#هرزه_کوچک_825
تموم وجودم از ترس میلرزید... میخاستم نرم... نمیخواستم برم و باهاش رو به رو بشم.
اما چاره ای نبود... اگ دادگاه رو حاضر نمیشدم دیگه بقیش رو نمیدونستم.
چند تا نفس عمیق کشیدم تا به خودم مسلط باشم...
طاها اومده بود دنبالم... امیر رو توی خونه ی سایه اینا گذاشتم.
میترسیدم اگه برم... و بچه رو ه با خودم ببرم... بچم رو میگیره ازم.
- میخوای بیام باهات؟
اب دهنم رو قورت دادم و گفتم:
- نه... تو بمون پیش بچه ها...
گونه ی سایه روبوسیدم و بعد از بوییدن و بوسیدن پسرهام سوار ماشین طاها شدم.
اونقدری عصبی و گرفته بود که نیم ساعته مارو به تهران رسوند.
سفیدی چشم هاش یه سرخی میزد...
- اروم تر... اروم تر طاها...میمیریم خب.
ماشین رو جلوی دادگاه پارک کرد و گفت
مالک یکی از میلیونرهای پایتخت؛مردِ هات و خشنی که با دختر فقیری به اجبار پدرش ازدواج میکنه،بعد از مرگ پدرش طلارو طلاق میده حضانت بچهش و میگیره! بعد از طلاق، مالک علارغم اینکه زن میگیره اما با تمایلات جنسی عجیبغریبش از حس مادرانه طلا سواستفاده میکنه و در صورتی اجازه دیدن دخترش میده که درخواستاشو....🔞❌🔥
https://t.me/+Lz0ODyjAyNE1OWI0
https://t.me/+Lz0ODyjAyNE1OWI0
تموم وجودم از ترس میلرزید... میخاستم نرم... نمیخواستم برم و باهاش رو به رو بشم.
اما چاره ای نبود... اگ دادگاه رو حاضر نمیشدم دیگه بقیش رو نمیدونستم.
چند تا نفس عمیق کشیدم تا به خودم مسلط باشم...
طاها اومده بود دنبالم... امیر رو توی خونه ی سایه اینا گذاشتم.
میترسیدم اگه برم... و بچه رو ه با خودم ببرم... بچم رو میگیره ازم.
- میخوای بیام باهات؟
اب دهنم رو قورت دادم و گفتم:
- نه... تو بمون پیش بچه ها...
گونه ی سایه روبوسیدم و بعد از بوییدن و بوسیدن پسرهام سوار ماشین طاها شدم.
اونقدری عصبی و گرفته بود که نیم ساعته مارو به تهران رسوند.
سفیدی چشم هاش یه سرخی میزد...
- اروم تر... اروم تر طاها...میمیریم خب.
ماشین رو جلوی دادگاه پارک کرد و گفت
مالک یکی از میلیونرهای پایتخت؛مردِ هات و خشنی که با دختر فقیری به اجبار پدرش ازدواج میکنه،بعد از مرگ پدرش طلارو طلاق میده حضانت بچهش و میگیره! بعد از طلاق، مالک علارغم اینکه زن میگیره اما با تمایلات جنسی عجیبغریبش از حس مادرانه طلا سواستفاده میکنه و در صورتی اجازه دیدن دخترش میده که درخواستاشو....🔞❌🔥
https://t.me/+Lz0ODyjAyNE1OWI0
https://t.me/+Lz0ODyjAyNE1OWI0