✨Shahkar #part26
با رفتن پرستار سرمو به دیوار تکیه دادم و چشم هامو بستم.
خدایا مگه من چه گناهی کردم؟ یا فریالمو برگردون یا منو بکش اصلا توان دیدن این روزارو ندارم، خدایا خودت بیا دستمو بگیر به کمکت احتیاج دارم.
خدایا من از روزایی که فریال کنارم نباشه میترسم اصلا نمیتونم به روزای بدون فریال فکر کنم...
دستی روی شونه ام نشست؛ بعد از گذشت چند ثانیه به سمتش برگشتم و با دیدن آیهان انگار تازه فهمیدم چه بلایی سرم اومده.
بدون لحظه ای مکث خودم رو بین آغوشش جا دادم و تمام راهرو از صدای گریهام پر شد.
بعد از گذشت چند دقیقه آیهان کمی ازم فاصله گرفت و با دستاش هردو شونه هامو نگه داشت.
-بگو ببینم چیشده؟ خزان یکم خودتو کنترل کن من دارم سکته میکنم.
-نمیتونم آیهان بخدا دارم دق میکنم.
-چیشده اصلا؟ من نمیفهمم واقعا.
-رفتیم جواب آزمایش مامانو بگیریم فریال یهو بیهوش شد از اون موقع به هوش نیومده.
-دکترش چی گفت؟
-هنوز نیومده.
-بیا بشین اینجا تا دکتر بیاد ببینیم چی میگه.
دستمو گرفت تا کنار صندلی همراهیم کرد، روی صندلی نشستم و پشت سرمو به دیوار تکیه دادم.
برای هزارمین بار اتفاقات امروز جلوی چشمم زنده شد.
بالاخره دکتر از اتاق خارج شد و با اشارهی پرستار که گفت اینا هستن به سمتمون اومد.
با دیدنش مثل فنر از روی صندلی پریدم و با چشمای پر از اشک بهش خیره شدم.
-آقای دکتر نتیجه جلستون چیشد؟
دکتر نگاهش بین من و آیهان در گردش بود.
-شما چه نسبتی باهاش دارید؟
آیهان زودتر از من به خودش اومد.
-هردو از اقوام درجه یک بیمار هستیم؛ میشه زودتر بهمون اطلاعات بدید؟
دکتر یکم مکث کرد و بعد مشغول مقدمه چینی های بی فایده شد.
بیشتر از این تحمل حاشیه نداشتم فریادی کشیدم: اصلشو بگو ما مردیم! واسه من وارد حاشیه نشو.
همهی نگاه ها به سمتمون برگشت، دکتر خیلی سریع شروع به توضیح کرد.
-متاسفانه این یه بیماری خونی نادر مادرزادی هستش. الانم چون بیماری پیشروی کرده ضعف بدن بیمار با بیهوش شدن خودشو نشون داده.
طاقت نداشتم بیشتر از این حرفای مسخره بشنوم برای همین وسط حرفش پریدم.
-خب این یعنی چی؟ فریال کی به هوش میاد؟
دکتر نگاه غمگینی به من و آیهانی که به صورتش خیره شده بود انداخت.
-متاسفانه سطح هوشیاریش به شدت افت کرده منم نمیتونم هیچ زمان دقیقی بهتون بدم، حتی نمیتونم تضمین کنم که به هوش میاد شاید اگه زودتر میرسید اینجوری نمیشد.
زمان ایستاد. من دقیقا همین لحظه مردم. از این لحظه به بعد فقط نفس میکشم...
دیگه هیچی نمیشنیدم؛ حرفای دکتر حتی تلاش آیهان برای پیدا کردن یه نقطهی قوت همهاش برام بی معنی بود.
فریال تنبل من... میدونستم خیلی خوابیدنو دوست داره کاش اذیتش نمیکردم، کاش هر روز هرچقدر دلش میخواست میخوابید تا اینجوری به خواب عمیق نمیرفت.
من چجوری باید روزارو میگذروندم؟ اصلا چقدر باید صبر میکردم تا فریال از خواب بیدار شه؟
زانوهام شل شد و بدن بی اراده ام روی زمین افتاد.
توجه آیهان و دکتر بهم جلب شد؛ آیهان کنارم نشست و صورتش خیس شد.
-خزان خزان توروخدا حرف بزن بگو همش یه شوخی بوده.
خدایا داریم میمیریم پس تو کجایی؟
صدای زجه های منو آیهان تمام سالن رو پر کرد. هیچ کس حریفمون نبود شاید هم کسی خیلی تلاش نمیکرد که حریفمون باشه و سکوت رو رعایت کنیم.
عجز و نا توانی تمام وجودمونو گرفته بود. دلم شور میزد و از استرس حالت تهوع گرفته بودم.
این همه سال که زندگی کرده بودم هیچ وقت به این حال و روز نیوفتاده بودم.
به سمت در نگاهی انداختم و زیرلب زمزمه کردم: فریالم؟ پرنسس خوشگلم صدامو میشنوی؟
قربونت برم من از اینجا میبرمت نمیذارم اذیت بشی که!
فریال تو باید زود بیدار شی، خیلی زود.
من بدون تو یک ثانیه هم طاقت نمیارما. خیلی زود چشمای خوشگلتو باز کن.
آخ که دلم واسه صدات لک زده...
با رفتن پرستار سرمو به دیوار تکیه دادم و چشم هامو بستم.
خدایا مگه من چه گناهی کردم؟ یا فریالمو برگردون یا منو بکش اصلا توان دیدن این روزارو ندارم، خدایا خودت بیا دستمو بگیر به کمکت احتیاج دارم.
خدایا من از روزایی که فریال کنارم نباشه میترسم اصلا نمیتونم به روزای بدون فریال فکر کنم...
دستی روی شونه ام نشست؛ بعد از گذشت چند ثانیه به سمتش برگشتم و با دیدن آیهان انگار تازه فهمیدم چه بلایی سرم اومده.
بدون لحظه ای مکث خودم رو بین آغوشش جا دادم و تمام راهرو از صدای گریهام پر شد.
بعد از گذشت چند دقیقه آیهان کمی ازم فاصله گرفت و با دستاش هردو شونه هامو نگه داشت.
-بگو ببینم چیشده؟ خزان یکم خودتو کنترل کن من دارم سکته میکنم.
-نمیتونم آیهان بخدا دارم دق میکنم.
-چیشده اصلا؟ من نمیفهمم واقعا.
-رفتیم جواب آزمایش مامانو بگیریم فریال یهو بیهوش شد از اون موقع به هوش نیومده.
-دکترش چی گفت؟
-هنوز نیومده.
-بیا بشین اینجا تا دکتر بیاد ببینیم چی میگه.
دستمو گرفت تا کنار صندلی همراهیم کرد، روی صندلی نشستم و پشت سرمو به دیوار تکیه دادم.
برای هزارمین بار اتفاقات امروز جلوی چشمم زنده شد.
بالاخره دکتر از اتاق خارج شد و با اشارهی پرستار که گفت اینا هستن به سمتمون اومد.
با دیدنش مثل فنر از روی صندلی پریدم و با چشمای پر از اشک بهش خیره شدم.
-آقای دکتر نتیجه جلستون چیشد؟
دکتر نگاهش بین من و آیهان در گردش بود.
-شما چه نسبتی باهاش دارید؟
آیهان زودتر از من به خودش اومد.
-هردو از اقوام درجه یک بیمار هستیم؛ میشه زودتر بهمون اطلاعات بدید؟
دکتر یکم مکث کرد و بعد مشغول مقدمه چینی های بی فایده شد.
بیشتر از این تحمل حاشیه نداشتم فریادی کشیدم: اصلشو بگو ما مردیم! واسه من وارد حاشیه نشو.
همهی نگاه ها به سمتمون برگشت، دکتر خیلی سریع شروع به توضیح کرد.
-متاسفانه این یه بیماری خونی نادر مادرزادی هستش. الانم چون بیماری پیشروی کرده ضعف بدن بیمار با بیهوش شدن خودشو نشون داده.
طاقت نداشتم بیشتر از این حرفای مسخره بشنوم برای همین وسط حرفش پریدم.
-خب این یعنی چی؟ فریال کی به هوش میاد؟
دکتر نگاه غمگینی به من و آیهانی که به صورتش خیره شده بود انداخت.
-متاسفانه سطح هوشیاریش به شدت افت کرده منم نمیتونم هیچ زمان دقیقی بهتون بدم، حتی نمیتونم تضمین کنم که به هوش میاد شاید اگه زودتر میرسید اینجوری نمیشد.
زمان ایستاد. من دقیقا همین لحظه مردم. از این لحظه به بعد فقط نفس میکشم...
دیگه هیچی نمیشنیدم؛ حرفای دکتر حتی تلاش آیهان برای پیدا کردن یه نقطهی قوت همهاش برام بی معنی بود.
فریال تنبل من... میدونستم خیلی خوابیدنو دوست داره کاش اذیتش نمیکردم، کاش هر روز هرچقدر دلش میخواست میخوابید تا اینجوری به خواب عمیق نمیرفت.
من چجوری باید روزارو میگذروندم؟ اصلا چقدر باید صبر میکردم تا فریال از خواب بیدار شه؟
زانوهام شل شد و بدن بی اراده ام روی زمین افتاد.
توجه آیهان و دکتر بهم جلب شد؛ آیهان کنارم نشست و صورتش خیس شد.
-خزان خزان توروخدا حرف بزن بگو همش یه شوخی بوده.
خدایا داریم میمیریم پس تو کجایی؟
صدای زجه های منو آیهان تمام سالن رو پر کرد. هیچ کس حریفمون نبود شاید هم کسی خیلی تلاش نمیکرد که حریفمون باشه و سکوت رو رعایت کنیم.
عجز و نا توانی تمام وجودمونو گرفته بود. دلم شور میزد و از استرس حالت تهوع گرفته بودم.
این همه سال که زندگی کرده بودم هیچ وقت به این حال و روز نیوفتاده بودم.
به سمت در نگاهی انداختم و زیرلب زمزمه کردم: فریالم؟ پرنسس خوشگلم صدامو میشنوی؟
قربونت برم من از اینجا میبرمت نمیذارم اذیت بشی که!
فریال تو باید زود بیدار شی، خیلی زود.
من بدون تو یک ثانیه هم طاقت نمیارما. خیلی زود چشمای خوشگلتو باز کن.
آخ که دلم واسه صدات لک زده...