🌸✨🌸
✨🌸
🌸
#استاد_و_دانشجوی_مغرور_و_شیطون_2
#پارت130
با نگرانی از اتاق بیرون اومدم و درحالی که به سمت آی سی یو راه میوفتادم؛ گوشیم رو از جیبم در آوردم و شمارهی فرزان رو گرفتم.
بعد چند تا بوق با صدای خستهای جواب داد:
-بله ترلان؟
با بغض گفتم:
-فرزان.
با نگرانی گفت:
-چیشده ترلان؟
نتونستم بغضم رو قورت بدم و اشکم بارید.
-بیا بیمارستانِ..
با نگرانی گفت:
-چــــــــــــرا؟ چرا بیمارستان؟ دِ بهت میگم چی شـــــــــــده؟
با گریه گفتم:
-فرشاد تصادف کرده! تارا حالش بده توروخدا بیا!
صدایی ازش نیومد!
بعد چند ثانیه تماس قطع شد.
با گریه رو صندلی نشستم و سرم رو تو دستام گرفتم.
چرا انقدر اوضاع بد شده؟
چرا همه چی داره بهم میریزه؟
نمیدونم چقدر از پشت شیشه به فرشاد نگاه کردم و زمان گذشت.
یه سر به تارا زدم و بعدش به دیوار تکیه دادم.
با صدای فرزان چشمام رو باز کردم.
با حال زاری گفت:
-زن و بچم کجان؟
فرزاد به عقب کشیدش و گفت:
-آروم باش فرزان.
بعد سمتم برگشت و با دیدنم حرفش تو دهنش ماسید.
با نگرانی گفت:
-ترلان؟
بغضم برای هزارمین بار ترکید که من و تو بغلش کشید.
با گریه گفتم:
-خونهی تارا بودم که بهش زنگ زدن. گفتن فرشاد تصادف کرده. اومدیم بیمارستان اما گفتن تصادفش خیلی بد بوده و فرشاد..رفته تو کما!
با این حرفم دست فرزاد که داشت کمرم رو نوازش می رد؛ از حرکت ایستاد.
با صدای فرزان به سمتش برگشتیم:
-یا حضرت عباس.
و بعد نتونست خودش رو سرپا نگه داره و زود دستش رو به دیوار تکیه داد.
فرزاد من رو روی صندلی نشوند و گفت:
-آروم باش.
و بعد به سمت فرزان رفت و گفت:
-چته مرد؟ آروم باش خدا بزرگه.
برای اولین بار گریهی فرزان رو دیدم!
دستش رو جلوی چشماش گذاشت و شونههاش لرزید...
t.me/RoomaanKadeh
✨🌸
🌸
#استاد_و_دانشجوی_مغرور_و_شیطون_2
#پارت130
با نگرانی از اتاق بیرون اومدم و درحالی که به سمت آی سی یو راه میوفتادم؛ گوشیم رو از جیبم در آوردم و شمارهی فرزان رو گرفتم.
بعد چند تا بوق با صدای خستهای جواب داد:
-بله ترلان؟
با بغض گفتم:
-فرزان.
با نگرانی گفت:
-چیشده ترلان؟
نتونستم بغضم رو قورت بدم و اشکم بارید.
-بیا بیمارستانِ..
با نگرانی گفت:
-چــــــــــــرا؟ چرا بیمارستان؟ دِ بهت میگم چی شـــــــــــده؟
با گریه گفتم:
-فرشاد تصادف کرده! تارا حالش بده توروخدا بیا!
صدایی ازش نیومد!
بعد چند ثانیه تماس قطع شد.
با گریه رو صندلی نشستم و سرم رو تو دستام گرفتم.
چرا انقدر اوضاع بد شده؟
چرا همه چی داره بهم میریزه؟
نمیدونم چقدر از پشت شیشه به فرشاد نگاه کردم و زمان گذشت.
یه سر به تارا زدم و بعدش به دیوار تکیه دادم.
با صدای فرزان چشمام رو باز کردم.
با حال زاری گفت:
-زن و بچم کجان؟
فرزاد به عقب کشیدش و گفت:
-آروم باش فرزان.
بعد سمتم برگشت و با دیدنم حرفش تو دهنش ماسید.
با نگرانی گفت:
-ترلان؟
بغضم برای هزارمین بار ترکید که من و تو بغلش کشید.
با گریه گفتم:
-خونهی تارا بودم که بهش زنگ زدن. گفتن فرشاد تصادف کرده. اومدیم بیمارستان اما گفتن تصادفش خیلی بد بوده و فرشاد..رفته تو کما!
با این حرفم دست فرزاد که داشت کمرم رو نوازش می رد؛ از حرکت ایستاد.
با صدای فرزان به سمتش برگشتیم:
-یا حضرت عباس.
و بعد نتونست خودش رو سرپا نگه داره و زود دستش رو به دیوار تکیه داد.
فرزاد من رو روی صندلی نشوند و گفت:
-آروم باش.
و بعد به سمت فرزان رفت و گفت:
-چته مرد؟ آروم باش خدا بزرگه.
برای اولین بار گریهی فرزان رو دیدم!
دستش رو جلوی چشماش گذاشت و شونههاش لرزید...
t.me/RoomaanKadeh