#هرزه_کوچک_847
- برو حالا صبح حرف میزنیم.
- باشه...صبح حرف میزنیم.
چشم هامو بستم... خاک بر سر من که هنوز انتظار داشتم که صدام بزنه.
بگه پاشومیخوام ازت معزرت خواهی کنم.
چند تا نفس عمیق کشیدم... سینم رو از توی دهن امیر بیرون کشیدم.
چقدر خوابم میومد.. امیر بالاخره خوابیده بود.
دلم برای امیرعلیم هم پر میکشید.
بچم... امیدوارم بی تابی نکنه و پدر سایه رو هم در نیاره!
در اتاق که باز شد خودم رو به خواب زدم..
میخواستم ببینم یاسر قراره چیکار کنه!
حس کردم کنارم تشک انداخت و بعد یه بالشت روش.. بیخیال خودم رو به خواب زدن شدم.
سمتش برگشتم... درست حس کرده بودم.
یاسر پتو و تشک و بالشت اورده بود.
با تعجب رو کردم سمتش و گفتم:
- چیکار داری میکنی یاسر؟
سرش رو بلند کرد و با مظلومیت گفت:
- اومدم میش زنو بچم...بخوابم... مگه مشکلی هست
- برو حالا صبح حرف میزنیم.
- باشه...صبح حرف میزنیم.
چشم هامو بستم... خاک بر سر من که هنوز انتظار داشتم که صدام بزنه.
بگه پاشومیخوام ازت معزرت خواهی کنم.
چند تا نفس عمیق کشیدم... سینم رو از توی دهن امیر بیرون کشیدم.
چقدر خوابم میومد.. امیر بالاخره خوابیده بود.
دلم برای امیرعلیم هم پر میکشید.
بچم... امیدوارم بی تابی نکنه و پدر سایه رو هم در نیاره!
در اتاق که باز شد خودم رو به خواب زدم..
میخواستم ببینم یاسر قراره چیکار کنه!
حس کردم کنارم تشک انداخت و بعد یه بالشت روش.. بیخیال خودم رو به خواب زدن شدم.
سمتش برگشتم... درست حس کرده بودم.
یاسر پتو و تشک و بالشت اورده بود.
با تعجب رو کردم سمتش و گفتم:
- چیکار داری میکنی یاسر؟
سرش رو بلند کرد و با مظلومیت گفت:
- اومدم میش زنو بچم...بخوابم... مگه مشکلی هست