" روزی دختری در این سرزمین به دنیا خواهد امد که سرنوشت این
جهان را عوض میکند دختری که نه فرشته است و نه شیطان
کسی که مورد قبول هر انکه او رو میبنه خواهد بود
دختری از جنس نور و تاریکی
که مردم او را "بانوی افسانه ای" مینامند
او مهر و روشنایی را به این سرزمین بازخواهد گرداند
دختری که برخلاف سرنوشت مقدر شده اش عمل میکنه
دختری با چهره درخشنده قلبی از نور
الهه ای که در زندگی پیشین خود روشنایی خودش رو فدا کرد جهان نجات داد
و در اخر تبدیل به موجوی شد که نه شیطان بود و نه فرشته"
خنده تمسخر امیزی روی لبم نقش میبنده...
نویسنده این کتاب خیال پرداز خوبیه! برای چی قصه های بچها رو کتاب ممنوعه اعلام کردن؟!
امکان نداره چنین چیزی واقعا باشه....
این سرزمین از این عذاب جاودانه اش هیچ وقت نجات پیدا نمیکنه
تاریکی هرگز قلب این سرزمین رو رها نکرده نخواهد کرد
جز
فقط یکیار به دست اون ناجی بر اساس کتیبه های قدیمی
که اونم سالیان پیش به همراه افرادش ناپدید شد
بی هیچ اثری
اگه چنین فردی روزی متولد بشه حتی قبل از اینکه طلوع افتاب رو ببینه..... کشته میشه!
توی این زمان
چطور هنوز پدرانمون به این افسانه ها اعتقاد و امید دارن؟
شروع به مطالعه میکنم
باد شروع به وزیدن میکنه ورقه ها به دست باد عوض میشن
کتابو ورق میزنم به دنبال صفحه ای که اسم اون الهه نوشته شده بود می گردم
پایین صفحه... چرا الان باید صفحه عوض میشد
صدایی از بیرون میاد
کارمینا: بانو اجازه ورود دارم؟ داخل در باغ همه منتظر شما هستن
سیلسیا: برای چی؟
کارمینا: برای خوردن عصرانه خانوادگی...جناب کلارک و شاهزاده کارلوس هم امروز اینجا هستن
سیسیلیا: اوه فراموش کرده بودم پدر گفته بود امروز به اینجا میان
آهی میکشم
ولی من به پدر گفتم این مهمونی عصرونه کنسل کنه...الان میام ممنون اطلاع دادی کارمینا
کارمینا: وظیفه من هست بانو... آ.. ضمنن اینقدر بد بین نباشید..شاهزاده کارلوس مرد جوان و با وقاری هستن شاید اگر کمی بیشتر با ایشون اشنا بشید نظر بهتری نسبت بهش پیدا میکنید
سیسیلیا : حرف های بی پایه و اساس نزن کارمینا چنین چیزی ممکن نیست!
با صدای آرومی ادامه میدم
حتی اگه این ازدواج صورت بگیره فقط یک ازدواج سیاسی
کتاب رو از روی میز برمیدارم و داخل قفسه میزارم به جلوی ایینه میرم نگاهی به چهره ام میکنم موهام رو عقب میدم
کمی عطر میزنم با صدای مجدد کارمینا از اتاق خارج میشم
و به سمت باغ میرم
راوی داستان: سیسلیا
به باغ برای صرف عصرانه میره.... هیچ کسی از اینده خبر نداره
در آینده چه اتفاقی در انتظاره
چهار سال بعد
جهان را عوض میکند دختری که نه فرشته است و نه شیطان
کسی که مورد قبول هر انکه او رو میبنه خواهد بود
دختری از جنس نور و تاریکی
که مردم او را "بانوی افسانه ای" مینامند
او مهر و روشنایی را به این سرزمین بازخواهد گرداند
دختری که برخلاف سرنوشت مقدر شده اش عمل میکنه
دختری با چهره درخشنده قلبی از نور
الهه ای که در زندگی پیشین خود روشنایی خودش رو فدا کرد جهان نجات داد
و در اخر تبدیل به موجوی شد که نه شیطان بود و نه فرشته"
خنده تمسخر امیزی روی لبم نقش میبنده...
نویسنده این کتاب خیال پرداز خوبیه! برای چی قصه های بچها رو کتاب ممنوعه اعلام کردن؟!
امکان نداره چنین چیزی واقعا باشه....
این سرزمین از این عذاب جاودانه اش هیچ وقت نجات پیدا نمیکنه
تاریکی هرگز قلب این سرزمین رو رها نکرده نخواهد کرد
جز
فقط یکیار به دست اون ناجی بر اساس کتیبه های قدیمی
که اونم سالیان پیش به همراه افرادش ناپدید شد
بی هیچ اثری
اگه چنین فردی روزی متولد بشه حتی قبل از اینکه طلوع افتاب رو ببینه..... کشته میشه!
توی این زمان
چطور هنوز پدرانمون به این افسانه ها اعتقاد و امید دارن؟
شروع به مطالعه میکنم
باد شروع به وزیدن میکنه ورقه ها به دست باد عوض میشن
کتابو ورق میزنم به دنبال صفحه ای که اسم اون الهه نوشته شده بود می گردم
پایین صفحه... چرا الان باید صفحه عوض میشد
صدایی از بیرون میاد
کارمینا: بانو اجازه ورود دارم؟ داخل در باغ همه منتظر شما هستن
سیلسیا: برای چی؟
کارمینا: برای خوردن عصرانه خانوادگی...جناب کلارک و شاهزاده کارلوس هم امروز اینجا هستن
سیسیلیا: اوه فراموش کرده بودم پدر گفته بود امروز به اینجا میان
آهی میکشم
ولی من به پدر گفتم این مهمونی عصرونه کنسل کنه...الان میام ممنون اطلاع دادی کارمینا
کارمینا: وظیفه من هست بانو... آ.. ضمنن اینقدر بد بین نباشید..شاهزاده کارلوس مرد جوان و با وقاری هستن شاید اگر کمی بیشتر با ایشون اشنا بشید نظر بهتری نسبت بهش پیدا میکنید
سیسیلیا : حرف های بی پایه و اساس نزن کارمینا چنین چیزی ممکن نیست!
با صدای آرومی ادامه میدم
حتی اگه این ازدواج صورت بگیره فقط یک ازدواج سیاسی
کتاب رو از روی میز برمیدارم و داخل قفسه میزارم به جلوی ایینه میرم نگاهی به چهره ام میکنم موهام رو عقب میدم
کمی عطر میزنم با صدای مجدد کارمینا از اتاق خارج میشم
و به سمت باغ میرم
راوی داستان: سیسلیا
به باغ برای صرف عصرانه میره.... هیچ کسی از اینده خبر نداره
در آینده چه اتفاقی در انتظاره
چهار سال بعد