✨Shahkar #part28
گان پوشیدم و با چشم های قرمز وارد اتاق فریال شدم.
با دیدنش بغضی که مهمون گلوم بود سنگین تر شد.
کنارش نشستم و دستای بی جونش رو محکم گرفتم. بوسهای طولانی به دستش زدم و نفس عمیق کشیدم.
-سلام خوشگلم خوبی؟
ببین دختر تنبلم چقدر آروم خوابیده!
نمیخوای بیدار شی؟!
فریال دلم برای صدای خنده هات برای خنگ بازیات لک زده.
با انگشتم رگای برجستهی دستش رو لمس میکردم و نگاهم خیره به چشماش بود که شاید برای چند ثانیه بیدار شه.
-فریال بسه دیگه. خسته شدم دیگه نمیتونم ادامه بدم.
به هر دری میزنم بستهاس؛ انگار هیچ چیزی نمیتونه تورو به من برگردونه. خودت برگرد!
سرم رو لب تخت گذاشتم و اجازه دادم گونه هام از اشک تر بشن.
اینجا برای من آخر دنیا بود؛ واقعیت مثل پتک تو صورتم کوبیده میشد ولی بازم دیدن چهرهی فریال یه راه امید برای جنگیدن بود.
تذکر پرستار باعث شد از خیال جدا بشم و باز به واقعیت برگردم.
-خانوم وقتتون تموم شده.
-باشه الان میرم.
از اتاق خارج شدم و با دیدن آیهان به سمتش قدم برداشتم.
-سلام چطوری؟
سری به نشونهی سلام تکون دادم و بی حوصله ادامه دادم.
-افتضاح!
با صدای ظریف دختری که از پشت آیهان بلند شد نظرم به اون سمت جلب شد.
-سلام. امیدوارم فریال جون زودتر خوب بشه.
-سلام ممنون.
شما رو به جا نیاوردم!
آیهان زودتر از دختر پیش قدم شد.
-ملکا تازه به تیممون اضافه شده. البته یکبار فریالو دیده.
بی میل به ادامهی بحث خیلی کوتاه جواب دادم: لطف کردید اومدید ممنون.
دختر زیرلب چیزی زمزمه کرد و سکوت عمیقی بینمون برقرار شد.
حضور ملکا معذبم کرده بود و انگار کسی هم جز من حرفی برای گفتن نداشت.
هیچ حرفی نمیتونست دردمو کم کنه و همین موضوع به شدت عذاب آور بود.
بالاخره آیهان سکوت مرگ بارو شکست.
-خزان امشبم میمونی؟
-آره.
-نمیخوای بری خونه یکم استراحت کنی؟ داری از پا در میای.
کی از دل من خبر داشت؟ کی باورش میشد میترسم بدون فریال وارد اون خونه بشم.
اگه برم و بوی عطرش از تخت پریده باشه چی؟
اگه برمو باورم بشه که نیست چی؟
من ادم بدون فریال زندگی کردن نیستم.
همیشه فکر میکردم اون به من وابستهاس، تازه فهمیدم من کسی هستم که بدون فریال میمیرم...
با تکونهای دست آیهان به خودم اومدم و به طرفش چرخیدم.
-کجایی خزان؟ گوش میدی چی میگم؟
الکی سری تکون دادم و برای تایید حرفم گفتم: آره آره گوش میدم.
-آره جون عمت! تو گفتی و منم باور کردم. اصلا معلوم نیست تو کدوم کهکشانی.
-بیخیال آیهان. اگه مهم بود خب دوباره بگو.
-میگم از طریق یکی از آشناهای بابا مدارک فریالو واسه یه دکتر تو کانادا فرستادیم قرار شده تا دو روز دیگه بهمون خبر بده. نگران نباش ایشالا یه راهی برامون باز میشه.
نا امید بهش نگاه کردم خیلی زود جهت نگاهمو تغییر دادم و به کفشم خیره شدم.
خدایا خودت صدامونو بشنو...!
گان پوشیدم و با چشم های قرمز وارد اتاق فریال شدم.
با دیدنش بغضی که مهمون گلوم بود سنگین تر شد.
کنارش نشستم و دستای بی جونش رو محکم گرفتم. بوسهای طولانی به دستش زدم و نفس عمیق کشیدم.
-سلام خوشگلم خوبی؟
ببین دختر تنبلم چقدر آروم خوابیده!
نمیخوای بیدار شی؟!
فریال دلم برای صدای خنده هات برای خنگ بازیات لک زده.
با انگشتم رگای برجستهی دستش رو لمس میکردم و نگاهم خیره به چشماش بود که شاید برای چند ثانیه بیدار شه.
-فریال بسه دیگه. خسته شدم دیگه نمیتونم ادامه بدم.
به هر دری میزنم بستهاس؛ انگار هیچ چیزی نمیتونه تورو به من برگردونه. خودت برگرد!
سرم رو لب تخت گذاشتم و اجازه دادم گونه هام از اشک تر بشن.
اینجا برای من آخر دنیا بود؛ واقعیت مثل پتک تو صورتم کوبیده میشد ولی بازم دیدن چهرهی فریال یه راه امید برای جنگیدن بود.
تذکر پرستار باعث شد از خیال جدا بشم و باز به واقعیت برگردم.
-خانوم وقتتون تموم شده.
-باشه الان میرم.
از اتاق خارج شدم و با دیدن آیهان به سمتش قدم برداشتم.
-سلام چطوری؟
سری به نشونهی سلام تکون دادم و بی حوصله ادامه دادم.
-افتضاح!
با صدای ظریف دختری که از پشت آیهان بلند شد نظرم به اون سمت جلب شد.
-سلام. امیدوارم فریال جون زودتر خوب بشه.
-سلام ممنون.
شما رو به جا نیاوردم!
آیهان زودتر از دختر پیش قدم شد.
-ملکا تازه به تیممون اضافه شده. البته یکبار فریالو دیده.
بی میل به ادامهی بحث خیلی کوتاه جواب دادم: لطف کردید اومدید ممنون.
دختر زیرلب چیزی زمزمه کرد و سکوت عمیقی بینمون برقرار شد.
حضور ملکا معذبم کرده بود و انگار کسی هم جز من حرفی برای گفتن نداشت.
هیچ حرفی نمیتونست دردمو کم کنه و همین موضوع به شدت عذاب آور بود.
بالاخره آیهان سکوت مرگ بارو شکست.
-خزان امشبم میمونی؟
-آره.
-نمیخوای بری خونه یکم استراحت کنی؟ داری از پا در میای.
کی از دل من خبر داشت؟ کی باورش میشد میترسم بدون فریال وارد اون خونه بشم.
اگه برم و بوی عطرش از تخت پریده باشه چی؟
اگه برمو باورم بشه که نیست چی؟
من ادم بدون فریال زندگی کردن نیستم.
همیشه فکر میکردم اون به من وابستهاس، تازه فهمیدم من کسی هستم که بدون فریال میمیرم...
با تکونهای دست آیهان به خودم اومدم و به طرفش چرخیدم.
-کجایی خزان؟ گوش میدی چی میگم؟
الکی سری تکون دادم و برای تایید حرفم گفتم: آره آره گوش میدم.
-آره جون عمت! تو گفتی و منم باور کردم. اصلا معلوم نیست تو کدوم کهکشانی.
-بیخیال آیهان. اگه مهم بود خب دوباره بگو.
-میگم از طریق یکی از آشناهای بابا مدارک فریالو واسه یه دکتر تو کانادا فرستادیم قرار شده تا دو روز دیگه بهمون خبر بده. نگران نباش ایشالا یه راهی برامون باز میشه.
نا امید بهش نگاه کردم خیلی زود جهت نگاهمو تغییر دادم و به کفشم خیره شدم.
خدایا خودت صدامونو بشنو...!