°•استاد و دانشجوی مغرور و شیطون 2•°


Kanal geosi va tili: ko‘rsatilmagan, ko‘rsatilmagan
Toifa: ko‘rsatilmagan


°•﷽•°🏻
استادودانشجوی‌مغروروشیطون(کامل شده)
استادودانشجوی‌مغروروشیطون2(درحال تایپ)
ناشناسمون برای نظرات و تبادلات:🌟
@RoomaanKadeh_bot
جواب ناشناساتون:🍁
@nashenas_RoomaanKadeh
عضو انجمن مهبانگ❤️

نویسنده:Ayda78✨
هرگونه کپی حرام و پیگرد قانونی دارد.❌

Связанные каналы

Kanal geosi va tili
ko‘rsatilmagan, ko‘rsatilmagan
Toifa
ko‘rsatilmagan
Statistika
Postlar filtri


بهترین چنل #تلگرامی برای اونایی که #حامی‌حیواناتن😍👆🏿👆🏿


بهترین های تلگرام📚😍 dan repost
🔞صحنه های ناب شکار🔞

♨️کلیپ های خفن از خشم حیوانات درنده وقبایل وحشی😰💯

https://t.me/joinchat/AAAAAFjjG4atdArCk0esFA

همگی اینجا👆
کلی صحنه خنده🔞


بهترین های تلگرام📚😍 dan repost
کدوم #حیوان قوی ترین #حیوان جنگله🤔⁉️


Banners dan repost
_من یا #خواهرم؟
دست دور کمرم #پیچید و منو به خودش چسبوند.
_تو، فقط تو.
لوند خندیدم و خودمو بهش #چسبوندم.
_پس اون چی؟ #زنته!
لباشو روی گردنم گذاشت.
_اون بارداره، ﷼هیکلش بهم ریخته،ولی تو مهنا...تازه‌ای!
#پوزخندی توی دلم زدم!
یک #تازه‌ای نشونت بدم
!

https://t.me/joinchat/AAAAAFOMRPN14duhQUxMTA
حنانه و مهنا، دو خواهری که دل به یک مرد می‌بازند، حنانه عاشق خود مرد می‌شود و مهنا، عاشق پولش...
رقابت خواهرا سر یه مرد رو نخونده بودید که براتون اوردم
🔥🔥🔥🔥🔥🔥🔥🔥🔥🔥
https://t.me/joinchat/AAAAAFOMRPN14duhQUxMTA


Banners dan repost
⁠ _مهنا، عزیزم.
خواست گونمو لمس کنه که عقب کشیدم.
_من کوتاه نمیام مهراد، نمی‌تونم باهات باشم وقتی با خواهرمی، یکی مون رو انتخاب کن.
دست توی موهاش فرو کرد.
_نمی‌تونم، حنانه زنمه، تو خواهر زنم.
اشک از چشمم چکید.
_مراقب دلم نبودم، که اینجوری شکسته شد، چطور روت میشه این حرفارو بزنی؟ توی اون سفر لعنتی چرا بهم نزدیک شدی؟ که بعدش از خواهرم خاستگاری کنی؟
رومو برگردونم که شونم رو گرفت و لباشو گذاشت رو لبام، تخت سینش زدم و از خودم جداش کردم.
_گمشو مهراد، نمیخامت، هری!
کمرمو محکم بین دستاش گرفت!
_کاری نکن به زور تورو مال خودم کنم مهنا!
تفی توی صورتم انداختم.
_هیچ گهی نمی‌تونی بخوری!
https://t.me/joinchat/AAAAAFOMRPN14duhQUxMTA
#اروتیک #بزرگسال #ناب_خاص❌








🌸✨🌸
✨🌸
🌸

#استاد_و_دانشجوی_مغرور_و_شیطون_2
#پارت135
بغضش گرفته بود و چیزی نمی‌گفت!
کمی با هم حرف زدیم و بعد تماس رو قطع کردم.
به ترگل نگاه کردم و با خودم گفتم یعنی چرا بهوش نمیاد؟!
پوفی کردم و خواستم از اتاقش بیرون برم که با سامیار سینه به سینه شدم.
بهم نگاه کرد و گفت:
-بهوش اومده؟
ابروهام و بالا انداختم و گفتم:
-نه.
بعد از کنارش رد شدم و از پله‌ها پایین رفتم.
به سمت اتاق سها رفتم و چند تقه به در اتاقش زدم.
اما صدایی ازش نیومد.
در و باز کردم و داخل شدم اما با جای خالیش مواجه شدم.
متعجب از اتاقش بیرون اومدم و با فکری درگیر سمت اتاق خودم رفتم.
یهویی در و باز کردم و وارد شدم که با دیدن سها روی تختم؛ سرجام خشک شدم.
اینجا چیکار می‌کرد؟!
بدون اینکه بهم نگاه کنه رو تختیم رو درست کرد و مشغول جمع کردن کتاب‌هام از روی تختم شد.
دست به سینه به در تکیه زدم و به حرکاتش خیره شدم.
می‌دونستم ازم دلخوره.
چون دیروز خیلی بد سرش داد کشیدم.
بیخود و بی‌جهت!
اینکه چیشد اون روز بهش گفتم دوسش دارم خودمم نمی‌دونم!
اما وقتی بوسیدمش؛ انگار یه حسی بهم گفت که از حست بهش بگو!
بگو که بدون اون نمی‌تونی!
بگو که شده تموم زندگیت!
بگو که عاشقش شدی!
وقتی بهم گفت اونم همین حس رو بهم داره دیگه از شدت خوشحالی بال در آوردم!
باورش برام سخت بود.
اما گفت که دوسم داره.
الانم خانوم خانوما قهر کردن برای من!
لبخند پر محبتی زدم و به سمتش رفتم.
خواستم از پشت بغلش کنم که نزاشت و با لحن دلخوری گفت:
-ولم کن.
محکم تر تو بغلم گرفتمش و با حرص غریدم:
-جات اینجاست فهمیدی؟
بی‌حرکت ایستاد و چیزی نگفت.
لبخندی به این کارش زدم و گفتم:
-حالا شد موش کوچولو.
زیر گوشش گفتم:
-ازم دلخوری؟
با لحن بچگونه‌ای گفت:
-اوهوم.
سرم و داخل گردنش فرو کردم و گفتم:
-چرا خانوم قشنگم؟
خودش رو کمی اون طرف کشید و گفت:
-از خودتون بپرسین جناب!
به سمت خودم برش گردوندم و گفتم:
-اینطوری ناز نکن برای منا! فکر می‌کنی نازت رو خریدارم؟!
با این حرفم با حرص بهم نگاه کرد و گفت:
-خیلی گاوی! برو گمشو نبینمتا!
زدم زیر خنده و رو تخت هلش دادم و شروع به قلقلک دادنش کردم.
با صدای بلند شروع به خندیدن کرد و هی می‌گفت ولش کنم...




t.me/RoomaanKadeh


بچه‌ها امشب یک پارت داریم.🤦🏻‍♀🖤
واقعا خسته‌ام و حوصله‌ی نوشتن ندارم...🚶🏻‍♀✨


در حال تایپ...✍🏻🦋




خب دو پارت دیگه خدمت شما.♥️
دیگه برای بقیه‌اش ذهنم یاری نکرد.🤦🏻‍♀
فردا برمی‌گردم با پارت‌های بهتر😍♥️
#شبتون_بخیر✨🌙


🌸✨🌸
✨🌸
🌸

#استاد_و_دانشجوی_مغرور_و_شیطون_2
#پارت134
با دیدن اسم هستی؛ سریع جواب دادم:
-الو هستی؟
با صدای گریه‌اش حس کردم دلم فشرده شد.
با نگرانی گفتم:
-هستی؟ جواب بده چرا چیزی نمیگی؟ چیشده آخه!
با گریه گفت:
-ترگل چرا فرشاد این کارو کرده؟ چرا این بلا رو سر خودش آورده؟
متعجب گفتم:
-چی داری میگی؟ چه بلایی سر خودش آورده؟ چی‌ شده؟
با حرفی که زد حس کردم روح از تنم جدا شد:
-لعنتی مگه نمی‌دونی تصادف کرده و الان توی کماست؟ عمو فرزاد بهم زنگ زد و گفت که تو میگی فرشاد بهت گفته من رو دوست داره! دکترش میگه به دلیل مصرف خیلی زیاد مشروب و مواد تصادف کرده و به سرش ضربه خورده چون افتاده تو دره!
با تک تک حرفاش فقط حرفای بهراد تو گوشم زنگ میزد.
باورم نمیشد در این حد بخواد تهدیداش رو عملی کنه!
چشمام سیاهی رفت و توی تاریکی غرق شدم...



***



#فرهان
با نگرانی و افکار به هم ریخته؛ کنارش نشسته بودم و داشتم بهش نگاه می‌کردم.
یعنی انقدر داغون بودم که ممکن بود زمین و زمان رو به هم بدوزم!
نگران خواهرم بودم.
پاره‌ی تنم...
نیمه‌ی وجودم...
بهراد برامون یه مهره‌ی خیلی خطرناک بود.
هرکاری ازش برمیومد.
شاید تصادف کردن فرشاد کار اون باشه!
اما هنوز تا وقتی که اگه فرشاد حالش خوب بشه و بهوش بیاد؛ چیزی معلوم نیست!
آخه مرتیکه ادعا می‌کنی عاشقی؟
پس چرا وقتی من عاشقم حاضر نیستم یه خار به پای معشوقم بره چه برسه به اینکه بخوام عذابش بدم!
صد در صد کاسه‌ای زیر نیم کاسشه!
به هرحال بخاطر به دست آوردن یه دختر که قرار نیست بری جون فامیل و اطرافیانشون رو به خطر بندازی و بدتر اگه بدونن کار توعه خودت رو از چشم همه‌اشون بندازی!
باید با سامیار تحقیق کنیم!
باید یه کاری کنم شرش از زندگیه خواهر و خانواد‌ه‌ام کم بشه.
سامیار و سها هم بخاطر ما جونشون در خطره!
اما نمی‌دونم برای چی داره اونارو هم تهدید می‌کنه!
پوفی کردم و به بابا تصویری زنگ زدم.
اما مامان جواب داد.
با دیدنم لبخندی زد و با بی‌حالی گفت:
-سلام گل پسرم خوبی مامان فدات شه؟
لبخند پر محبتی بهش زدم و گفتم:
-فداتشم مامان گلم. تو خوبی؟
نفس پر حسرتی کشید و گفت:
-کاش بشه گفت خوب!
با این حرفش نگران شدم.
یعنی اتفاقی جز تصادف کردن فرشاد افتاده؟!
با نگرانی گفتم:
-مامان اتفاقی افتاده؟ به جان ترگل بهم چیزی نگی بد جور از دستت دلخور میشم!
نفس عمیقی کشید و با صدای لرزونی گفت:
-چیزی نشده مامان جان. فقط از دوریتون دلم تنگه و بی قراری می‌کنه!
نفس عمیقی کشیدم و بهش با محبت گفتم:
-الهی من دورت بگردم. همه چی تموم میشه فداتشم همه چی مثل قبل میشه. دوباره باهم کنار هم جمع می‌شیم.
ولی انگار با این حرفام عوض اینکه حالش رو خوب تر کنم بدتر کردم...!




t.me/RoomaanKadeh


🌸✨🌸
✨🌸
🌸

#استاد_و_دانشجوی_مغرور_و_شیطون_2
#پارت133
ترلان بهم نگاه کرد و گفت:
-چرا داشتی با ترگل حرف می‌زدی؟ به اون چه مربوط که فرشاد..
پریدم وسط حرفش و گفتم:
-بیخیال ترلان.
و بعد تو فکر فرو رفتم.
فکر نمی‌کردم فرشاد بخاطر هستی مواد مصرف کرده باشه!
بچگانه به نظر میومد!
اما با حرفایی که ترگل زد؛ یکم مشکوکم.
پوفی کردم و سرم رو روی شونه‌ی ترلان گذاشتم که لبخندش رو حس کردم.
با اتفاقاتی که افتاده بود؛ از عشقم دور شده بودم.
وجودش نعمت بود!
اما حیف که قدر دان خوبی نبودم...!



***



#ترگل
بعد از اینکه با بابا حرف زده بودم؛ دلشوره تمام وجودم رو گرفته بود.
حس می‌کردم اونجا اتفاقای ناگواری افتاده.
و دلم گواه بدی می‌داد!
همش حرف‌های بهراد تو سرم اکو میشد.
مراقب خودت و اطرافیانت باش!
پوفی کردم و سرم رو روی بالشتم گذاشتم و چشمام رو بستم.
بعد چند دقیقه تقه‌ای به در اتاقم خورد که با صدای گرفته‌ای گفتم:
-بیا تو.
با اومدن سامیار؛ سریع رو تختم نشستم و لباسم رو صاف کردم.
مثلاً خجالت کشیدم!
تک سرفه‌ای کرد و گفت:
-خوبی؟
یه تای ابروم رو بالا انداختم و گفتم:
-فقط اومدی بپرسی ببینی خوبم یا نه؟!
دستاش رو به سینه‌اش زد و به دیوار تکیه داد و گفت:
-شاید!
متفکر بهش نگاه کردم و گفتم:
-نه خوب نیستم!
اخماش رو درهم کشید و گفت:
-چرا؟ چیزی شده؟!
به تختم تکیه زدم و گفتم:
-بابام زنگ زده بود.
ابروهاش رو بالا انداخت و گفت:
-خب؟
نفس عمیقی کشیدم و ادامه دادم:
-انگار برای فرشاد یه اتفاقی افتاده!
با حالت مسخره‌ای بهم نگاه کرد و گفت:
-آهان یعنی الان فکر می‌کنی من می‌دونم فرشاد کیه؟!
خندیدم و گفتم:
-پسر عمومه.
آهانی گفت و گفت:
-خب به ما چه!
با حرص همه چی رو براش توضیح دادم و گفتم که نگرانم بهراد کاری کرده باشه!
با اخم‌های درهم داشت به حرفام گوش می‌داد که گوشیم زنگ خورد...




t.me/RoomaanKadeh


🌸✨🌸
✨🌸
🌸

#استاد_و_دانشجوی_مغرور_و_شیطون_2
#پارت132
#فرزاد
با نگرانی و دلشوره توی راهروی بیمارستان در حال قدم زدن بودم.
نمی‌دونم چقدر بود که داشتم فقط قدم می‌زدم و فکر می‌کردم.
به اینکه چرا ممکنه فرشاد اونکار رو کرده باشه!
یعنی ممکنه کسی دلیل رفتارش رو بدونه؟!
یهو با فکری که به ذهنم خطور کرد؛ از حرکت وایستادم.
دوستاش!
سریع پیش فرزان که تو اتاق کنار تارا بود؛ رفتم.
ترلان بهم نگاه کرد و گفت:
-کجا داری میری؟
اما فقط دستم رو بالا بردم و چیزی نگفتم.
تقه‌ای به در زدم که فرزان با صدای گرفته‌ای گفت:
-بله؟
در و باز کردم و داخل شدم.
تارا بهوش اومده بود و داشت گریه می‌کرد.
به فرزان گفتم:
-فرزان می‌دونی دوست صمیمیِ فرشاد کیه؟
اما به جای فرزان؛ تارا جواب داد:
-فرشاد هیچ دوست صمیمی‌ای نداره! چطور؟
به این حرفش کمی شک کردم.
چطور ممکنه هیچ دوست صمیمی‌ای نداشته باشه!؟
لبم رو با زبون خیس کردم و گفتم:
-هیچی همینطوری.
بعد گفتم:
-خودت حالت خوبه؟
چشماش رو بست و گفت:
-فکر نمی‌کنم!
پوفی کردم و از اتاق بیرون رفتم.
خیلی فکر کردم.
به اینکه یعنی کدوم یکی از بچه‌ها با فرشاد می‌تونه صمیمی باشه؟!
با بقیه فکر نمی‌کردم اما شاید با ترگل!
پس خیلی زود به ترگل زنگ زدم.
بعد چند تا بوق؛ جواب داد:
-الو جانم سلام بابایی.
با لبخند پر اضطرابی گفتم:
-سلام بابا جان. خوبی دختر گلم؟
-آره بابا جون من خوبم شما خوبین؟ مامان چطوره؟
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
-همه خوبیم دخترم. ترگل یه سوال می‌خواستم ازت بپرسم توقع دارم راستشو بهم بگی!
صدایی ازش نیومد.
اما بعد چند ثانیه با صدای نگرانی گفت:
-اتفاقی افتاده بابا فرزاد؟
چنگی به موهام زدم و گفتم:
-نه عزیزم نگران نشو. فقط یه سوال کوچیکه!
با مکث گفت:
-باشه جانم بپرس.
رو صندلی کنار ترلان نشستم و گفتم:
-تازگیا رفتارای عجیبی از فرشاد ندیدی؟ چیز خاصی بهت نگفته؟!
با تته پته گفت:
-یعنی چی بابا؟ چه اتفاقی برای فرشاد افتاده؟ من مطمئنم دارین یه چیزی رو ازم مخفی می‌کنین!
ترلان بهم نگاه کرد و اشاره کرد که دارم با کی حرف می‌زنم.
لب زدم:
-ترگله.
و بعد به ترگل گفتم:
-ازت سوال پرسیدم.
نفسش رو بیرون داد و گفت:
-آره اما خجالت می‌کشم بهتون بگم!
با این حرفش نگرانی به دلم چنگ انداخت.
با تفکر گفتم:
-نه بگو ازم خجالت نکش.
با تته پته گفت:
-ام نمی‌دونم دقیقاً اما تازگیا خیلی تو خودش می‌رفت و باهامون زیاد گرم نمی‌گرفت! چند دفعه بهم گفت می‌خوام باهات حرف بزنم و فلان اما من محل نمی‌دادم!
با کنجکاوی گفتم:
-خب؟
نفس عمیقی کشید و گفت:
-اما اون روز تو جشنمون بهم حرف دلش رو گفت. گفتش که خیلی وقته..خیلی وقته هستی رو دوست داره و عاشقشه! همه‌ی ماجرا این بود بابا الان نمی‌خوای بگی چه بلایی سر فرشاد اومده؟!
با این حرفش از فرط تعجب زبونم بند اومد.
عاشق هستی شده؟
عاشق یه دختر که ازش 3 سال بزرگتره؟!
خدای من!
یعنی دلیل این کارش که مشروب و مواد مصرف کرده این بوده؟!
دستی به صورتم کشیدم و گفتم:
-هیچی نشده بابا. بعداً حرف می‌زنیم. مراقب خودتون باشین. خدافظ.
و بعد تماس رو قطع کردم و به ترلان نگاه کردم...




t.me/RoomaanKadeh


🌸✨🌸
✨🌸
🌸

#استاد_و_دانشجوی_مغرور_و_شیطون_2
#پارت131
فرزاد چنگی به موهاش زد و گفت:
-بیا بگیر بشین اینجا خودت رو نباز.
کمکش کرد روی صندلی بشینه و کنار من اومد.
بهم نگاه کرد و گفت:
-همینجا باشین تا بیام. راستی تارا کجاست؟
اشکام رو پاک کردم و با بغض گفتم:
-از حال رفت بهش سرم زدن.
باشه‌ای گفت و رفت.
به فرزان نگاه کردم که با چشمای اشکی داشت به زمین نگاه می‌کرد.
بهش نگاه کردم و بهش نزدیک تر شدم:
-داداش خودت رو اذیت نکن. فرشاد خوب میشه. تارا بهت نیاز داره اگه توام بخوای اینطور کنی که همه چی بدتر از الان میشه.
صورتش رو پوشوند و با صدای گرفته‌ای گفت:
-تارا کجاست؟
نفسم رو بیرون فرستادم و گفتم:
-زیر سرمه.
خواست بلند بشه که نذاشتم و گفتم:
-کجا؟ لازم نکرده بری بشین سرجات فشارت افتاده نمی‌تونی سر پا وایسی.
با دست کنارم زد و گفت:
-کجاست؟
نفسم رو با حرص بیرون فرستادم و گفتم:
-تو اتاق 255.
بدون اینکه چیزی بگه؛ رفت.
سرم و به دیوار تکیه دادم و منتظر شدم تا فرزاد بیاد.
بعد چند لحظه؛ با صدای قدم‌های کسی چشمام رو باز کردم.
فرزاد بود که کنارم نشست.
با ناراحتی دستاش رو روی زانوهاش گذاشت و گفت:
-دکترش گفت انگار قبل از رانندگی کلی مشروب و مواد مصرف کرده!
دستم رو جلوی دهنم گذاشتم و حیرت زده بهش نگاه کردم.
سرش رو به چپ و راست تکون داد و گفت:
-نمی‌فهمم واقعاً دلیل این رفتار یه پسر بچه‌ی 17 ساله چی می‌تونه باشه؟!
اونا باعث شدن تو حال خودش نباشه.
نمی‌دونم کِی ماشین برداشته و زده به دل جاده. پرت شده توی دره و به سرش ضربه خورده. گفت خدا بهمون رحم کرد که زنده مونده!
با حرفاش انگار نمک به زخمم می‌پاشید!
هرچی نباشه خواهرزاده‌ام بود.
جونم به جونش وصل بود و اندازه‌ی بچه‌های خودم دوسش داشتم.
تحمل نداشتم توی این حال و روز ببینمش.
تارا و فرزان فقط همین یه بچه رو داشتن و براشون از هر چیزی با ارزش تر بود.
چیزی نگفتم و سرم رو به دیوار تکیه دادم و چشمام رو بستم.
اما از همین چشمای بسته‌م هم اشکام جاری میشد.
آخه دلیل مصرف مشروب و موادش چی می‌تونه باشه؟
حالا مشروب هیچی چون بعضی وقتا تو مهمونای خانوادگیمون با بچه‌ها کمی می‌خوردن اما آخه مواد...!




t.me/RoomaanKadeh


🌸✨🌸
✨🌸
🌸

#استاد_و_دانشجوی_مغرور_و_شیطون_2
#پارت130
با نگرانی از اتاق بیرون اومدم و درحالی که به سمت آی سی یو راه میوفتادم؛ گوشیم رو از جیبم در آوردم و شماره‌ی فرزان رو گرفتم.
بعد چند تا بوق با صدای خسته‌ای جواب داد:
-بله ترلان؟
با بغض گفتم:
-فرزان.
با نگرانی گفت:
-چیشده ترلان؟
نتونستم بغضم رو قورت بدم و اشکم بارید.
-بیا بیمارستانِ..
با نگرانی گفت:
-چــــــــــــرا؟ چرا بیمارستان؟ دِ بهت میگم چی شـــــــــــده؟
با گریه گفتم:
-فرشاد تصادف کرده! تارا حالش بده توروخدا بیا!
صدایی ازش نیومد!
بعد چند ثانیه تماس قطع شد.
با گریه رو صندلی نشستم و سرم رو تو دستام گرفتم.
چرا انقدر اوضاع بد شده؟
چرا همه چی داره بهم می‌ریزه؟
نمی‌دونم چقدر از پشت شیشه به فرشاد نگاه کردم و زمان گذشت.
یه سر به تارا زدم و بعدش به دیوار تکیه دادم.
با صدای فرزان چشمام رو باز کردم.
با حال زاری گفت:
-زن و بچم کجان؟
فرزاد به عقب کشیدش و گفت:
-آروم باش فرزان.
بعد سمتم برگشت و با دیدنم حرفش تو دهنش ماسید.
با نگرانی گفت:
-ترلان؟
بغضم برای هزارمین بار ترکید که من و تو بغلش کشید.
با گریه گفتم:
-خونه‌ی تارا بودم که بهش زنگ زدن. گفتن فرشاد تصادف کرده. اومدیم بیمارستان اما گفتن تصادفش خیلی بد بوده و فرشاد..رفته تو کما!
با این حرفم دست فرزاد که داشت کمرم رو نوازش می ‌رد؛ از حرکت ایستاد.
با صدای فرزان به سمتش برگشتیم:
-یا حضرت عباس.
و بعد نتونست خودش رو سرپا نگه داره و زود دستش رو به دیوار تکیه داد.
فرزاد من رو روی صندلی نشوند و گفت:
-آروم باش.
و بعد به سمت فرزان رفت و گفت:
-چته مرد؟ آروم باش خدا بزرگه.
برای اولین بار گریه‌ی فرزان رو دیدم!
دستش رو جلوی چشماش گذاشت و شونه‌هاش لرزید...




t.me/RoomaanKadeh


🌸✨🌸
✨🌸
🌸

#استاد_و_دانشجوی_مغرور_و_شیطون_2
#پارت129
بعد چند دقیقه استاد که یه مرد خوش تیپ و جوون بود؛ وارد کلاس شد.
همه به احترامش بلند شدن که سلام داد و به سمت میزش رفت.
وسایل‌هاش رو روی میز گذاشت و بهمون نگاه کرد.
شروع به حضور و غیاب کرد و به ماها که تازه وارد بودیم گفت خودمون رو کامل معرفی کنیم و بگیم اهل کجاییم.
رو به گلاره با خنده گفت:
-فکر کنم دوستات رو پیدا کردی دیگه.
گلاره خندید و با شیطنت گفت:
-بله استاد. اونم عجب دوستایی!
تک خنده‌ای کردم و به استاد نگاه کردم.
برعکس استادای جوون ایران؛ خودش رو نمی‌گرفت و با همه خوش رو بود.
حتماً دلیلش این بود که تو ایران قحطی شوهر اومده بود و دخترا فقط دنبال این بودن که شوهر تور کنن!
اما تو پاریس انگار قحطی شوهر نیومده بود!
با این تفکراتم خنده‌ام گرفته بود.
اما جدی شدم و به درس گوش دادم...



***



#ترلان
فنجون چایی رو روی میز گذاشتم و به تارا گفتم:
-نمی‌دونم تارا. واقعاً ذهنم مشغوله!
حلقه‌ی توی دستش رو به بازی گرفت و گفت:
-ترلان باور کن فرزان هم شده شبیه فرزاد! همینطوری که تو میگی همینطوری که تو تعریف می‌کنی! معلوم نیست چی شده و چه اتفاقی افتاده که اینا دارن اینطوری می‌کنن!
سرم رو با نگرانی به طرفین تکون دادم و گفتم:
-دیشب فرزاد داشت با بابا جون حرف میزد. انگار اون خبر داره چی شده! ولی خب خودتم خوب می‌دونی پسراش لنگه‌ی خودشن!
با صدای تحلیل رفته‌ای گفت:
-آره متاسفانه چیزی بروز نمیده!
هردو تو فکر بودیم که گوشی تارا زنگ خورد.
بلند شد و گوشیش رو از رو اپن برداشت و متعجب جواب داد:
-بله بفرمایید.
-...
-بله خودم هستم. اتفاقی افتاده؟
-...
-چـــــــــــــــــــــی؟ پسرم چش شده؟!
-...
-یا خدا.
با نگرانی بلند شدم و بهش نگاه کردم و گفتم:
-چی شده تارا؟
اما گوشیش از دستش افتاد و فقط زمزمه کرد:
-بچم...!




*
**



از ماشینم با تارا پیاده شدیم و به سمت بیمارستان دویدیم.
تارا حالش خیلی بد شده بود و یک ریز داشت گریه می‌کرد.
دنبالش دویدم و صداش زدم:
-تارا؟ آبجی جان وایسا یه لحظه.
اما به حرفم گوش نداد و با سرعت بیشتری دوید.
به سمت پذیرش رفت و با گریه گفت:
-خانوم پرستار پسرم..پسرم کجاست؟
پرستار با لحن مهربونی گفت:
-عزیزم آروم باش. پسرت اسمش چیه؟
تا تارا خواست جوابش رو بده؛ من بهشون رسیدم و با نفس نفس گفتم:
-فرشاد محمدی نیا.
توی کامپیوتر دنبال اسم فرشاد گشت و بعد چند لحظه گفت:
-متاسفانه پسرتون تصادف خیلی شدیدی کردن و الان تو آی سی یو هستن!
با تته پته گفتم:
-یعنی تو کماست؟!
با تاسف سرش و تکون داد و گفت:
-بله!
اما یهو با افتادن تارا جیغی زدم و به سمتش رفتم.
پرستار سریع به سمتمون اومد و به چند تا پرستار دیگه گفت تا برای کمک بیان...




t.me/RoomaanKadeh


🌸✨🌸
✨🌸
🌸

#استاد_و_دانشجوی_مغرور_و_شیطون_2
#پارت128
نفس پر حرصی کشیدم و لبم رو گاز گرفتم.
بیشعور واسه من غیرتی میشه!
سامیار پوزخند محوی زد و با سها سوار ماشینشون شدن و حرکت کردن.
فرهان با حرص چنگی به موهاش زد و کمی قدم زد تا حرصش خالی بشه.
من حسودی کردم دارم حرص می‌خورم تو چته؟
بعد چند دقیقه؛ اومد و سوار ماشین شد و استارت زد.
نفس عمیقی کشیدم و سرم رو به شیشه تکیه دادم و به بیرون خیره شدم.
بعد نیم ساعت؛ به دانشگاه رسیدیم.
کیفم رو برداشتم و از ماشین پیاده شدم.
فرهان هم ماشین رو جلوی دانشگاه پارک کرد و پیاده شد.
با هم داخل دانشگاه شدیم که با صدای جیغ دختری که اسمم رو صدا زد؛ متعجب به سمتش برگشتم:
-ترگـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــل؟
گلاره بود!
تک خنده‌ای کردم که به سمتمون اومد.
فرهان گفت:
-باز این پر حرف پیداش شد! من میرم.
و بعد پا به فرار گذاشت!
زدم زیر خنده که گلاره بهم رسید و گفت:
-دختر هیچ معلوم هست تو کجایی؟ چرا چند روز نبودی؟
شونه‌هام رو بالا انداختم و گفتم:
-یکم مریض شده بودم. راستی سلام!
زد زیر خنده و گفت:
-سلام چطوری؟
خندیدم و گفتم:
-مرسی. چخبرا؟
با هم حرکت کردیم و به سمت کلاسمون راه افتادیم که گفت:
-هیچی والا. از بی‌هم زبونی خسته شده بودم وقتی نبودی؛ همین شد که با یه دختر دوست شدم.
بهش نگاه کردم و گفتم:
-عه؟ کی هست حالا؟
کلاه کاپشنش رو روی سرش کشید و گفت:
-ام سها رادمنش!
با این حرفش؛ متعجب وایستادم.
سها؟!
بهم نگاه کرد و گفت:
-وا چرا وایستادی؟
به خودم اومدم و حرکت کردم.
زیر لب گفتم:
-هیچی همینطوری.
آهانی گفت و دیگه حرفی بینمون رد و بدل نشد.
داخل کلاسمون شدیم و به سمت ردیف آخر رفتیم.
کنار فرهان نشستم و گلاره هم پیشم نشست.
با شیطنت به فرهان نگاه کرد و گفت:
-سلام عرض میشه آق فری.
پقی زدم زیر خنده و با خنده به فرهان که از حرص قرمز شده بود نگاه کردم.
زیر لب بهم زهرماری گفت و به گلاره گفت:
-سلام خانوم پر حرف!
با این حرفش بلند تر زدم زیر خنده که سامیار و چند نفر دیگه برگشتن بهم نگاه کردن.
سامیار اخمی کرد و نگاهش رو ازم گرفت.
گلاره به فرهان چپ چپ نگاه کرد و گفت:
-خودتی آق فری.
بعد صاف نشست و زیر لب غر زد.
کل کلاشون بامزه بود...!




t.me/RoomaanKadeh

20 ta oxirgi post ko‘rsatilgan.

2 051

obunachilar
Kanal statistikasi