#آن_او
#آن_او432
#بهاره_شریفی
ولی امیرپاشا خودش هم مطمئن نبود که واقعا همین را می خواهد یا نه. دروغ که نمی توانست بگوید اگر سایه با این وضعش از او دور می شد دیگر آرام و قرار برای او نمی ماند. از فکر تنها ماندن او در شهر دیگر و به هم خوردن حالش و هزار مشکل دیگر ترس برش داشت. ولی نگاه سایه از او طلب یاری می کرد نمی توانست این نگاه را ناامید کند.
- امیرپاشا خودش به من گفت مشکلی نداره با رفتنم.
فریبا خانم ساکت شد و به امیرپاشا نگاه کرد:
- ریسکش خیلی بالاست خاله جون.
امیرپاشا بالاخره دهانش را باز کرد:
- می دونم خاله جون. ولی سایه نمی تونه درسش رو رها کنه. یعنی من نمی خوام که این کارو بکنه. مطمئنم اتفاقی نمی افته.
و به سایه نگاه کرد و سعی کرد نگرانی حل شده توی نگاهش را پنهان کند. سایه که لبخند زد امیرپاشا به آرامی نفس راحتی کشید. مهندس رستمی به زیبا خانم که معلوم بود جلوی خودش را می گیرد تا حرفی نزند نگاه کرد و گفت:
- حتما همه فکراتون رو کردین که این تصمیم رو گرفتین. به امید خدا که اتفاقی نمی افته.
سایه از این همه درک و شعور مهندس رستمی دلگرم شد و لبخند زد:
- ممنون باباجون.
فریبا خانم هم سری تکان داد و گفت:
- منم امیدوارم چیزی نشه که پشیمون شین.
ته دل سایه لرزه خفیفی افتاد. اگر اتفاقی می افتاد چه؟ صدای زنگ گوشی اش او را از این وضعیت نجات داد. عذرخواهی کرد و از جا بلند شد و بیرون رفت. بعد از رفتن سایه زیبا خانم آرام رو به امیرپاشا گفت:
- واقعا می خوای بذاری بره؟
امیرپاشا به مادرش نگاه کرد و مهندس رستمی آرام اعتراض کرد:
- زیبا جان این مسئله به خودشون دو نفر ربط داره.
زیبا خانم نگاه نگرانش را از امیرپاشا نگرفت و مصر گفت:
- خواهرش رو ندیدی؟ چطور با اون وضعیت تنها بره؟
امیرپاشا سعی کرد لحنش متقاعد کننده باشد خودش به اندازه کافی تردید داشت:
- سایه اونطوری نیست. اصلا تهوع نداره.
- خاله جون شاید الان نداشته باشه...یکی دیرتر شروع میشه یکی زودتر.
امیرپاشا نگاه کلافه اش را بین خاله و مادرش گرداند و گفت:
- من قبلا بهش گفتم اگر بخواد درسش رو ادامه بده من مشکلی ندارم الان هم نمی تونم بزنم زیر حرفم.
مهندس رستمی با جدیت او را تائید کرد:
- کار درستی کرد.
این بار زیبا خانم به او اعتراض کرد:
- چی می گی مهندس! اینکه بذاره زن حامله اش تنها بره تو یه شهر دیگه این همه مدت تنها بمونه هنره؟
- بله خانم. فکر می کنم سایه و امیرپاشا خودشون بیشتر نگران باشن. فکر نمی کنین با این حرفا بیشتر ته دلشون رو خالی می کنین تا اینکه کمکی بهشون بکنین؟
زیبا خانم ساکت شد. امیرپاشا نگاه قدرشناسی به پدرش انداخت و نگاهش را از اتاق بیرون انداخت. سایه گوشی به دست وسط سالن ایستاده بود.
حمیدخان نمی دانست چطور حال سایه را بپرسد. انگار خودش هم از اینکه در این باره با او حرف می زند معذب بود:
- خوب یعنی خوبی دیگه؟ یعنی مثل آلا نیستی؟
سایه انگشتش را جوید و گفت:
- نه...تا الان که خوب بودم.
حمیدخان مکث کرد. چهار جمله گفته بود و توی همه شان از الفاظ «خوبی»، «مطمئنی خوبی» و «پس خوبی» استفاده کرده بود و دیگر واقعا نمی دانست چه حرفی بزند. سینه اش را صاف کرد و گفت:
- مامانت میگه فردا شب می آیم بهت سر بزنیم.
سایه لبخندی زد و آرام زمزمه کرد:
- برای شام بیاین.
- شام؟
- آره می گم آلا و سورنا هم بیان. من تو هفته دیگه دارم می رم تهران. شاید تا آخر ترم برنگشتم.
حمیدخان از شنیدن این حرف نفس راحتی کشید:
- پس می ری تهران؟
- آره دیگه همین یه ترم رو تئوری دارم فقط.
- آفرین کار درست همینه. درست رو ول نکن.
صدای حرفی از آن طرف خط آمد. سایه می دانست مادرش بخاطر تائید پدرش به جانش غر خواهد زد.
- من هیچ وقت چیزی که دوستش دارم رو ول نمی کنم بابا.
مکث شد و بعد حمیدخان با جدیت گفت:
- هر کسی هر چی گفت بدون من موافق تصمیمتم. من خودم با همه حرف می زنم تو اصلا نگران چیزی نباش. باید درست رو تمام کنی. بچه داشتن دلیل نمیشه که درست رو کنار بذاری.
سایه لبخندی به این دلگرمی پدرش زد:
- ممنون بابا.
و چرخید و به امیرپاشا که از اتاق بیرون می آمد لبخند زد و ادامه داد:
- واقعا به شنیدن این جمله احتیاج داشتم.
امیرپاشا هم از دور به او لبخند زد و سایه بعد از یک خداحافظی تماس را قطع کرد و به سمت پله رفت. امیرپاشا هم پشت سرش رفت و بدون حرف هر دو از پله بالا رفتند. امیرپاشا در اتاق را بست و چند لحظه به سایه که مقابلش ایستاده بود نگاه کرد و بعد دو سه قدم فاصله بینشان را پر کرد و خودش را به او رساند:
- نشد ازت تشکر کنم.
و دستش را دور کمر او انداخت و نرمتر و محتاط تر از همیشه او را در آغوش کشید:
- سایه خیلی مواظب خودتون باشین. من نمی خوام از این تصمیم پشیمون بشم. هر دوی شما رو سالم می خوام. تو و اون لوبیای شیطون رو.
سایه لبخند زد و سرتکان داد:
- مواظبم.
امیرپاشا لبخند کمرنگ و مضطربی زد:
#آن_او432
#بهاره_شریفی
ولی امیرپاشا خودش هم مطمئن نبود که واقعا همین را می خواهد یا نه. دروغ که نمی توانست بگوید اگر سایه با این وضعش از او دور می شد دیگر آرام و قرار برای او نمی ماند. از فکر تنها ماندن او در شهر دیگر و به هم خوردن حالش و هزار مشکل دیگر ترس برش داشت. ولی نگاه سایه از او طلب یاری می کرد نمی توانست این نگاه را ناامید کند.
- امیرپاشا خودش به من گفت مشکلی نداره با رفتنم.
فریبا خانم ساکت شد و به امیرپاشا نگاه کرد:
- ریسکش خیلی بالاست خاله جون.
امیرپاشا بالاخره دهانش را باز کرد:
- می دونم خاله جون. ولی سایه نمی تونه درسش رو رها کنه. یعنی من نمی خوام که این کارو بکنه. مطمئنم اتفاقی نمی افته.
و به سایه نگاه کرد و سعی کرد نگرانی حل شده توی نگاهش را پنهان کند. سایه که لبخند زد امیرپاشا به آرامی نفس راحتی کشید. مهندس رستمی به زیبا خانم که معلوم بود جلوی خودش را می گیرد تا حرفی نزند نگاه کرد و گفت:
- حتما همه فکراتون رو کردین که این تصمیم رو گرفتین. به امید خدا که اتفاقی نمی افته.
سایه از این همه درک و شعور مهندس رستمی دلگرم شد و لبخند زد:
- ممنون باباجون.
فریبا خانم هم سری تکان داد و گفت:
- منم امیدوارم چیزی نشه که پشیمون شین.
ته دل سایه لرزه خفیفی افتاد. اگر اتفاقی می افتاد چه؟ صدای زنگ گوشی اش او را از این وضعیت نجات داد. عذرخواهی کرد و از جا بلند شد و بیرون رفت. بعد از رفتن سایه زیبا خانم آرام رو به امیرپاشا گفت:
- واقعا می خوای بذاری بره؟
امیرپاشا به مادرش نگاه کرد و مهندس رستمی آرام اعتراض کرد:
- زیبا جان این مسئله به خودشون دو نفر ربط داره.
زیبا خانم نگاه نگرانش را از امیرپاشا نگرفت و مصر گفت:
- خواهرش رو ندیدی؟ چطور با اون وضعیت تنها بره؟
امیرپاشا سعی کرد لحنش متقاعد کننده باشد خودش به اندازه کافی تردید داشت:
- سایه اونطوری نیست. اصلا تهوع نداره.
- خاله جون شاید الان نداشته باشه...یکی دیرتر شروع میشه یکی زودتر.
امیرپاشا نگاه کلافه اش را بین خاله و مادرش گرداند و گفت:
- من قبلا بهش گفتم اگر بخواد درسش رو ادامه بده من مشکلی ندارم الان هم نمی تونم بزنم زیر حرفم.
مهندس رستمی با جدیت او را تائید کرد:
- کار درستی کرد.
این بار زیبا خانم به او اعتراض کرد:
- چی می گی مهندس! اینکه بذاره زن حامله اش تنها بره تو یه شهر دیگه این همه مدت تنها بمونه هنره؟
- بله خانم. فکر می کنم سایه و امیرپاشا خودشون بیشتر نگران باشن. فکر نمی کنین با این حرفا بیشتر ته دلشون رو خالی می کنین تا اینکه کمکی بهشون بکنین؟
زیبا خانم ساکت شد. امیرپاشا نگاه قدرشناسی به پدرش انداخت و نگاهش را از اتاق بیرون انداخت. سایه گوشی به دست وسط سالن ایستاده بود.
حمیدخان نمی دانست چطور حال سایه را بپرسد. انگار خودش هم از اینکه در این باره با او حرف می زند معذب بود:
- خوب یعنی خوبی دیگه؟ یعنی مثل آلا نیستی؟
سایه انگشتش را جوید و گفت:
- نه...تا الان که خوب بودم.
حمیدخان مکث کرد. چهار جمله گفته بود و توی همه شان از الفاظ «خوبی»، «مطمئنی خوبی» و «پس خوبی» استفاده کرده بود و دیگر واقعا نمی دانست چه حرفی بزند. سینه اش را صاف کرد و گفت:
- مامانت میگه فردا شب می آیم بهت سر بزنیم.
سایه لبخندی زد و آرام زمزمه کرد:
- برای شام بیاین.
- شام؟
- آره می گم آلا و سورنا هم بیان. من تو هفته دیگه دارم می رم تهران. شاید تا آخر ترم برنگشتم.
حمیدخان از شنیدن این حرف نفس راحتی کشید:
- پس می ری تهران؟
- آره دیگه همین یه ترم رو تئوری دارم فقط.
- آفرین کار درست همینه. درست رو ول نکن.
صدای حرفی از آن طرف خط آمد. سایه می دانست مادرش بخاطر تائید پدرش به جانش غر خواهد زد.
- من هیچ وقت چیزی که دوستش دارم رو ول نمی کنم بابا.
مکث شد و بعد حمیدخان با جدیت گفت:
- هر کسی هر چی گفت بدون من موافق تصمیمتم. من خودم با همه حرف می زنم تو اصلا نگران چیزی نباش. باید درست رو تمام کنی. بچه داشتن دلیل نمیشه که درست رو کنار بذاری.
سایه لبخندی به این دلگرمی پدرش زد:
- ممنون بابا.
و چرخید و به امیرپاشا که از اتاق بیرون می آمد لبخند زد و ادامه داد:
- واقعا به شنیدن این جمله احتیاج داشتم.
امیرپاشا هم از دور به او لبخند زد و سایه بعد از یک خداحافظی تماس را قطع کرد و به سمت پله رفت. امیرپاشا هم پشت سرش رفت و بدون حرف هر دو از پله بالا رفتند. امیرپاشا در اتاق را بست و چند لحظه به سایه که مقابلش ایستاده بود نگاه کرد و بعد دو سه قدم فاصله بینشان را پر کرد و خودش را به او رساند:
- نشد ازت تشکر کنم.
و دستش را دور کمر او انداخت و نرمتر و محتاط تر از همیشه او را در آغوش کشید:
- سایه خیلی مواظب خودتون باشین. من نمی خوام از این تصمیم پشیمون بشم. هر دوی شما رو سالم می خوام. تو و اون لوبیای شیطون رو.
سایه لبخند زد و سرتکان داد:
- مواظبم.
امیرپاشا لبخند کمرنگ و مضطربی زد: