روی تخت دراز کشیده بود.
بدنش پر از جای کبودی و خودزنی بود...
جایی در بدنش نمانده بود تا آسیب بزند.
به سقف خیره و در افکار خود غرق شده بود!
"چیزی مانده که ارزشی برایم داشته باشد؟"
"خودم برای کسی ارزشی دارم؟"
"چه فایدهای دارد ماندن من اینجا، در این خونه، در این دنیا...؟"
از روی تخت بلند شد و رو به روی آینهی اتاقش ایستاد و به قیافهی بر هم ریختهی خود خیره شد.
چیزی جز نفرت، خستگی، انتقام و مُردن نداشت...
باید میرفت؟ یا میماند و این راه ناتمام را تمام میکرد؟
از عصبانیت و حجم افکاری که مثل خوره بر مغزش فشار آورده بود، مشتی بر آینه زد و چیزی جز شیشه خورده های آینه نصیبش نشد.
اما حالا که لبخندی بر لب داشت زیادی ترسناک بود نه؟
و آن لحظه پایان تمام درد و خستگی بود.
حالا به خوابی عمیق فرو رفته بود...
-𝙉𝙔𝙓
بدنش پر از جای کبودی و خودزنی بود...
جایی در بدنش نمانده بود تا آسیب بزند.
به سقف خیره و در افکار خود غرق شده بود!
"چیزی مانده که ارزشی برایم داشته باشد؟"
"خودم برای کسی ارزشی دارم؟"
"چه فایدهای دارد ماندن من اینجا، در این خونه، در این دنیا...؟"
از روی تخت بلند شد و رو به روی آینهی اتاقش ایستاد و به قیافهی بر هم ریختهی خود خیره شد.
چیزی جز نفرت، خستگی، انتقام و مُردن نداشت...
باید میرفت؟ یا میماند و این راه ناتمام را تمام میکرد؟
از عصبانیت و حجم افکاری که مثل خوره بر مغزش فشار آورده بود، مشتی بر آینه زد و چیزی جز شیشه خورده های آینه نصیبش نشد.
اما حالا که لبخندی بر لب داشت زیادی ترسناک بود نه؟
و آن لحظه پایان تمام درد و خستگی بود.
حالا به خوابی عمیق فرو رفته بود...
-𝙉𝙔𝙓