روزی رهروی عشق به یک ساقی رسید و از او برای تحمل بار مصیبت های راه عشق و تسکین رنجی که کشیده است شراب تقاضا نمود و خسته از راه سفر سفره ی دلش را پیش او باز کرد.
ساقی از او پرسید : آیا امید و آرزوی تو برای دیدار معشوق ؛ ارزش این همه سختی را دارد؟
رهرو لبخندی زد و پاسخ داد : تو نمیدانی من حتی به امید نسیمی که به گیسوان یارم بوزد و عطر او را برایم بیاورد مشتاق و خونین جگر هستم و میدانم دشواری های این راه مرا به کمال رنج و محنت میرساند پس ارزشش را دارد .
ساقی آهی از سر آسودگی کشید و گفت : حال که در اینجا هستی فکر درد و رنج را به خود راه مده و کمی خوشگذرانی کن و راحت باش .
رهرو دست از نوشیدن کشید و جواب داد : من زمانی آسوده هستم که به مقصد عشق رسیده باشم وگرنه این اقامت ها و استراحت های موقت در مسیر عشق شادی زودگذری بیش نیستند که با هر زنگ آماده باش کاروان بر باد میرود.
رهرو جام شراب را برداشت و بر پیراهن خود ریخت ؛ ساقی بهت زده علت را از او پرسید و رهرو جواب داد :
پیر دانایی قبل از من و کاروانم مسیر عشق را پیموده بود و به ما پند داد ؛ در این راه به هرکجا که شراب نوشیدیم ؛ پیراهن خود را نیز به آن آغشته کنیم تا مبادا لباس سفید و پاک ما ؛ اسباب ریا شود زیرا در راه عشاق ظاهر نمایی جایز نیست .
ساقی قهقه ای سر داد و انگشت تمسخر را به سوی او دراز کرد اما رهرو خونسردانه پاسخ داد : آری امثال تو که در این مسیر سخت و دشوار قدم نگذاشته اند باید هم بخندند چراکه از حال دل ما خبر ندارند و مارا به رسوایی متهم میکنند بااینکه قصد ما چیز دیگری است و روزی بر شما آشکار خواهد شد .
ناگهان زنگ کاروان به صدا در آمد و رهرو از جای برخاست اما قبل از رفتن به ساقی چنین گفت :
با اینکه سبکبار هستی و مرا مسخره کردی اما پندی به تو میدهم ؛ که اگر روزی حضور یار را طلب کردی از خلق دنیا جدا شو و هنگامی که به او رسیدی دنیا و اسباب دنیا را رها کن .
رهرو این را گفت و به سمت کاروانیان به راه افتاد.
ساقی از او پرسید : آیا امید و آرزوی تو برای دیدار معشوق ؛ ارزش این همه سختی را دارد؟
رهرو لبخندی زد و پاسخ داد : تو نمیدانی من حتی به امید نسیمی که به گیسوان یارم بوزد و عطر او را برایم بیاورد مشتاق و خونین جگر هستم و میدانم دشواری های این راه مرا به کمال رنج و محنت میرساند پس ارزشش را دارد .
ساقی آهی از سر آسودگی کشید و گفت : حال که در اینجا هستی فکر درد و رنج را به خود راه مده و کمی خوشگذرانی کن و راحت باش .
رهرو دست از نوشیدن کشید و جواب داد : من زمانی آسوده هستم که به مقصد عشق رسیده باشم وگرنه این اقامت ها و استراحت های موقت در مسیر عشق شادی زودگذری بیش نیستند که با هر زنگ آماده باش کاروان بر باد میرود.
رهرو جام شراب را برداشت و بر پیراهن خود ریخت ؛ ساقی بهت زده علت را از او پرسید و رهرو جواب داد :
پیر دانایی قبل از من و کاروانم مسیر عشق را پیموده بود و به ما پند داد ؛ در این راه به هرکجا که شراب نوشیدیم ؛ پیراهن خود را نیز به آن آغشته کنیم تا مبادا لباس سفید و پاک ما ؛ اسباب ریا شود زیرا در راه عشاق ظاهر نمایی جایز نیست .
ساقی قهقه ای سر داد و انگشت تمسخر را به سوی او دراز کرد اما رهرو خونسردانه پاسخ داد : آری امثال تو که در این مسیر سخت و دشوار قدم نگذاشته اند باید هم بخندند چراکه از حال دل ما خبر ندارند و مارا به رسوایی متهم میکنند بااینکه قصد ما چیز دیگری است و روزی بر شما آشکار خواهد شد .
ناگهان زنگ کاروان به صدا در آمد و رهرو از جای برخاست اما قبل از رفتن به ساقی چنین گفت :
با اینکه سبکبار هستی و مرا مسخره کردی اما پندی به تو میدهم ؛ که اگر روزی حضور یار را طلب کردی از خلق دنیا جدا شو و هنگامی که به او رسیدی دنیا و اسباب دنیا را رها کن .
رهرو این را گفت و به سمت کاروانیان به راه افتاد.