?بهاره شریفی(آنِ او)?


Kanal geosi va tili: ko‘rsatilmagan, ko‘rsatilmagan
Toifa: ko‘rsatilmagan


رمان های چاپ شده:
تپش معکوس
بگذارعاشقانه بگویم
خانه‌ای روی ابرها
(نشرشقایق)
سکوت سایه ها
(نشرسخن)

Связанные каналы

Kanal geosi va tili
ko‘rsatilmagan, ko‘rsatilmagan
Toifa
ko‘rsatilmagan
Statistika
Postlar filtri


سلام دوستان شبتون بخیر

من عازم سفر هستم. پست های بعدی چهارشنبه آینده.

تعطیلات خوبی داشته باشین. ❤️❤️


دوستای خوبم شبتون بخیر


ممنون از همگی که حالم رو پرسیدین. شکر خدا خیلی بهترم. ورم چشم کم شده و دیگه درد ندارم.


و اینکه #نامه_های_سیاه آپ شد. دوستانی که مایل هستن این رمان رو بخونن. به آیدی
@Faryad1009
پیام بدن تا برای عضویت راهنمایی بشن.

اگر تا فردا شب بهتر شده بودم سعی می کنم آن او یه پست کوچیک بذارم.🌸🌸


سلام دوستای عزیزم

همونطور که گفته بودم چشم من دچار مشکل شده و پلکم تورم و درد داره. امشب که پست نداریم برای روز های بعدی هم فعلا قول نمی دم.

تا چشمم کامل خوب نشه نمی تونم بهش فشار بیارم. پس امشب و دوشنبه قطعا پست نداریم. تا ببینم خدا تا چهارشنبه چی رقم می زنه برامون❤️❤️


روز و شب خوبی داشته باشین. 🌸🌸


سلام شبتون بخیر


دوستای عزیز #نامه_های_سیاه آپ شد.

و اینکه دوباره درباره محدویت عضویت رمان دارین زیاد سوال می کنین. دوستان محدودیت عضویت نداریم. هر زمانی که خواستین می تونین عضو بشین.

⚠️الان اگر عضو بشین هزینه اش 10 هزار تومن هست ولی اگر رمان از یک سوم اولیه رد کنه هزینه عضویت میشه 15 تومن.


آخر هفته خوبی داشته باشین. 🌸🌸


سلام دوستای خوبم شبتون بخیر


دوستان متاسفانه چشم من یکی دو روزی هست که درد می کنه و پلکم ورم کرده. پست های امشب رو هم به سختی نوشتم.

دکتر گفته دوره درمان تقریبا یک هفته است. امیدوارم زودتر خوب بشم. احتمالا این اوضاع باشه شنبه نتونم پست بذارم.

به مجرد اینکه بهتر شدم پست داریم.

#نامه_های_سیاه به روال سابق پست گذاری میشه چون از قبل پست های هفته رو نوشتم🌸🌸


#آن_او
#آن_او345
#بهاره_شریفی


- آره خوبه. من تا یه ساعت دیگه خونه ام.
سایه لبخند زد:
- باشه منتظرتم.
و تماس را با یک خداحافظی قطع کرد و به پهلو چرخید. لوبیایشان الان چهار ماهه بود. مجبور شده بود بعضی آزمایش ها و کنترل ها را همان تهران انجام بدهد. دستی روی شکمش کشید که کمی بالا آمده بود و از حالت تخت و صاف خارج شده بود. یک برجستگی کوچک دوست داشتنی. نیم خیز شد و مانتویش را درآورد و همراه شالش روی مبل کناری انداخت. کوسن را زیر سرش مرتب کرد و پالتویش را رویش کشید و چشم هایش را بست:
- وای چقدر خونه خوبه. یه خورده ولو شدم بعد می رم حموم. امیرپاشا یه ساعت دیگه میاد.
سکوت خانه و خستگی مانده از روزهای طولانی باعث شد خیلی زود چشم هایش بسته شود و بدون اینکه بفهمد خوابش ببرد. ویار نداشت و حالش بد نمی شد ولی به شدت خواب آلود شده بود. مدام دلش می خواست بخواد و برای اویی که هیچ وقت آدمی نبود که زیاد بخوابد این تغییر کمی آزار دهنده بود. یک جور خستگی و خواب آلودی که با هیچ استراحتی نمی رفت. نمی دانست کدامش بدتر است. ویار داشتن و مدام بالا آوردن یا این حالت های خواب آلودگی او.
نفهمید کی خواب رفت و چقدر گذشته بود که چشم باز کرد. جای پالتویش روی تنش یک پتوی نرم یک نفره کشیده شده بود و جوراب هایش هم پایش نبود. اینقدر خوابش سنگین بود که نفهمیده بود امیرپاشا آمده است. روی آرنج بلند شد و اطرافش را نگاه کرد. صدای زمزمه حرف از آشپزخانه می آمد. دوست داشت بلند شود و برود پیش امیرپاشا و دلتنگی این مدت را خالی کند ولی انگار هنوز خوابش می آمد. سرش را دوباره روی کوسن گذاشت و او را صدا زد:
- امیرپاشا..
صدای زمزمه حرف قطع شد و امیرپاشا تلفن به دست توی چارچوب پیدایش شد. سایه برایش دست تکان داد. امیرپاشا لبخند زد و چیزی توی تلفن گفت و بعد به سمت سایه رفت که با لبخند به او نگاه می کرد. سایه دوباره نیم خیز شد و امیرپاشا کنارش نشست. او را در آغوش گرفت:
- دیگه از این برنامه های سورپرایز برای من نریز لطفا.
سایه سرش را به شانه او فشرد:
- چرا؟ خوب نبود؟
- نه. دوست داشتم خودم بیام دنبالت. اینطوری یک ساعت با استرس تا اینجا رانندگی کردم.
و او را از خودش جدا کرد و نگاهش کرد:
- خوبی؟ مشکلی نداشتی؟
سایه نگاهش را دزدید. امیرپاشا اخم کرد و دست انداخت زیر چانه او سرش را بلند کرد:
- سایه...چیزی شده؟
و نگاهش را از روی صورت او تا روی شکمش سر داد. تی شرت سایه گشاد بود و چیزی را نشان نمی داد. امیرپاشا دست دیگرش را جلو بود و آرام تی شرت او را بالا زد. از دیدن برجستگی کوچک روی شکم او شگفت زده شد. دفعه قبل که رفته بود تهران و سایه را دیده بود خبری از این برجستگی نبود.
دوباره نگاهش را بالا گرفت:
- اینقدر بزرگ شده؟
سایه سرتکان داد و خودش هم سرش را پایین انداخت و به برجستگی کوچک نگاه کرد. امیرپاشا انگار که به شی شکننده و ارزشمندی دست می زند انگشتانش را آرام روی برجستگی سر داد که سایه لب گزید.
- نمی خوای بگی چی شده؟
سایه دستش را روی دست امیرپاشا گذاشت و گفت:
- دعوام نکنی باشه؟
امیرپاشا نگران نگاهش را بین چشم های او گرداند:
- چکار کردی؟
سایه لب گزید و آرام گفت:
- روی پله توی خوابگاه خوردم زمین!
نگاه امیرپاشا وحشت زده شد. اگر برجستگی کوچک را ندیده بود و حضور او را حس نکرده بود حتما با این حرف سایه سکته کرده بود.
- چی؟
و دستش را از روی شانه او برداشت و از او کمی فاصله گرفت تا بتواند سرتاپای او را ببیند:
- چیزیت نشد؟
سایه سرتکان داد:
- فکر می کردم لوبیامون رو از دست دادم. تا رسیدیم اورژانس و چک شدم همش گریه کردم.
امیرپاشا دلخور به او نگاه کرد:
- چرا به من چیزی نگفتی؟
- نمی خواستم نگرانت کنم می خواستم اول مطمئن شم. بعد که گفتن بچه سالمه و قلبش هم می زد برگشتم خوابگاه و تا چند روز حتی جرات نمی کردم درست برم دسشوئی. خیلی ترسیده بودم. ولی فقط چند روز لکه می دیدم و بعدش همه چیز خوب شد.
امیرپاشا دوباره او را در آغوشش فشرد:
- اصلا نمی دونم چطور تونستم این مدت رو دووم بیارم خدا رو شکر که دیگه تمام شد.
سایه هم نفس راحتی کشید:
- آره تمام شد. دیگه جایی نمی رم. تا بچه امون دنیا بیاد هیچ جا نمی رم. نمی خوام از دستش بدم.
امیرپاشا دستش را سر داد روی شکم او:
- از دستش نمی دیدم. دیگه حواسم به هردوتاتون هست. نگران هیچی نباش.
سایه چشم هایش را بست. خانه خوب بود. حضور امیرپاشا خوبتر و این امنیت و گرمای خانه و آغوش امیرپاشا از همه شان خوبتر.


#آن_او
#آن_او434
#بهاره_شریفی


یادش آمد که امیرپاشا گفته بود پروژه فروش رفته را خودش دست گرفته اند که تمامش کند. تمام نقشه ها و برنامه های ساخت و ساز دست آنها بود و خوشبختانه مالک جدید کار اتمام ساخت و ساز را به خودشان داده بود و این کار آنها را چند برابر کرده بود.
- یعنی ممکنه سر پروژه باشه؟
با اخم به گوشی اش نگاه می کرد که زنگ خورد. تصویر امیرپاشا روی صفحه افتاد و سایه فوری جواب داد:
- الو پاشا؟
- سلام سایه...صدام میاد؟
- آره الان خوبه...کجایین شماها؟ چرا کسی خونه نیست؟
- چرا زنگ زدی خونه؟ چون جواب ندادم؟ نگران شدی؟
سایه فهمید که امیرپاشا متوجه نشده است که او برگشته:
- تو کجایی الان؟
- من سر پروژه.
لب های سایه آویزان شد:
- زبیا جون اینا کجان؟
- همین دیروز عصر رفتن شیراز.
- زیبا جون خوب بود می تونست بره؟
- آره این چند وقت حالش خیلی خوب بود. مشکلی نداشت. خاله فریبا اصرار داشت برن شیراز دیدن عمه اشون. به مامان قولش رو داده بود. خودشم گفت حالا که اومده می خواد عمه اش رو هم ببینه.
سایه نفسی گرفت و گفت:
- تا کی اونجایی؟
- من کلا اومدم اینجا. تو که نیستی. سورنا و آیدینم بهونه دارن برای نموندن من می مونم اغلب.
- تنهایی؟
- آره بیشتر تنهام...اونجا یا اینجا بالاخره هر دو جا تنهام.
سایه دیگر نتوانست بیشتر از این تحمل کند. لب هایش را جلو داد و گفت:
- ولی الان که من هستم...
- آره ولی از پشت تلفن...
امیرپاشا یک لحظه مکث کرد بعد با تردید پرسید:
- هستی؟ سایه...نگو که...
- آره اومدم...
امیرپاشا ناباور او را صدا زد:
- سایه! یعنی چی اومدی؟ با چی اومدی؟ چرا خبر ندادی. دختر آخه این کاریه؟ نگفتی...
- حالا قراره همش دعوام کنی؟
سایه صدای بسته شدن در ماشین و استارت شنید:
- داری چکار می کنی؟
- چکار می کنم؟ دارم میام خونه.
- کارت چی پس؟
- زنگ می زنم به آیدین و سورنا هستن می گم امروز نمی تونم...آخه چکار کنم از دست تو؟ خوبی؟ مشکلی نداشتی؟ راحت رسیدی؟
سایه لبخند کمرنگی زد:
- خوبم. مشکلی هم نداشتم. تو میشه تند نیای که دل من تا برسی هزار راه نره؟
- دل تو هزار راه بره طوریه اینطوری منو بندازی تو هول و ولا طوری نیست؟
سایه لب هایش را جلو داد و آرام گفت:
- می خواستم سورپرایزت کنم.
- شدم موفق شدی. می خوای بری خونه مامانت اینا من رسیدم میام دنبالت.
- نه خسته ام می خوام دوش بگیرم بخوابم. اینقدر که توی امتحانات بهم سخت گذشت.
- چرا؟ چی شده؟ اتفاقی برات افتاد؟
- نه چیز خاصی نبود...
- سایه نگرانم کردی.
- بابا الان دارم باهات حرف می زنم خوبم. بیا خونه می گم چی شد.
- خیلی خب. مواظب خودت باش. کسی خونه نیست تنهایی. من می آم نهارم خودم می گیرم تو نمی خواد هیچ کاری بکنی.
سایه تکیه داد و دکمه های مانتویش را باز کرد و پاهایش را روی کاناپه دراز کرد و گفت:
- من غذای بیرون نمی خوام. می خوام خودم برای خودم یه چیزی درست کنم...غذای خونگی می خوام. اونجا وقت نمی کردم مجبور بودم غذای سلف بخورم..
امیرپاشا پشت خط سکوت کرد:
- همش از اون غذاها خوردی؟
سایه انگار که امیرپاشا او را می بیند سرتکان داد:
- آره. مجبور بودم اینقدر کار سرم ریخته بود که وقت آشپزی دیگه نداشتم.
امیرپاشا نفسی گرفت و گفت:
- هر کار می کنی دیگه به خودت فشار نیار.
سایه به کاناپه تکیه داد و به حالت دراز کش شد:
- باشه. نگران نباش. کاری نمی کنم فقط دوش می گیرم و یه نهار سبک درست می کنم. خوبه؟


#آن_او
#آن_او433
#بهاره_شریفی


راننده که چمدان را توی حیاط گذاشت سایه تشکر کرد:
- ممنون آقا ببخشید زحمتتون دادم.
راننده خواهش می کنمی زیر لب گفت و به سمت ماشینش رفت. سایه نگاهش را توی خانه گرداند. باورش نمی شد تمام شده بود و رسیده بود خانه. دسته چمدان را گرفت و با احتیاط آن را بررسی کرد. مردد بود آن را بکشد یا نه و در آخر پیشمان شد و رهایش کرد. فعلا به چیزی که توی چمدانش باشد احتیاج نداشت. کوله اش را سبک کرده بود به اندازه ای که انگار هیچ وزنی نداشت.
اینقدر که توی این چند ماه از بقیه نصحیت و راهکار شنیده بود که دچار نوعی وسواس و استرس شده بود و فکر می کرد حتی بلند کردن کپل خان اسفنجی هم باعث افتادن بچه اش می شود. با قدم هایی آرام و با لبخند به سمت ساختمان رفت. اصلا حرفی از آمدنش به امیرپاشا نزده بود. می خواست غافلگیرش کند. این سه ماه برایشان به اندازه سه سال گذشته بود. امیرپاشا دو بار رفته بود تهران دیدنش و چند روزی مانده بود و بعد با نگرانی برگشته بود. یک بار هم توی این مدت حال زیبا خانم دوباره بد شده بود وبستری اش کرده بودند ولی خوشبختانه دوباره مرخص شده بود و این اواخر انگار بهتر هم بود.
این ماجرا را بعد از اینکه زیبا خانم مرخص شده بود به سایه خبر داده بودند که مثلا هول نکند که توفیری هم نکرده بود. سایه با این وجود هول کرده بود. ولی نگذاشته بود کسی بفهمد که چه بر سرش آمده است.
و حالا بالاخره بعد از سه ماه سخت و پر از استرس خانه بود.
در را باز کرد و داخل را سرک کشید:
- سلام...من اومدم.
خانه خالی بود. اینقدر خالی که سایه برای یک لحظه ترسید. داخل رفت و این بار فریبا خانم را صدا زد:
- خاله فریبا! نیستین؟
ولی باز هم جوابی نیامد. کوله اش روی مبل رها کرد و به سمت اتاق زیبا خانم رفت. اتاق خالی بود و تخت مرتب بود. اتاق کمی سرد بود و معلوم بود به این زودی ها کسی از آن استفاده نکرده است. نگران شد و به سمت کوله اش رفت و گوشی اش را برداشت. یعنی امکان داشت به او دروغ گفته باشند؟ یعنی ممکن بود برای زیبا خانم اتفاقی افتاده باشد؟ نه ممکن نبود. با شناختی که از امیرپاشا داشت، خصوصا وقتی پای مادرش وسط می آمد، غیر ممکن بود که اتفاقی افتاده باشد و بتواند پنهان کند. آن بار که حال زیبا خانم بد شده بود. تعداد تماس های امیرپاشا به بهانه کار داشتن کم شده بود و بعد سایه فهمیده بود داشته سعی می کرده که حقیقت را از او پنهان کند. ولی این مدت هیچی تغییری در رفتار امیرپاشا ندیده بود.
ولی با این حال نمی توانست فکر بد نکند. وضعیت بی ثبات زیبا خانم چیزی نبود که بشود از آن چشم پوشی کرد و به اینکه اتفاقی نیفتاده است دل خوش بود.
شماره امیرپاشا را گرفت که به طرز باور نکردی در دست رس نبود. قلبش تند می زد و کمی حس می کرد دست هایش در حال لرزیدن است. روی مبل نشست و سعی کرد خودش را آرام کند. دوباره شماره امیرپاشا را گرفت و این بار هم همان صدای منحوس می گفت که در دسترس نیست.
کوتاه نیامد و برای بار سوم شماره او را گرفت. اخم کرده و انگار با خودش سر جنگ داشت. باید به هر نحوی شده بود جواب می داد. حال خوبش که موقع ورود با خودش آورده بود پر کشیده و رفته بود. الان به تنها چیزی که نیاز نداشت استرس بیشتر بود.
منتظر بود دوباره همان پیام را بشنود که بوق های گوشی او را به هیجان آورد و انگشتش را به دهان برد و عصبی جوید:
- الو امیرپاشا؟
صدای امیرپاشا قطع و وصل می شد:
- سای...بیر....زنگ...
- پاشا صدات قطع و وصل میشه یه جا وایسا...
ولی تماس قطع شده بود. سایه عصبی به گوشی اش نگاه کرد:
- کجاست که آنتن نمی ده؟




سلام

گفتم تا فردا شب بیکار نباشین. یه خورده گلپر بخونین.


#نامه_های_سیاه هم آپ شده. داریم کم کم می رسم به اصل ماجرا😎😎


#خاموشی
#خاموشی15
#بهاره_شریفی


و نگران و پریشان پشت فرمان نشست. اصلا نمی دانست چطور به مهرداد بگوید. اصلا باید می گفت؟ فوقش می گفت گندی که مهرداد زده بود اینقدر وحشتناک بود که بعد از این همه سال هم نمی شد جمعش کرد.
- عمه میشه نوشین هم بیاد خونه مامان زری؟
مینا به او نگاه کرد. می دانست بعدا شوهرش به جان او غر می زند ولی دلش نیامد روی گلپر را زمین بیاندازد. این دختر ریز نقش و دوست داشتنی با آن نگاه معصوم و مظلوم همیشه او را دچار غذاب وجدان عجیبی می کرد. حسی که روزهای اول به او داشت. حس تنفری که تا دو سالگی به او داشت و بعدها تغییر کرد و جایش را به یک محبت عمیق داد. دست خودش نبود. آن روزها به شدت از مهرداد که باعث شده بود زندگی او هم خراب شود متنفر بود و دلیلش از نظر او همین دخترک دوست داشتنی امروز بود.
فقط خدا را شکر می کرد که گلپر چیزی از آن روزهای شوم و نفرت انگیز را به خاطر نداشت. روزهایی که مهرداد عین دیوانه ها و مواد زده ها همیشه توی خودش بود و آشفته. نمی توانست دست تنها از دختر شش ماهه اش مراقبت کند. و بالاخره مامان زری بود که کوتاه آمد و گلپر را پذیرفت و مراقبت از او را به عهده گرفت.
حالا که نزدیک هشت سال از آن ماجرا گذشته بود مینا وقتی با خودش فکر می کرد می دید که بی گناه ترین موجود ماجرا همین دخترک بوده است که بی خبر از همه جا و بی خبر از گناه پدرش سر از این دنیا درآورده و زندگی عده ای را به هم ریخته است. او برای سرزنش شدن بی گناه ترین بود.
گلپر را به خانه مادرش رساند و رفت تا نوشین را هم بیاورد. زری خانم برایش قرمه سبزی درست کرده بود.
- سلام مامان زری.
- سلام گل مادر. بیا تو دخترم. اون چیه آوری.
- پیتزای باباست نخورد دیشب همش با تلفن حرف زد.
و جعبه را توی یخچال گذاشت.
- اونو نخوری ها برات قرمه سبزی درست کردم. گلپر چند لحظه مادربزرگش را نگاه کرد و گفت:
- میشه برای بابا مهردادم نگه داریم؟ خیلی دوست داره. شبم توی جلسه است. دیدن که کار داره هیچی نمی خوره.
زری خانم لبخند کمرنگی زد و دستی به سر او کشید و با خودش گفت چطور دختری که رنگ مادر به خودش ندیده اینقدر خوب محبت کردن را بلد است. آن هم برای پسر بی مهرش.
- باشه دخترم برای بابات هم نگه می دارم نگران نباش.
گلپر روی صندلی پشت میز آشپزخانه نشست و به مادربزرگش نگاه کرد و آرام او را صدا زد:
- می گم مامان زری!
- جانم؟
- بابا باید بیاد مدرسه ولی همش می گه کار دارم. میشه شما بیاین اگر بابا نیامد؟
زری خانم با تعجب به او نگاه کرد:
- من بیام؟
گلپر سرش را پایین انداخت و گفت:
- آره خانم مدیر گفته بابا باید حتما بره.
- چرا به خودش زنگ نمی زنن؟
- گفت زنگ زدم جواب نداده. حتما توی جلسه بوده.
زری خانم نفسی گرفت و گفت:
- باشه اگر بابات فردا نیامد من می آم.
و به او نگاه کرد و توقع داشت خوشحال شود ولی نشده بود. بیشتر ناراحت بود.
- گلپر مادر چیزی شده توی مدرسه؟
گلپر تند سرش را بالا گرفت و گفت:
- نه مامان زری....اصلا ولش کنین نمی خواد بیاین بابا خودش میاد.
و تند بلند شد و از آشپزخانه بیرون رفت:
- من برم سراغ مشقام.


#خاموشی
#خاموشی14
#بهاره_شریفی


گلپر تازه داشت کلید می انداخت توی در که صدای زنگ تلفن را شنید و دوان دوان وارد شد و تلفن را برداشت و نفس زنان جواب داد:
- الو؟
صدایی از آن طرف نیامد. گلپر به خیال اینکه پدرش است بلند تر گفت:
- بابا صدات نمی آد. الو؟
ولی جز صدای چند نفس تند چیزی نشنید و بعد تماس قطع شد. برگشت و در خانه را بست اگر پدرش می فهمید که وارد خانه شده و در را پشت سرش باز گذاشته حسابی دعوایش می کرد. تند در را بست و زنجیر در را انداخت که دوباره زنگ تلفن به صدا در آمد. دوباره برگشت و تلفن را برداشت:
- الو گلپر.
- سلام بابا.
- با کی حرف می زدی تلفن اشغال بود.
گلپر فکری کرد و گفت:
- یه نفر زنگ زد من فکر کردم تویی.
مهرداد نگران گفت:
- چی گفت؟ باهاش حرف زدی؟
- نه اصلا حرف نزد قطع کرد.
- شماره اش چند بود؟
گلپر انگار که پدرش می بیند شانه ای بالا انداخت و گفت:
- نمی دونم نگاه نکردم.
مهرداد توبیخ آمیز گفت:
- چندبار بهت گفتم قبل از جواب دادن شماره رو نگاه کن.
لب های گلپر آویزان شد:
- من پشت در بودم تلفن زنگ زد. درو باز کردم دویدم اومدم جواب بدم قطع نشه...
- صبر کن ببینم درو پشت سرت بستی یا نه؟
گلپر لبش را گاز گرفت و بعد مردد گفت:
- آره بستم...بستم...
مهرداد توبیخ آمیز او را صدا زد:
- گلپر...درو نبستی؟
گلپر دوباره لبش را گاز گرفت و برای اینکه خودش را از دعوا کردن پدرش دور نگه دارد مظلوم وار گفت:
- گفتم قطع میشه نگران می شی.
صدای نفس پدرش را شنید و انگار هم مهرداد دیگر نخواست بیشتر او را دلخور کند. در برابر این صدای مظلوم و دوست داشتنی هم دیگر حرف نمی توانست بزند:
- من برای خودت می گم دختر بابا. تو خونه تنهایی. خطر داره.
- چشم دیگه حواسم رو جمع می کنم.
- قربون گلی بابا.
لب های آویزان گلپر به سمت بالا کش آمد.
- عمه مینا میاد دنبالت. هر چی برای شب و فردا مدرسه لازم داری بردار. زنگ زدم به سرویست گفتم در خونه مامان زری بیاد دنبالت.
گلپر دوباره دلخور شد:
- شب نمی آی؟
- شاید کارم طول بکشه تو تنها نمونی بهتره.
گلپر نفسی گرفت و باز انگار پدرش سرتکان دادن او را می بیند گفت:
- باشه بابا.
- مواظب خودت باش.
- چشم...راستی بابا..
- جونم بابا؟
- می خواستم بگم اگر تونستی فردا بیا مدرسه.
- چیزی شده؟
گلپر تند جواب داد:
- نه...فقط خانم مدیر گفت بیای چون جلسه اولیا نیامدی.
- خیلی خب یه فکری می کنم براش. من دیگه برم کار دارم. برو آماده شو عمه مینا الان میاد دنبالت.
- باشه خداحافظ.
ده دقیقه بعد که مینا رسید گلپر با کوله و لباس های مدرسه اش به همراه جعبه پیتزا منتظرش بود.
- خوبی عمه جون؟
- بله ممنون.
مینا او را تا ماشین همراهی کرد و بعد پرسید:
- بابا چرا شب نمی آد؟
گلپر که داشت کوله اش را روی صندلی عقب می گذاشت برگشت و به او نگاه کرد و انگار که عمه اش سوال واضحی را پرسیده باشد تا تعجب گفت:
- جلسه داره خب!
مینا یک لحظه از کاری که کرده بود خجالت کشید. داشت از زیر زبان بچه حرف می کشید.
- آره عمه جون راست می گی.
و در جلو را باز کرد و منتظر ماند تا گلپر سوار شود. در را که بست لبی گزید و گفت:
- من که مثل مامان نفهم نیستم. می دونم داری یه کارایی می کنی. جلسه تا صبح؟ آره معلومه با کی جلسه داری.




سلام دوستان شب بخیر


پست ها ویرایش نشده.


دوستانی که برای عضویت نامه های سیاه لینک می گیرن لطفا بلافاصله عضو بشین. چون لینک مدام عوض می شه و دوباره باید لینک بگیرید. ممنون🌸🌸


- امیدوارم این دوری سه ماهه دیگه آخرین مرحله از دوری ما باشه. وقتی برگردی کلی کار داریم.
- چکار؟
- گفتم وقتی برگردی. الان برو و به درست برس.
سایه نگاهش کرد:
- ممنون که به تصمیمم احترام گذاشتی.
امیرپاشا دوباره مضطرب لبخند زد و لب های سایه را بوسید.


#آن_او
#آن_او432
#بهاره_شریفی


ولی امیرپاشا خودش هم مطمئن نبود که واقعا همین را می خواهد یا نه. دروغ که نمی توانست بگوید اگر سایه با این وضعش از او دور می شد دیگر آرام و قرار برای او نمی ماند. از فکر تنها ماندن او در شهر دیگر و به هم خوردن حالش و هزار مشکل دیگر ترس برش داشت. ولی نگاه سایه از او طلب یاری می کرد نمی توانست این نگاه را ناامید کند.
- امیرپاشا خودش به من گفت مشکلی نداره با رفتنم.
فریبا خانم ساکت شد و به امیرپاشا نگاه کرد:
- ریسکش خیلی بالاست خاله جون.
امیرپاشا بالاخره دهانش را باز کرد:
- می دونم خاله جون. ولی سایه نمی تونه درسش رو رها کنه. یعنی من نمی خوام که این کارو بکنه. مطمئنم اتفاقی نمی افته.
و به سایه نگاه کرد و سعی کرد نگرانی حل شده توی نگاهش را پنهان کند. سایه که لبخند زد امیرپاشا به آرامی نفس راحتی کشید. مهندس رستمی به زیبا خانم که معلوم بود جلوی خودش را می گیرد تا حرفی نزند نگاه کرد و گفت:
- حتما همه فکراتون رو کردین که این تصمیم رو گرفتین. به امید خدا که اتفاقی نمی افته.
سایه از این همه درک و شعور مهندس رستمی دلگرم شد و لبخند زد:
- ممنون باباجون.
فریبا خانم هم سری تکان داد و گفت:
- منم امیدوارم چیزی نشه که پشیمون شین.
ته دل سایه لرزه خفیفی افتاد. اگر اتفاقی می افتاد چه؟ صدای زنگ گوشی اش او را از این وضعیت نجات داد. عذرخواهی کرد و از جا بلند شد و بیرون رفت. بعد از رفتن سایه زیبا خانم آرام رو به امیرپاشا گفت:
- واقعا می خوای بذاری بره؟
امیرپاشا به مادرش نگاه کرد و مهندس رستمی آرام اعتراض کرد:
- زیبا جان این مسئله به خودشون دو نفر ربط داره.
زیبا خانم نگاه نگرانش را از امیرپاشا نگرفت و مصر گفت:
- خواهرش رو ندیدی؟ چطور با اون وضعیت تنها بره؟
امیرپاشا سعی کرد لحنش متقاعد کننده باشد خودش به اندازه کافی تردید داشت:
- سایه اونطوری نیست. اصلا تهوع نداره.
- خاله جون شاید الان نداشته باشه...یکی دیرتر شروع میشه یکی زودتر.
امیرپاشا نگاه کلافه اش را بین خاله و مادرش گرداند و گفت:
- من قبلا بهش گفتم اگر بخواد درسش رو ادامه بده من مشکلی ندارم الان هم نمی تونم بزنم زیر حرفم.
مهندس رستمی با جدیت او را تائید کرد:
- کار درستی کرد.
این بار زیبا خانم به او اعتراض کرد:
- چی می گی مهندس! اینکه بذاره زن حامله اش تنها بره تو یه شهر دیگه این همه مدت تنها بمونه هنره؟
- بله خانم. فکر می کنم سایه و امیرپاشا خودشون بیشتر نگران باشن. فکر نمی کنین با این حرفا بیشتر ته دلشون رو خالی می کنین تا اینکه کمکی بهشون بکنین؟
زیبا خانم ساکت شد. امیرپاشا نگاه قدرشناسی به پدرش انداخت و نگاهش را از اتاق بیرون انداخت. سایه گوشی به دست وسط سالن ایستاده بود.
حمیدخان نمی دانست چطور حال سایه را بپرسد. انگار خودش هم از اینکه در این باره با او حرف می زند معذب بود:
- خوب یعنی خوبی دیگه؟ یعنی مثل آلا نیستی؟
سایه انگشتش را جوید و گفت:
- نه...تا الان که خوب بودم.
حمیدخان مکث کرد. چهار جمله گفته بود و توی همه شان از الفاظ «خوبی»، «مطمئنی خوبی» و «پس خوبی» استفاده کرده بود و دیگر واقعا نمی دانست چه حرفی بزند. سینه اش را صاف کرد و گفت:
- مامانت میگه فردا شب می آیم بهت سر بزنیم.
سایه لبخندی زد و آرام زمزمه کرد:
- برای شام بیاین.
- شام؟
- آره می گم آلا و سورنا هم بیان. من تو هفته دیگه دارم می رم تهران. شاید تا آخر ترم برنگشتم.
حمیدخان از شنیدن این حرف نفس راحتی کشید:
- پس می ری تهران؟
- آره دیگه همین یه ترم رو تئوری دارم فقط.
- آفرین کار درست همینه. درست رو ول نکن.
صدای حرفی از آن طرف خط آمد. سایه می دانست مادرش بخاطر تائید پدرش به جانش غر خواهد زد.
- من هیچ وقت چیزی که دوستش دارم رو ول نمی کنم بابا.
مکث شد و بعد حمیدخان با جدیت گفت:
- هر کسی هر چی گفت بدون من موافق تصمیمتم. من خودم با همه حرف می زنم تو اصلا نگران چیزی نباش. باید درست رو تمام کنی. بچه داشتن دلیل نمیشه که درست رو کنار بذاری.
سایه لبخندی به این دلگرمی پدرش زد:
- ممنون بابا.
و چرخید و به امیرپاشا که از اتاق بیرون می آمد لبخند زد و ادامه داد:
- واقعا به شنیدن این جمله احتیاج داشتم.
امیرپاشا هم از دور به او لبخند زد و سایه بعد از یک خداحافظی تماس را قطع کرد و به سمت پله رفت. امیرپاشا هم پشت سرش رفت و بدون حرف هر دو از پله بالا رفتند. امیرپاشا در اتاق را بست و چند لحظه به سایه که مقابلش ایستاده بود نگاه کرد و بعد دو سه قدم فاصله بینشان را پر کرد و خودش را به او رساند:
- نشد ازت تشکر کنم.
و دستش را دور کمر او انداخت و نرمتر و محتاط تر از همیشه او را در آغوش کشید:
- سایه خیلی مواظب خودتون باشین. من نمی خوام از این تصمیم پشیمون بشم. هر دوی شما رو سالم می خوام. تو و اون لوبیای شیطون رو.
سایه لبخند زد و سرتکان داد:
- مواظبم.
امیرپاشا لبخند کمرنگ و مضطربی زد:


#آن_او
#آن_او341
#بهاره_شریفی


سایه دو سه قدم فاصله را برداشت و کنار امیرپاشا روی تخت نشست:
- مامان بچه ما همین الان هم اینجاست.
زیبا خانم با لبخند به سرتاپای امیرپاشا نگاه کرد:
- فکر می کردم این آرزو رو به گور می برم.
این بار سایه اعتراض کرد:
- زیباجون تو رو خدا نگین.
و جلمه «بچه می شنوه» را فرو داد و در ادامه گفت:
- ما هنوز کلی کار داریم با شما. یادتون نرفته که قرار بود بچه ما رو نگه دارین تا من به کارام برسم.
دست امیرپاشا دور کمر سایه حلقه شد و او را به خودش فشرد. چه اشکالی داشت که چند دقیقه حتی غیر واقعی با این تصویر خوش باشند. اصلا شاید هم ممکن می شد. این دنیا پر بود از اتفاقات غیرقابل پیش بینی و معجزه وار. بگذار آنها هم به تصویر زیبا دل خوش کنند.
- کی شیرینی می خواد؟
صدای شاد فریبا خانم که با دیس رلت و شیرینی های خامه ای وارد اتاق شد جو را کاملا عوض کرد. سایه نگاهش روی شیرینی ها چرخید. زیبا خانم بود که گفت:
- بده به سایه دلش رفت.
سایه خجالت کشید. این ماجرا البته ربطی به حاملگی او نداشت کلا شیرینی خامه ای دوست داشت. فریبا خانم دیس را جلوی او گرفت و گفت:
- بردار که الان تو توی الویتی.
سایه خنده خجالت زده ای کرد و برای خودش یک رلت برداشت:
- ممنون.
امیرپاشا آرام کنار گوشش گفت:
- دوتا بردار.
سایه از روی شانه نگاهش کرد. امیرپاشا لبخند زد و به دیس اشاره کرد:
- یکی که به جایی نمی رسه همه رو اون شکمو می بلعه.
سایه لبخند کمرنگی زد. یعنی حضور آن لوبیای کوچک باعث این تغییرات هر چند جزئی در امیرپاشا شده بود؟ یعنی اگر لوبیای کوچکشان نبود. سایه الان تنها توی اتاقشان نشسته بود و باید منتظر می ماند امیرپاشا چند ساعت دیگه خسته از راه برسد و با دو سه کلمه حرف به رختخواب بروند. ولی حالا در حضور آن موجود کوچک همه چیز فرق کرده بود. همین هم می توانست دلیلی برای خوشحال بودن باشد ولی سایه کمی فقط کمی ته دلش دلخور شد. اینکه با واسطه دوست داشته شود. برای موجودی که جانش به جان او بسته بود بیشتر خواسته شود کمی ناراحتش می کرد. دوست داشت امیرپاشا قبل از حضور لوبیای کوچشان هم او را همینطور می خواست و همینطور ریز بینانه به همه چیز نگاه می کرد.
- چرا برنمی داری؟
صدای امیرپاشا او را از فکر بیرون آورد:
- همین خوبه.
فریبا خانم که داشت رلت دوم را هم توی دهانش می گذاشت گفت:
- برو خاله جون. دیگه تعارف رو بذار کنار. از الان باید به خودت مرتب برسی خصوصا توی سه ماه اول.
مهندس رستمی که دست هایش را شسته و لباسش را تعویض کرده بود وارد اتاق شد و روی صندلی کنار زیبا خانم نشست.
- خوب با دانشگاهت چکار می کنی؟
این سوال اتاق را در سکوت فرو برد. سایه کاغذ دور رلت را توی بشقاب کنار دستش انداخت و به امیرپاشا که منتظر به او نگاه می کرد نیم نگاهی انداخت و گفت:
- سه ماه بیشتر نمونده با آخر این ترمم...
و دوباره به امیرپاشا نگاه کرد و ادامه داد:
- این ترم رو که تمام کنم می تونم پایان نامه و دفاعم رو بندازم بعد از....بعد از به دنیا اومدن بچه.
خاله فریبا بود که رلت سوم را توی بشقابش برگرداند و با تعجب گفت:
- تنها بری تهران؟
و به امیرپاشا نگاه کرد:
- آره امیر؟
سایه محکم شدن دست امیرپاشا را روی پهلویش حس کرد و بعد صدای مصمم او را شنید:
- اگر سایه فکر می کنه تنهایی می تونه سه ماه دووم بیاره من مخالفتی ندارم.
زیبا خانم نگاه نگرانی بین آن دو نفر رد و بدل کرد و خواست حرفی بزند که مهندس رستمی به نگاهش او را از این کار منع کرد. ولی خاله فریبا بود که کوتاه نیامد:
- یعنی چی خاله. تمام مشکلات و اتفاقات ممکنه توی همین سه ماه اول بیافته شوخی نیست.
سایه مضطرب شد. از اینکه همه با هم متوفق القول باشند و او را از ادامه راهش باز دارند یک لحظه ترسید و خودش را آرام به پاشا چسباند و گفت:
- اتفاقی نمی افته. من که کار سنگینی نمی کنم. فقط می رم سر کلاسام. مگه بقیه چکار می کنن. کسی که حامله میشه خونه نشین نمی شه که.
و برای طلب حمایت به امیرپاشا نگاه کرد که او هم سرتکان داد:
- راست می گه.


#آن_او
#آن_او430
#بهاره_شریفی


امیرپاشا با پدرش وارد خانه شد درحالی که جعبه بزرگ شیرینی هم توی دستش بود. برخلاف هر روز امروز زودتر رسیده بود خانه. تا پایان جلسه شان صبر کرده بود و وقتی آبدارچی با شیرینی رسیده بود همه فکر کرده بودند شیرینی انجام معامله را امیرپاشا پیش بینی کرده است. ولی وقتی امیرپاشا با خنده و خجالت خبر پدر شدنش را داده بود جمع برای چند لحظه هیجان زده شده بود و کلا همه موضوع اصلی یادشان رفته بود.
حمیدخان که اگر رویش می شد همان موقع همراه مهندس رستمی و امیرپاشا راهی خانه شان می شد. از خبری که شنیده بود چنان جا خورده بود که تا چند لحظه نمی دانست چه بگوید. انگار این دختر ته تغاری اش افتاده بود روی دور تند زندگی و قرار بود هر چه را که بقیه در سال های طولانی تجربه کرده اند در یک پکیج کوتاه مدت تجربه کند.
عکس العمل آیدین هم دیدنی بود. وقتی امیرپاشا گفته بود دارد پدر می شود ناخودآگاه زیر خنده زده بود و گفته بود:
- سایه و مامان شدن؟ اون هنوز یکی و می خواد رو به راهش کند.
و اخم و تخم سه نفر را با این حرف به جان خریده بود. اول امیرپاشا بعد حمید خان و بعد هم مهندس رستمی. و خوب در نهایت باز هم نتوانسته بود سایه را با شکم برآمده و بچه توی بغل تصور کند. به او همه چیز می آمد الا مادر شدن.
در که پشت سرشان بسته شد مهندس رستمی اهل خانه را صدا زد:
- کسی نیست بیاد استقبال ما؟
فریبا خانم با چهره ای براق و خندان از اتاق زیبا خانم بیرون آمد و با دیدن جعبه شیرینی توی دست امیرپاشا خندید و گفت:
- وای تو شیرینی گرفتی؟ من لو دادم به زیبا.
و خنده اش را سر داد. امیرپاشا وا رفته به خاله اش نگاه کرد:
- شما از کجا فهمیدین؟
سایه از توی اتاق زیبا خانم سرک کشید و آرام سلام کرد. خودش هم نمی دانست چرا دارد خجالت می کشد. مهندس رستمی لبخندزنان به سمت او رفت و قبل از اینکه سایه بتواند عکس العملی نشان بدهد دست او را گرفت و گونه و پیشانی اش را بوسید:
- مبارکه دخترم. قدمش خیر باشه.
سایه لب گزید و تشکر کرد:
- ممنون.
امیرپاشا هنوز طبکار به خاله اش نگاه می کرد که جعبه شیرینی را گرفته بود و داشت داخلش را وارسی می کرد:
- راستش سایه اومد کیفش رو گذاشت روی میز. پاکت آزمایشش نصفش بیرون بود.
در جعبه را کامل باز کرد و گفت:
- باور کن هیچ جا مزه نون خامه ای های ایرانو نداره.
امیرپاشا نگاهش طلبکارش را از خاله اش گرفت و به سمت سایه رفت که هنوز خجالت زده بود و گفت:
- خاله جون دست زدن به کیف بقیه کار درستی نیست.
- دست نزدم ولی تا پاکت رو دیدم به جون خودت فهمیدم چه خبره.
امیرپاشا مقابل سایه ایستاد و ناخودآگاه لبش کش آمد. اضطراب و شادی با هم در دلش می پیچید.
- خوبی؟
سایه سرتکان داد:
- بریم پیش مامانت. از عصری که اومدم دو سه دور گریه کرده.
- برای چی؟
- از خوشحالی.
امیرپاشا دست سایه را گرفت و داخل اتاق کشید:
- واقعا خوشحالی دیگه گریه داره آخه؟
زیبا خانم با دیدن امیرپاشا دوباره چانه اش لرزید. امیرپاشا اعتراض کرد:
- مامان!
زیبا خانم دست هایش را باز کرد و امیرپاشا دست سایه را رها کرد و کنار مادرش روی تخت نشست و زیبا خانم او را در آغوش کشید:
- یعنی می شه خدا اینقدر بهم وقت بده بچه شما رو ببینم؟ یعنی باور کنم؟
امیرپاشا خودش را از مادرش جدا کرد:
- مامان این چه حرفیه؟ معلومه که بچه مارو می بینی.
و برگشت و به سایه نگاه کرد که با بغض و ناراحتی به زیبا خانم نگاه می کرد.
- سایه بیا.




نامه های سیاه هم آپ شد. ۲ نفر دیگه تا ۱۰۰ تایی شدن. نفر صدم کی می تونه باشه😁😁

20 ta oxirgi post ko‘rsatilgan.

3 224

obunachilar
Kanal statistikasi