که حَتی متوجهی نگاه خیرهی آدمای اطرافت نباشی، که چطوری مَحو زیباییت شدن.