#_رومان_کافر_عشق
#_نویسنده_بهشته_صدیقی
#_قسمت_ششم
حريم: اي بچه واقعا رواني بود. خودش قلمنداره باز سر مهميندازه اما افسوس كه وقت دعوا
كردن نبود... ميخواستمقبل امتحان ذهن آرامداشتهباشم
گفتماستادميشه جاي مهتغير بتين ؟؟؟
⁃ دختر جان بشين به جايت تو هر روز مشكل جاي داري .
افففف لعنتي... و پس نشستم و سبحان چشمكي طرفم زد و گفت تشويش نكو مهكمك ات ميكنم، چي
فكر كرده خوده احمقهفكر ميكنهمهدرس نخوانديم، و باز عادت زشت شهببين هر دقه چشمك
ميزنهتوبه.... توبه روي روق رادور دادمگروب بود و شروع كردمبه حلش استاد ٠٨ دقه
وقت تعيين كرد و شروع امتحان...
به سوال دوم رسيده بودمكه سبحان لق لق طرفمميديد و قلمهبهميز ميزد.
روي مه طرفش كردم و گفتم چي است ؟
⁃ عينك هاي مهنپوشيديمميشهبرمبخواني سواالت ره از كدامگروب است...
Aاست و گروپ مه B+ گروب تو
⁃ پس يعني نقل نميتوانيم؟
سبحان پس نقل نميشهگفته ساعتيري را شروع كرد
اففف خدايا ! يك كارهاي تراكمداشتم...
اما هيچي نگفتم و روي مهدور دادهدوباره به حل سواالت شروع كردماما بازممزاحمت... ديگه
خلقمتنگ شد
+ آدم شو ديگه خورد خو نيستي چي اذيت ميكني چرا قلمهبهميز ميزني ؟؟؟؟تمركز مرا خراب
ميكني
⁃ يادندارم چي كنم خي ..؟
چقدر همبا جرعت گفت يادندارم.منمبهكنايهگفتممره ورقتهكه حل كنماما باورمنميشدكهاقدر زود ورق ها را ردبدل كنه حتي
گبم هنوز خالصنشده بود،كهاو ورقم راگرفت و ورق خود را روي ميزمگذاشت. عاجل ديدم
كسي نديده باشداما هيچ كسي متوجه همنشد
سبحان: همهمصروف نوشتن ورق هاي شان بودن و منمبهديدار حريم چقدر مقبول معلومميشد،
دلمميخواست طرفش ببينم و بس ببينم. اما او شيشك كجا بهديدن ميماندفقط خوردهميشد هر دقه
نالهميكردكه طرفمنبين نامم را نگير ....
وقتي ازمبهتنگ آمدگفت بتي ورقته حل كنممنمبدون معطل شدن از موقع استفادهكردم چون
استادباالي سر اكرم رفتهبود ورق مهبا حريم رد و بدل كردمآهستهگفتم حال تو جواب هاي مرا
نوشتهكو باز سوال هاي چهارجوابه خود را حل كن ...
او همبدون كدامفكر شروع كردبهنوشتن جواب هاي سواالت، اقدر زود شروع به حل سواالت
كردكه حيرت زده شدم و باز فكر ميكردم ريشخندميزنه و حتما حرف هاي زشتي مينويسه و
ورق را به رويمميزنه.. قدبلندك كرده و سرم راكمي بلندتر كردم و به طرف نوشته هايش ميديدم
واقعا حل سواالت رامينوشت چقدر هممهربان بود.
٤٥ دقيقهاز وقت گذشت و او تمام سواالتم را حل كرد. اما از بد شانسي استادباالي سر ما آمد و
هيج نميرفت از دلم خدا خبر بوددختركهاقدر درس خوانده حقش نيست كه وقت پوره شود و
سواالتش بماند. به طرف حريمميديدم و او هم طرف مه....
بهگوشه ورق با پنسل نوشتم
چهار جوابه ها را ببين و در ورق خودنشانم بدهكدام را بايد حلقهكنم....
اما او منظورم را نفهميدبالخره بهدست استاداشارهكردم
حريم: تمام سواالتش را حل كردماو يك نقطه همدر ورق نگذاشتهبود. اما چانس بدمن كهاستاد
باالي سر ما آمد و يك بچه را هماز صنف بيرون كرد. چون در نقل گير كرديش حال اگر مراگير
كند سرنوشت بدتر از او پسر در قسمتماست
سبحان كوشش ميكرد چيزي برايمبفهمانداما اصال قابل درك برايمنبوداستادباالي سر ما ايستاده
و منم جرعت باال ديدن هنداشتم.
در آخرين دقايق باده ها كوشش سبحان فهميدممنظور او از ورق در دست استاداست چون او هم
گروب بود. و ميخواست چهار جواب را از روي آن ببينم و در ورق خودبه سبحان نشان بدهم
كهكدام جواب رادر سوال چندم حلقهكنه.
و منم همين كار راكردم. بعداز دو دقيقهاو بهاشارهدست نشان دادكهتمام شده و دلم خوش شداما
بازمنميتوانستيم ورق ها را بهاستادبدهيم چون از نام هاي ماميفهميدكهنقل كرديم.
به طرف سبحان ميديدم و به ساعت دستماشارهكردمكهفقط دو دقه وقت مانده بود
و او آهستهگفت مهاستمتشويش نكو..
از جايش بلند شد و گفت استادمه خالصكردم...
در دلملعنتش كردمبا اي كارش هر دوي مارا بهبال ميداد.
اما يكباره پايش به چوكي خورد و روي ميز مهافتاد و چشمكي طرفم زد و ورق دومي را بلند
كردهگفت:
⁃ ببخشي ببخشي زيادپايمبند شد
ورق راگرفتهبهاستادداد و رفت، ساعت زنگ خورد و استادقلمبنداعالن كرد. يك يك ورق را
ميگرفت و با اسم چك كرده از صنف بيرون ميفرستاد....
نوبت من رسيد و استاد ورقم راگرفت و من هم بي حوصلهاز صنف بيرون شدم دو سهقدمپيش
رفتمكه صداكرد چشمش..... او... عينكي ...
صداي سبحان بودميفهميدممگر تير خوده آوردمايبار باز صداكرد
⁃ شيشك....
روي مهدور دادمتا حرفي بزنمگل سفيدي در دستش بود و طرفمگرفت. گفت: تشكر بخاطر حل
#_نویسنده_بهشته_صدیقی
#_قسمت_ششم
حريم: اي بچه واقعا رواني بود. خودش قلمنداره باز سر مهميندازه اما افسوس كه وقت دعوا
كردن نبود... ميخواستمقبل امتحان ذهن آرامداشتهباشم
گفتماستادميشه جاي مهتغير بتين ؟؟؟
⁃ دختر جان بشين به جايت تو هر روز مشكل جاي داري .
افففف لعنتي... و پس نشستم و سبحان چشمكي طرفم زد و گفت تشويش نكو مهكمك ات ميكنم، چي
فكر كرده خوده احمقهفكر ميكنهمهدرس نخوانديم، و باز عادت زشت شهببين هر دقه چشمك
ميزنهتوبه.... توبه روي روق رادور دادمگروب بود و شروع كردمبه حلش استاد ٠٨ دقه
وقت تعيين كرد و شروع امتحان...
به سوال دوم رسيده بودمكه سبحان لق لق طرفمميديد و قلمهبهميز ميزد.
روي مه طرفش كردم و گفتم چي است ؟
⁃ عينك هاي مهنپوشيديمميشهبرمبخواني سواالت ره از كدامگروب است...
Aاست و گروپ مه B+ گروب تو
⁃ پس يعني نقل نميتوانيم؟
سبحان پس نقل نميشهگفته ساعتيري را شروع كرد
اففف خدايا ! يك كارهاي تراكمداشتم...
اما هيچي نگفتم و روي مهدور دادهدوباره به حل سواالت شروع كردماما بازممزاحمت... ديگه
خلقمتنگ شد
+ آدم شو ديگه خورد خو نيستي چي اذيت ميكني چرا قلمهبهميز ميزني ؟؟؟؟تمركز مرا خراب
ميكني
⁃ يادندارم چي كنم خي ..؟
چقدر همبا جرعت گفت يادندارم.منمبهكنايهگفتممره ورقتهكه حل كنماما باورمنميشدكهاقدر زود ورق ها را ردبدل كنه حتي
گبم هنوز خالصنشده بود،كهاو ورقم راگرفت و ورق خود را روي ميزمگذاشت. عاجل ديدم
كسي نديده باشداما هيچ كسي متوجه همنشد
سبحان: همهمصروف نوشتن ورق هاي شان بودن و منمبهديدار حريم چقدر مقبول معلومميشد،
دلمميخواست طرفش ببينم و بس ببينم. اما او شيشك كجا بهديدن ميماندفقط خوردهميشد هر دقه
نالهميكردكه طرفمنبين نامم را نگير ....
وقتي ازمبهتنگ آمدگفت بتي ورقته حل كنممنمبدون معطل شدن از موقع استفادهكردم چون
استادباالي سر اكرم رفتهبود ورق مهبا حريم رد و بدل كردمآهستهگفتم حال تو جواب هاي مرا
نوشتهكو باز سوال هاي چهارجوابه خود را حل كن ...
او همبدون كدامفكر شروع كردبهنوشتن جواب هاي سواالت، اقدر زود شروع به حل سواالت
كردكه حيرت زده شدم و باز فكر ميكردم ريشخندميزنه و حتما حرف هاي زشتي مينويسه و
ورق را به رويمميزنه.. قدبلندك كرده و سرم راكمي بلندتر كردم و به طرف نوشته هايش ميديدم
واقعا حل سواالت رامينوشت چقدر هممهربان بود.
٤٥ دقيقهاز وقت گذشت و او تمام سواالتم را حل كرد. اما از بد شانسي استادباالي سر ما آمد و
هيج نميرفت از دلم خدا خبر بوددختركهاقدر درس خوانده حقش نيست كه وقت پوره شود و
سواالتش بماند. به طرف حريمميديدم و او هم طرف مه....
بهگوشه ورق با پنسل نوشتم
چهار جوابه ها را ببين و در ورق خودنشانم بدهكدام را بايد حلقهكنم....
اما او منظورم را نفهميدبالخره بهدست استاداشارهكردم
حريم: تمام سواالتش را حل كردماو يك نقطه همدر ورق نگذاشتهبود. اما چانس بدمن كهاستاد
باالي سر ما آمد و يك بچه را هماز صنف بيرون كرد. چون در نقل گير كرديش حال اگر مراگير
كند سرنوشت بدتر از او پسر در قسمتماست
سبحان كوشش ميكرد چيزي برايمبفهمانداما اصال قابل درك برايمنبوداستادباالي سر ما ايستاده
و منم جرعت باال ديدن هنداشتم.
در آخرين دقايق باده ها كوشش سبحان فهميدممنظور او از ورق در دست استاداست چون او هم
گروب بود. و ميخواست چهار جواب را از روي آن ببينم و در ورق خودبه سبحان نشان بدهم
كهكدام جواب رادر سوال چندم حلقهكنه.
و منم همين كار راكردم. بعداز دو دقيقهاو بهاشارهدست نشان دادكهتمام شده و دلم خوش شداما
بازمنميتوانستيم ورق ها را بهاستادبدهيم چون از نام هاي ماميفهميدكهنقل كرديم.
به طرف سبحان ميديدم و به ساعت دستماشارهكردمكهفقط دو دقه وقت مانده بود
و او آهستهگفت مهاستمتشويش نكو..
از جايش بلند شد و گفت استادمه خالصكردم...
در دلملعنتش كردمبا اي كارش هر دوي مارا بهبال ميداد.
اما يكباره پايش به چوكي خورد و روي ميز مهافتاد و چشمكي طرفم زد و ورق دومي را بلند
كردهگفت:
⁃ ببخشي ببخشي زيادپايمبند شد
ورق راگرفتهبهاستادداد و رفت، ساعت زنگ خورد و استادقلمبنداعالن كرد. يك يك ورق را
ميگرفت و با اسم چك كرده از صنف بيرون ميفرستاد....
نوبت من رسيد و استاد ورقم راگرفت و من هم بي حوصلهاز صنف بيرون شدم دو سهقدمپيش
رفتمكه صداكرد چشمش..... او... عينكي ...
صداي سبحان بودميفهميدممگر تير خوده آوردمايبار باز صداكرد
⁃ شيشك....
روي مهدور دادمتا حرفي بزنمگل سفيدي در دستش بود و طرفمگرفت. گفت: تشكر بخاطر حل