امشب داشت تعریف میکرد. شب هفتم محرم توی یک هیئت بود. مادرش بهش گفت پاشو برو جای این گهوارهیِ علی اصغر یه توسلی بکن. خیلی انتظار کشیده بود خیلی. همونجا گفت مامان من که بچه ندارم. کسی میره پیش گهوارهی علی اصغر که بچه داشته باشه. بعد گفت همونجا دلم شکست. خیلی گریه کردم. اونقدر گریه کردم که همونجا حاجتم رو گرفتم. و بله. امشب خبر داد رفته سونو و گفتن بچهش پسره :)