.:✿ƬӇЄ ԼЄƓЄƝƊƛƦƳ ℓα∂у✿:.


Kanal geosi va tili: ko‘rsatilmagan, ko‘rsatilmagan


گل سرخ زیباست ولی وقتی تاریکی اونو در بر بگیره
فقط شاخ های خشکیده و تیغ های برنده اون باقی میمونه
دختری درخشان در بین اون تاریکی متولد شد
سرنوشت اون چیه؟ ایا میتونه از میان شاخه های اون گل خشکیده نجات پیدا کنه؟
Writer: @legendary_lady

Связанные каналы

Kanal geosi va tili
ko‘rsatilmagan, ko‘rsatilmagan
Statistika
Postlar filtri


گفته بودم فقط ساعتی که من توی خونه نیستم برای مرتب کردن خونه بیاد
محافظم ام که برای مدت طولانی مرخصی گرفته اصلا معلوم نیست کجاست
اون فقط برای چند هفته ازم مرخصی گرفته بود ولی الان داره به ماه میکشه...
(پاری: یک ماه ام از چند هفته تشکیل شده
-پاری تو ک گفتی تا اخر داستان دیگ نمیای
پاری: ببین من شرط میبندم جواب چویونگم همینه وقتی برگرده
-اگ باختی تا یه قسمت ممنوع کلا بیای
پاری: و اگ بردم
-نمیبری چون من نویسندم^-^)
چهره کارمینا جلوی صورتم به یک لحظه میاد لیزا وعده های غذاییت سر پا نخور
با فکر کردن به اینکه الان اگه کارمینا اینجا‌بود چقدر سرزنشم میکرد
لبخند محوی‌به چهره ام میاد روی لب اوپن میشینم
فکر‌کنم کارمینا‌مشخص نکرده بود کجا‌بشینم اصل اینه به حرفش گوش دادم نشستم
چشمم به گوشیم که روی اوپن بود صفحه اش روشن خاموش شد میفته
این ساعت کی پیام داده
قلوپی از ابمیوه رو میخورم دستمو به سمت تلفن کش میدم
بلاخره موفق میشم بدون ذره ای تکون خوردن گوشی بین انگشتام میگیرم سر‌جام‌میشینم
میشد به چشم‌ورزش اول صبح بهش نگاه کرد اون کششی که به خودم دادم
اریک
سلام لیزا‌ مهمونی امشب یادت نره وینا دورا گفتن بهت یاد اوری کنم امشب فراموش نکنی
حالت سوالی روی‌چهره ام میاد‌مهمونی کدوم مهمونی مگه امروز چندمه
از پیام بیرون میام تقویم. باز میکنم اخمی رو چهرم میاد
قوطی ابمیوه رو ام همزمان روی اوپن میکوبم
کی پایان سال شد.
چی‌ نه یعنی از فردا شروع امتحانات هست چطور زمان اینقدر زود گذشته بود
و من متوجه اش نشده بودم
وای‌مهمونی امشب قول داده بودم که به بچه ها حتما برم
و هیچ‌جور‌نمیتونستم این مهمونی رو کنسل کنم
شاید اگه حواسم‌به تقویم بود از چند روز قبل فکری میکردم
میشد مهمونی رو نرم ولی الان باید میرفتم
الارم پیامی دوباره بالا میاد
پیام باز‌میکنم
؟؟ چند تا علامت سوال احتمالا‌منتظر جواب‌اطمینانی از من هستن برای مهمونی بالماسکه امشب
دستم‌روی‌صفحه کیبورد میزارم
فراموش‌نکرده بودم ولی ممنون بابت یاد اوریت شب توی مهمونی میبینمتون
پیام ارسال میکنم نفسمو به بیرون میدم از روی اوپن به پایین میپرم
باید میرفتم خرید برای این مهمونی این واقعا کلافه کننده بود
که روز تعطیلم وقتمو برای چنین کاری بگذرونم
(پاری: خوبه نمیدونستی تا چند دقیقه قبل روز تعطیله قرار بود اماده بشی بری مدرسه
-کی میگه من همیشه همه چی رو میدونم اینقدر پارازیت نیا رشته داستان از دستشون در میره
پاری:مگ داستانت توفه اس الان اصلا احساسی ک نیست خود درگیری خودته در حال حاضر)
شایدم بهتر بود بجای خرید توی کمد لباسم سرک بکشم
به هر حال مهمونی خاصی نبود احتمالا یه لباس مناسب پیدا میشد
توی وقتمم سرفه جویی‌میشد به سمت کمد لباسم قدم برمیدارم
رو‌به روی کمد می ایستم در باز میکنم
در نگاه اول یه کمد معمولی یه دختر دبیرستانی بود
با چند دست لباس یونیفرم و خونگی بدون لباسای پر تجملات
با دستم لباسا به قسمت خالی کمد کنار میزنم
دستم کمی به پشت کمد فشار میدم دری مخفی نیمه باز میشه
واقعا دلیل اینکه توی دیوار‌یه کمد مخفی باشه متوجه نمیشدم
که هر دفعه بخوام اینقدر فعالیت انجام بدم
(راوی: ببین اینو دیگه منم حرصم در اومد تو به اینکارو میگی فعالیت
-کمال همنشینت در تو اثر کرد ای بابا باید به فکر یه راوی جدید باشم)
سرمو‌کمی خم میکنم که به سقف کمد نخوره بعدم از همون در مخفی وارد اون اتاق میشم
دور تا دور اتاق نگاهی میدازم
کارمینا ظاهرن توی لباسا تغییر ایجاد کرده
وقتی کریس جینهو نباشن یعنی نیازی به بیرون رفتن نیست
به همین دلیل مدت زیادی بود به اینجا نیومده‌بودم
اوه کریس جینهو چقدر خوب میشد امشب اینجا می بودن
اونا حتما‌میتونستن بهونه ای برای نرفتنم پیدا کنن
چقدر‌دلتنگشونم اینکه امتحانات از فردا شروع میشه یعنی کمتر از دو هفته دیگه میبنمشون
واقعا امسال سال سختی بدون اونا بود سال اول اینقدر‌نبودشون حس نمیشد
ولی الان به حضور‌دوستام کنارم احتیاج دارم
از وقتی که موضوع مادرم پیش اومده.
چقدر خوب که قراره انتقالی بگیرن به اینجا بیان
اینطور‌برای کارام دچار مشکل نمیشم اگه کریس اینجا باشه
البته از جهتی ممکن دردسر هایی برام ایجاد بشه
دخترا به حد کافی بخاطر توجه مستر پترالی به من توی دردسر افتادم
چه برسه جینهو که یکی از ایدل محبوب کریسم اضافه بشه بهشون
اه واقعا این جور حسادت ها احمقانه است
مخصوصا وقتی نیتن فقط مثل یه برادره توجهاتش
هیچ رابطه ای بین منو اون نیست این از فاصله دورم قابل تشخیصه
دستمو سمت یکی از چوب رختی ها میبرم‌توی لباسا چرخی میزنم
البته خیلی بدم نیست به همین دلیل که هیچ‌پسری سمتم نمیاد تو مدرسه
بخاطر شایعه هایی که پیچیده. هرکی نیتن دیده جرعت اینکارو نداره‌ولی خب
دخترا‌کمی دردسر من از اینجور دردسرا خوشم نمیاد
با نا امیدی سرم تکون میدم


هیچ کدوم از این لباسا مناسب نبودن شایدم از نظر‌ من نبودن
نفسمو کلافه بیرون میدم گشت دوباره ای توی کمد میزنم یکی از لباسای تیره رنگ بیرون میارم ‌
جلوی‌خودمو میگیرم‌توی ایینه قدی
مهمونی خاصی‌که نیست یه جشن بالماسکه معمولی نباید سخت بگیرم خیلی،
به ساعت نگاهی میندازم خیلی تا شب مونده مهمونی
بهتره روی متن اهنگ تمرکز کنم حالا‌که بعد مدتی وقت ازاد دارم از سردردم خبری نیست
لباس روی‌یه دستم میندازم
مهمونی بالماسکه اس نقابم لازمه ؛یه نقاب کیف کفش ست برمیدارم علاقه نداشتم دوباره به‌اونجا بیام.
به سختی همه وسایل توی دستم‌میگیرم از اون اتاقک مخفی خارج میشم تمام وسایل روی‌مبل میندازم
وای دستم سمت کمد میرم کمد به حالت طبیعیش برش‌میگردونم.
سمت میز مطالعه ام میرم دستمو روی میز‌میکشم خاک
از خاک نفرت داشتم ولی الان خیلی بی حوصله تر از این بودم تمیز‌کنم
بعد به کارم برسم صندلی کمی عقب میکشم پشت میز مطالعه میشینم
با دستم کتاب دفترای جلومو کنار‌میزنم که جایی باشه
از توی کشو دفتر صورتی رنگ جلد چرمی ساده ای رو بیرون میارم‌
تایم زیادی نمونده بود من باید یه متن مینوشتم
بعدم موسیقیشو تنظیم میکردم برای موسیقی میتونستم از جینهو‌کمک بگیرم
ولی متن اهنگ چی
نظر باقی این بود که اهنگ یه خواننده ای رو باز خونی کنیم
چون من متنی اماده نداشتم ولی این میشد برامون پایان؛
شاید گذشته اینکارو‌کرده بودیم جواب داده بود ولی الان که مدت هاست کاری بیرون ندادیم
مطمئن اصلا جالب نبود.
چشمامو میبندم دستمو روی پیشونیم. میزارم باید چیکار‌کنم نمدونم درباره چی بنویسم
توی سرم یه ریتم اهنگ اشنا میشنیدم درسته این ریتم توی خوابم بود
چشمامو یهو باز میکنم درسته
درباره خوابی که میبینم باید بنویسم ولی. چی
گوشیمو دستم میگیرم قلم رو میز میزارم باحالت کمی ذوق زده
یه صفحه نوت باز میکنم مشغول نوشتن میشم
احساساتی که توی قلبم توی حس میکنم
یه احساس عجیب که اسمی براش ندارم
یه فردی که اصلا وجود نداره
یه فردی بین خواب بیداریم
توی جهانی که فقط توی سر‌من وجود داره
دنیایی از خاطرات دور
اطرافیانم فکر میکنن که من بیمار شدم
چون اونا دنیای منو نمیبینن
به من میگن متفاوت منو به مزحکه میگیرن
ولی من ایمان دارم اون احساسات واقعی هست
من اون رو توی قلبم حس میکنم
توی هر تپش قلبم درد عجیبی احساس میکنه
دردی مثل دلتنگی
دلتنگی برای کی
برای تو که اصلا‌وجود نداری
برای تو که بین خواب بیداری منی
توی جهانی که فقط توی سر‌من وجود داره
دنیایی از خاطرات دور
یعنی روزی
چهرم بی حالت میشه دست از تایپ سریعم میکشم
این مزخرفات چیه من دارم مینویسم
اینکه شبیه متن اهنگ نیست
بیشتر غرغر همراه با مزخرفاته
صفحه گوشی خاموش میکنم گوشی روی میز میزارم
ظاهرن واقعا نمیتونم بنویسم این وحشتناکه دستمو روی میز رو هم میزارم
سرمو روش چشمامو میبندم
چرا هیچ کدوم از کارام درست پیش نمیره
بغض سنگینی توی گلوم‌ بعد مدت ها برمیگرده
احساس سنگینی درون قفسه سینه ام مدت زیادی بود نمیتونستم بنویسم
درست بود مدت زیادی بود اشک نریخته بودم مدت طولانی بود قلبم هیچی رو حس نمیکرد
چطور‌میتونستم وقتی قلبم نمیپته وقتی هیچ احساسی ندارم متنی بنویسم
اونم برای گروه ما که بیشتر اهنگای عاشقانه داره محال بود
تا همینجام نمدونم گروه چطور بالا اومده بود
چطور منکه که یه دختر دبیرستانی ام حتی یبار با هیشکی قرار نزاشتم
از عشق احساسات دورم تونستم تا همین الانم متن های گروه اماده کنم
حتی نمدونم عشق یعنی چی مطمئنن کسی مثل منم لایقش نبود
هر وقت به دستام نگاه میکنم لکه های خون روش میبینم لکه های خونی که هر چی بیشتر تلاش برای پاک شدنشون میکنم بیشتر میشن نیمه تاریکی روحم لحظه لحظه منو میبلعه
یه ماشین ادم کشی واقعی
خون خون از تمام دوران کودکی همینو بخاطر میارم همیشه مرگ.
بخاطر منافعی که من حتی درکشم نمیکنم از چی صحبت میشه
تخت سلطنتی ک از زیرش خون جاری باشه مسخره اس
بی شک اگه میتونستن منم بخاطر این منفعت تا الان کشته بودن
چون از نظرشون من لایق هیچی نیستم شایدم درست میگفتن
با غرق شدن درون این افکار شدن کم کم چشمام بسته میشه به خواب فرو میرم.
═════════ ೋღ❤️ღೋ ═════════

پاری: برو قسمت بعدی بزار زود زود
-هفته آینده ایشالا
پاری:دیروز قرار بود این قسمت بزاری حواست هست
-همش چند ساعت از دیروز گذشته ها
بدجنسا
راستی یک موردی دوستان
سوالی درباره داستان ندارید
اخردو قسمت اول یه پست پاسخ به سوالات توضیحات میزارم
خب دیگه تا پست بعدی بدرود
نظر نشه فراموش

#قسمت_اول #بانوی_افسانه_ای

⭐️ @The_legendary_lady ⭐️


به جز اخیرا‌که کمی شک کرده بودن سوال پیچ میکردن
که احتمالا بخاطر سردرد ها بی‌خوابی هایم کمی بد خلق شده بودم
(پاری: لعنتی مطمئنی کمی بد خلق شدی
-اه باز تو که اینجایی پارازیت بیا برو بیروننننن)
با اینکه سعی میکردم بیشتر روز های اخر هفته ام رو
با الکل شب رو به صبح ولی بعضی شب ها در بین روز های هفته که
خیلی ذهنم درگیر مشکلات میشد به بار میرفتم وقتمو اونجا میگذروندم
(پاری: اینم بگم دیگه هیچی نمیگم
چطوری رات میدن بار نی نی کوچولو هیجده سالتم نشده ک
- پاری جنازتو تحویل افرو میدم امروز حالا ببیننن
پاری: گاد بهم رحمم کن)
نفسمو کلافه وار به بیرون میدم از حموم خارج میشم
با حرف زدن با خودم توی آیینه هیچ اتفاقی مطمئنن قرار نبود بیفته
روشن شدن هوا از پنجره ها مشخص بود نوری که به سختی داشت سعی میکرد
از گوشه اون پرده مشکی یه دست خود را به داخل اتاقم راه دهد
نشان دهنده این بود که مثل همیشه
وقت زیادی رو صرف غرق شدن در افکارم کردم دیرم شده به هر حال مهم نبود
من هر ساعتی به اینگر میرفتم اهمیتی نداشت
تهش باید جلوی در ورودی غرغر های اون ناظم پیر خرفتمون خانم اینترهومس رو تحمل میکردم
که اخرم با تحدید کردن که به مدیریت نامه درخواست اخراجتو میزنم به پایان میرسید..
خنده ای گوشه لبم نقش میبنده
بیچاره نمیدونست مدت زیادی توی اون مدرسه مدیریتی در کار نیست
درست از همون هفته اولی که من پام توی اون مدرسه گذاشتم
بخاطر برگذاری یه کنسرت مجانی روی پشت بوم برای تمام دانش اموزا میخواستن منو اخراج کنن...
منم که نامه اخراجی خود مدیریت دستش دادم کل مدرسه خریدم ،
یجورایی مدیریت مدرسه دیگه خودم حساب میشدم
بیچاره قیافه خانم هافمن موقع ای که اخراجیش میدید واقعا خنده دار شده بود
تقصیر خودش بود پیر زن بی ذوق یه سرگرمی کوچیک‌ مگه برای دانش اموزا چی بود
که منو میخواست بخاطرش اخراج کنه
فکر کنم الان توی یه فست فوی سرویس میده به مشتری ها
به هر حال شغل جدیدش بیشتر از مدیریت بهش میاد
احتمالا وقتی خانم هومنس بفهمه که توی اون مدرسه هیچ مدیریتی در کار نبوده
تمام این مدت همش یه سری کاغذ بازی نمایشی بوده اتفاق جالبی نیفته.
بهتر تا پایان دوره اموزشی من چیزی نفهمه..
کنسرت واوو پاک داشتم فراموش میکردم که ماه دیگه اجرا دارم
من هنوز حتی متن اهنگ جدیدم ننوشتم
کلی شایعه پشت سرم در اومده
مدت زیادی گروهمون هیچ فعالیتی نداشته مثل گذشته نمیدرخشه مثل یه ستاره
اخه همیشه حمایت برادرم رابین بود که من امید میگرفتم خوانندگی میکردم
همزمان نونی داخل تستر میزارم دکمه تستر میزنم
البته خب اوضاع یجورایی اونقدرا هام بد نبود
بعد رفتن اونا از اونجایی بد شد که میتونم بگم تماسای ناشناسی به گوشیم اغاز شد
یجورایی و ذهن منو آشفته کرده بودن پیامایی درباره خانواده ام پدرم
یجورایی همون پیاما باعث اختلاف سنگینی بین منو پدرم شده بود
در حدی که جدیدا من اخر هفته ها ام با اکراه به خونه پیشش میرم
حتی گاهی بهش سر هم نمیزنم
با اینکه نوعی رفتار میکردم انگار پیام ها صحبت های اون فرد ناشناس برام مهم نیست
ولی برام مهم بود میخواستم بفهمم قضیه چی هست
ظاهرن حرف های اون غریبه ام چندان غلط نبودیعنی نشونه ها اینو میگفت...
فقط یه چیزی جور در نمی اومد اگر مادر واقعی من فرد دیگه ای بود
کریستال مادرم نیست پس مادرم کجاست؟
این همه سال چطور حتی به من سر نزده با من تماسی نگرفته
اصلا اسمش چیه چرا هیچ کسی نامی ازش نبرده
تا به حال البته بیشتر فکر کنم چند نفر به این موضوع اشاره کرده بودن
ولی من بی دقت بودم یعنی برام اهمیت نداشت واقعی نبود
بیشتر کلماتشون به شکل یه حرف تو خالی بود ولی الان
با وجود اون تماسا اون کلمات دیگه حرف های تو خالی نبود..
با صدای دینگ تستر از افکارم بیرون میام...
بشقابی برمیدارم با بی احتیاطی دستمو سمت نون ها میبرم که داخل بشقاب بزارم
اخ بخاطر داغی زیاد نوک انگشتانم کمی قرمز میشه
دستمو توی هوا تکون میدم واقعا داغ بود نباید اینقدر بی احتیاطی میکردم
دستمو جلوی صورتم میگیرم کمی فوت میکنم وقتی احساس بهتری پیدا میکنم
یخچال باز میکنم بطری ابمیوه ای رو توی دستم میگیرم
و فقط در یخچال ول میکنم که خودش بسته بشه
از خوردن صبحونه های سنگین کاملا بیزار بودم
همیشه ترجیح ام خوردن یک ابمیوه خالی بود
گاهی ام همراه با یک تکه نون تست...
همیشه آبمیوه های که شیرینی کمی داشتن برای ترجیح میدادم
مثل پرتقالی که هر روز صبح میشنوشیدم
ابمیوه های شیرین دم دل ادم رو میزنن حال ادم رو خراب میکنن
با درگیر شدن با در ابمیوه بعد چند لحظه به سختی بازش میکنم
یجورایی توی به زندگی توی تنهایی عادت نداشتم
همیشه عادت به خدمتکار محافظم داشتم که کنارم باشن
کار هام رو برام انجام بدن ولی از اونجایی که حوصله نگرانی های کارمینا رو نداشتم


زندگی روز‌مره ای که هر روز تکرار میشد
و صدای زنگ موبایلم نشونه شروع یک روز دیگه از این صدای تکراری بود
بعد از اینکه به دبیرستان اینگر اومدم تقریبا
هیچ تغییری توی وضعیت زندگیم نبود
بدون حتی باز کردن پلکام دستمو به زیر بالش میبرم ساعت به تعویق میندازم
فقط کمی دیگه
مدت زیادی بود توی تختم بیدار بودم
فقط غلت میزدم ساعت گوشی فقط یک یاد اور گذشت زمان بود
هرشب همین وضعیت داشتم نیمه شب با کابوسی مبهم از خواب میپریدم
تا دم دمای صبح توی تختم غلت میزدم گاه گاه
وضعیتم بدتر از این بود ، گاه باید با سردردی که
بخاطر مصرف بیش از حد نوشیدنی شب قبل دست پنجه نرم میکردم
بدتر از همه تیکه های مبهمی که توی ذهنم از خواب های آشفته شب قبل به جا مونده بود
ذهنم پریشون میکرد چهره مبهم ،که هر شب به درستی توی خاطرم نمیموند
حس خوب گاهی بد که از خوابا برام به جا مونده بود
فرد ناشناخته خواب های من چه کسی هست
با زنگ بعدی الارم گوشی به ناچار با غلتی خودمو از تخت پایین میندازم
کلافه وار از روی زمین بلند میشم و به محض برداشتن اولین قدم
به روی زمین پرتاپ میشم
پتوی مزاحمی که لای پام پیچیده بود
همونجا روی زمین چند لحظه میشینم.
پلک میزنم تا از خواب بیدار بشم هنوزم تو حالت نیمه بیداری خواب بودم...
نفسمو غرغرانه وار به بیرون میدم دستمو به موهام میکشم
موهای پراکنده توی صورتم به سمت عقب میفرستم..
از جام بلند میشم به سمت حموم میرم فکر کنم
یه دوش سرد برای مرتب کردن افکارم خوب‌باشه
هنوزم توی فکر‌اون خواب‌بودم چهره اون مرد که دیشب از هر شبی واضح تر بود
مردی با موهای سفید. چشمای قرمز که به من نگاه میکرد
اون صدای خنده من بود توی خواب چه صدای غریبی
مدت ها بود صدای خنده خودم رو که اونقدر از ته دل بی بیخیالانه بخندم نشنیده بودم
مگر توی خواب چنین صدایی بشنوم
بعد از ناپدید شدن برادرم لئو و پدر بزرگم دیگه تقریبا هیچ چیزی منو به وجد نمی اورد
روز ها یه حالت روتین طی میشد
حتی خبری از روزای خوب شرود مزه ریزی رابینم دیگه نبود
اوه راستی رابین به امیلی قول داده بودم با رابین صحبت کنم...
امیلی گفت به رابین فرصت جبران بدم...
جبران جبران چی...
پنهان کاریش درباره خیلی مسائل..
اوم شاید اخر هفته فقط بخاطر امیلی باهاش صحبت کنم
به هر حال خودم هم خیلی راضی به قطع ارتباط کامل با رابین نیستم
رابین همیشه دوست خوبی برای من بوده
نمیتونم کمک هایی که به من کرده نادیده بگیرم با اینکه قلبا نمیتونم اون ببخشم...
همزمان ما بین افکار صحبت هام با خودم داخل حموم میشم دوش باز میکنم
حتی اینقدر خوابالو بودم که لباس هامو از تنم در نیاوردم
برخورد سرمای اب باعث میشه
یک لحظه همه افکار از ذهنم به بیرون برن ذهنم یه سیاهی خالی بشه چشمامو میبندم
همونطور زیر‌دوش میمونم بعد گذشت چند دقیقه دستمو به صورتم میکشم
چشمامو باز میکنم نفسمو به بیرون میدم
اولین فکری که دوباره به ذهنم خطور‌میکنه چهره همون فرد توی خوابم بود
کلافه کننده اس هر شب همین چهره تقریبا از وقتی که میتونم به یاد بیارم
یعنی از سن دوازده سالگیم این فرد توی خوابام‌بود
خوابایی که بیشتر شبیه مرور‌خاطرات بودن
ولی چه خاطراتی.
من حتی چنین فردی رو نمیشناسم
تنها فرد مو سفیدی که تو زندگیم میشناختم پسر هم سن سال خودم بود
که نزدیک هشت سال مرده با گفتن این حرف‌حالت غرغر وار‌خشکم میزنه
ولی چقدر فرد تو خوابم شباهت به همون پسر داره
اگه اون زنده بود الان مطمئنن خیلی شبیه فرد تو خوابم بود
البته ن ممکن نبود فرد توی خوابام خیلی چهره اش بهتر از اون هست
سرمو تکون میدم تا افکار مزاحم از سرم‌خارج کنم
لباس هامو از تنم در میارم به گوشه ای از حموم‌میندازم حالت سرزنش وار
چنین‌چیزی محال اون مرده جدا از اون فرد توی خواب من
هیچ ربطی به‌اون‌نمیتونه داشته باشه لباسایی که افراد توی خواب من پوشیدن
انگار‌مال دوره ای قرن دیگه ای هستن کسی الان دیگه اون لباس ها رو به تن نمیکنه
(پاری: به استثنا خود فسیلت دیگه
-وات پاری چرت میگی
پاری: تو کمد لباست پر لباسای فسیله لعنتی
-کم چرت بگو یکی اینو از داستان پرت کنه بیرون)
ولی چرا من چنین خوابایی رو میبینم
با وجود همین سوال های مبهم توی سرم مو و بدنم رو میشورم
قبل از اینکه از سرما‌ زیاد منجمد بشم
دوش اب میبندم حوله لباسی که به اویز بود برمیدارم به تن میکنم
به جلوی آیینه می ایستم که چند قطره آب روش نشسته بود
دستمو به سمت زیر چشمام میکشم
سیاهی گودی زیر چشمام کاملا نشانه بی خوابی چندین شبم بود
بی خوابی که حتی قرص های خواب اورم‌ درش چندان کار‌ساز نبود
البته این گودی و سیاهی چیز مهمی نبود
با کمی ارایش یک لبخند نمادین کمی شوخ طبع بودن اصلا به چشم نمی اومد
و برای کسی سوال پیش نمی‌اومد که یعنی مشکلی هست
تمام این دو سال دبیرستان همین بوده
حتی صمیمی ترین کسانی که کنارم بودنم متوجه نشده بودن


----.gif
10.7Mb
قسمت اول
#ch_1_1
#Novel 📕
⭐️ @The_legendary_lady ⭐️


اینجا کجاست
صدای ناقوص میشنیدم
اونا کجان
بی قرار
سرمو میپرخوندم به دنبال حتی یک نشونه
ولی تا چشم کار میکرد همه جا سفید بود
من زندم
به دستام نگاه میکنم
چطور ممکنه
اخرین لحظات توی ذهنم تداعی میشد
دستامو به سختی به دستای اون رسونده بودم...
کلمه ای که توی سرم دائم تکرار میشد
دستامو به روی بازو هام میکشم
سرده...
بدنم خستگی عجیب داشت انگار که ده ها قرن توی یه خواب عمیق بودم
شروع به دویدن میکنم هیچی جز سفیدی دیده نمیشد
هیچ رنگی هیچ نوری حتی تاریکی وجود نداشت
چه اتفاقی افتاد اون روز اونجا دستمو روی سرم میزارم کمی فشار میدم
فقط خون جلوی چشمام می اومد..حاله ای تار صدای قدمای پا که انگار
داشتن با عجله به سمت اونجا می اوردن چند نفر که اسم منو میگفتن
ولی من نگاهم رو اون فرد رو به روم بود..لباشو به سختی از هم فاصله داد
کلماتی نامفهوم زمزمه کرد پلک هاش برای همیشه روی هم بسته
با لبخندی به خواب فرو رفت
از فکر اون خاطره محو بیرون میام
دستمو به صورتم میکشم نمدونم به چه دلیل چشمام پر اشک شده بود
برای چی دارم اشک میریزم این صدا که میشنوم دائم برای اون نه
ا..سم..ا..ون چی بود من برای چی اونجا بودم
صدایی میشنوم صدایی به ظاهر آشنا
+وقت موعد رسیده تو باید برگردی
-بازگشت من به کجا * سرمو اون طرف اون طرف میکنم این صدا از کجا بود*
+بازگشت تو بعد هزار سال تو دوباره باید متولد بشی جهان نجات بدی
فراموش نکن این اخرین زندگی توست
تو بعد از این هرگز متولد نمیشی پس اینبار
هرگز دست شیطان نگیر تو اینبار نباید سقوط کنی الهه مقرب بهشت
-الهه ، جهان نجات بدم..منظورت چیه تو کی هستی...کجایی
اون کلمات به ظاهر آشنا بودن سرم درد گرفته بود خاطراتی به سمت
سرم هجوم می اوردن
کلمات نامفهموم پر توی سرم
هفت سرزمین تاریکی فرا گرفته
مسیاح مقدس فقط میتونه نور به سرزمین بازگردونه
باید به برج نور بریم
همه مردن
من باعث مرگشونم
چهره های ناواضح کلماتی درهم...
خاطراتی تکه تکه اینا چی بودن
+وقت رفتنت فرا رسیده اینبار تا میتونی زندگی کن در بچگیت
تو در امان میمونی از این اتفاقات تا زمانی که کوچیکی
وقتی زمانش فرا برسه به یاد میاری اون خاطراتی که از یاد بردی رو
-منظورت چیه...نور درخشانی رو مبینم یه سری صدا میشنوم
اون نور درخشان منو در برمیگیره دستای گرمی داشت
+سایونارا دختر نور...مراقب اون چشما باش...
تاریکی ارزش از دست دادن درخشش رو نداره
از فرصتت مجدد استفاده کن
تاریکی..چشمام اروم اروم بسته میشه توی اغوش
اون نور به خواب میرم قبل از اینکه به جواب سوال هام برسم
نمدونم دست های سرنوشت اینبار چه سرنوشتی رو برای من رقم زده
═════════ ೋღ❤️ღೋ ═════════

پارازیت: *قهوه بدست* نیوم نیوم جالب به نظر میادش!
من: پاری مگه قرار نبود کلا تو بانوی افسانه ای نیای؟
پاری:منکه چنین چیزی یادم نمیاد بفرما قهوه
من: پارییییییییییییییییییییییی
پاری:مرض داد نکش مردم شاید خواب باشن
من: من چیکار کنم از دست تو
پاری: عام قول میدم اگه اجازه بدی از قسمت بعدی داخل خود داستانم بیام گاهی کمتر اذیتت کنم
من: =_= چه اجازه بدم چه ندم که میای
پاری: منطقی بود پس بای بای


این متن رو در گذشته دور نوشته بودم فقط در حال حاضر ادیت شده کمی
مقدمه و پیش زمینه های داستان به جز این یکی به استثنا همگی حذف شدن
بخاطر چنین پیش زمینه ای فکر نکنید همه داستان اینگونه است
به محض شروع داستان میفهمید ک دنیای داستان از دنیای پیش زمینه
فصل ها فاصله داره
امیدوارم نا امید نشید به خوندن داستانم ادامه بدید
و اینکه تمامی قسمت های داستان داخل دنیای کتابن

پ:ن:اگه غلط املایی دیدید ندید بگیرید من اعتقاد دارم غلط املایی نمک متنه

#پیش_زمینه #داستان #بانوی_افسانه_ای

⭐️ @The_legendary_lady ⭐️


" روزی دختری در این سرزمین به دنیا خواهد امد که سرنوشت این
جهان را عوض میکند دختری که نه فرشته است و نه شیطان
کسی که مورد قبول هر انکه او رو میبنه خواهد بود
دختری از جنس نور و تاریکی
که مردم او را "بانوی افسانه ای" مینامند
او مهر و روشنایی را به این سرزمین بازخواهد گرداند
دختری که برخلاف سرنوشت مقدر شده اش عمل میکنه
دختری با چهره درخشنده قلبی از نور
الهه ای که در زندگی پیشین خود روشنایی خودش رو فدا کرد جهان نجات داد
و در اخر تبدیل به موجوی شد که نه شیطان بود و نه فرشته"

خنده تمسخر امیزی روی لبم نقش میبنده...
نویسنده این کتاب خیال پرداز خوبیه! برای چی قصه های بچها رو کتاب ممنوعه اعلام کردن؟!
امکان نداره چنین چیزی واقعا باشه....
این سرزمین از این عذاب جاودانه اش هیچ وقت نجات پیدا نمیکنه
تاریکی هرگز قلب این سرزمین رو رها نکرده نخواهد کرد
جز
فقط یکیار به دست اون ناجی بر اساس کتیبه های قدیمی
که اونم سالیان پیش به همراه افرادش ناپدید شد
بی هیچ اثری
اگه چنین فردی روزی متولد بشه حتی قبل از اینکه طلوع افتاب رو ببینه..... کشته میشه!
توی این زمان
چطور هنوز پدرانمون به این افسانه ها اعتقاد و امید دارن؟
شروع به مطالعه میکنم
باد شروع به وزیدن میکنه ورقه ها به دست باد عوض میشن
کتابو ورق میزنم به دنبال صفحه ای که اسم اون الهه نوشته شده بود می گردم
پایین صفحه... چرا الان باید صفحه عوض میشد
صدایی از بیرون میاد
کارمینا: بانو اجازه ورود دارم؟ داخل در باغ همه منتظر شما هستن
سیلسیا: برای چی؟
کارمینا: برای خوردن عصرانه خانوادگی...جناب کلارک و شاهزاده کارلوس هم امروز اینجا هستن
سیسیلیا: اوه فراموش کرده بودم پدر گفته بود امروز به اینجا میان
آهی میکشم
ولی من به پدر گفتم این مهمونی عصرونه کنسل کنه...الان میام ممنون اطلاع دادی کارمینا
کارمینا: وظیفه من هست بانو... آ.. ضمنن اینقدر بد بین نباشید..شاهزاده کارلوس مرد جوان و با وقاری هستن شاید اگر کمی بیشتر با ایشون اشنا بشید نظر بهتری نسبت بهش پیدا میکنید
سیسیلیا : حرف های بی پایه و اساس نزن کارمینا چنین چیز‌ی ممکن نیست!
با صدای آرومی ادامه میدم
حتی اگه این ازدواج صورت بگیره فقط یک ازدواج سیاسی
کتاب رو از روی میز برمیدارم و داخل قفسه میزارم به جلوی ایینه میرم نگاهی به چهره ام میکنم موهام رو عقب میدم
کمی عطر میزنم با صدای مجدد کارمینا از اتاق خارج میشم
و به سمت باغ میرم
راوی داستان:‌‌ سیسلیا
به باغ برای صرف عصرانه میره.... هیچ کسی از اینده خبر نداره
در آینده چه اتفاقی در انتظاره

چهار سال بعد


الیزا: توی کتابخانه بزرگ با قفسه های پر از کتاب که دور تا دور توی کتابخانه کشیده شده
اروم اروم به سمت همون صندوقچه کوچک و قدیمی مادر قدم برمیدارم
مادر توی خواب عصر هست و این بهترین موقیعته!
می خوام در صندوقچه مادر رو بلاخره باز کنم
کنجکاو بودم بدونم داخل اون صندوقچه چیه که برای مادرم ارزشمنده...
صندوقچه ای که هرگز نزاشته کسی درش رو باز کنه...
به قفسه ای که صندوچه داخلش بود میرسم اروم صندوقچه رو برمیدارم
و روی میز میزارم...با دقت به صندوقچه نگاه میکنم
صندوقچه خیلی خاکی بود ولی معلوم بود حکاکی شده
صندوقچه رنگ تیره ای داشت از ترکیب رنگ چند رنگ لاکی
زرشکی مشکلی قهوه ای با تیکه های براق نقره ای
با دستمالی روی صندوقچه رو پاک میکنم...
با ذوق خاصی به صندوقچه نگاه میکنم:
چقدر قشنگه وای نقش گل های رز زیبا لای شاخ برگ های برجسته..
محو تماشای اون صندوقچه زیبا بودم که یادم میفته باید قبل از بیدار شدن مادر اونو باز کنم!
حالا چطوری در صندوقچه رو باز کنم؟!
به قفلش نگا میکنم به ظاهر یه قفل سادس...
طرح دار هست ولی این قفل قدیمی هست راحت باز میشه...
سنجاق سری از لای موهام در میارم و سعی میکنم قفل رو باز کنم بلاخره با یکمی ور رفتن با اون قفل قدیمی
در صندوقچه رو باز میکنم
عجیبه! فقط یه کتاب داخل صندوقچه هست!!
کتاب رو برمیدارم..
فوت میکنم تا گرد و خاک روش بره...
فقط یه کتاب یعنی مادر فقط بخاطر یه کتاب تا این حد روی این صندوقچه حساسه؟!
نسیمی از بیرون پرده های پنجره رو کنار میزنه.. و حاله های نور روی کتاب میفته...توجه ام به جلد
کتاب جلب میشه.. عکس دختری با موهای طلایی که مثل افتاب میدرخشید!
وسط سیاهی بود... شاخ برگ هایی که دست پاشو بسته بودن...
توی اون تصویر اون دختر اینقدر زیبا بود با اون دو بالش حس میکردم یه الهه بهشتی و نورانی رو دیدم
به عنوان کتاب نگاه کردم زیر لب زمزمه میکنم: بانوی افسانه ای...
تکرار میکنم بانوی افسانه ای چه عنوان عجیبی!
کتاب رو باز میکنم
کتابی با برگه های قدیمی دستنویس
صبر کن ببینم.. نویسنده این کتاب کیه؟! لابلای برگه های کتاب به دنبال اسم نویسنده بودم که..
همون لحظه یکی از بالای سرم کتاب رو از دستم میگیره!
برمیگردم سمت اون شخص: اوو اووO.O
چطور متوجه صدای قدم های مادر نشدم؟! مثل اینکه خیلی وقته اینجاست! نیشخندی روی لب داشتم و حسابی هول کرده بودم!

از نگاه مادر الیزا

الیزا متعجبانه به من نگاه میکنه
الیزا:مامان بیدار شدی خواب عصر خوب بودش^0^؟!؟!
شیرین :با حالت شاکی ای حرف میزنم
وروجک داخل چایی من چی ریخته بودی من خوابم برد؟
الیزا:هیچی هیچی مامان خسته بودید خوابیدید=.=
شیرین:اره از قیافت معلومه کاملا راست میگی
گوش لیزا رو با دست میگیرم
مگه نگفتم از دروغ خوشم نمیاد؟!
الیزا:گ...گوشم..مامان من اشتباه کردم ببخشید ولی خب کنجکاویم گل کرد>_<
شیرین:از کی تاحالا اسم فضولی کنجکاویه بعدم مگه من نگفتم به صندوقچه داخل کتاب خونه هرگز دست نمیزنی
الیزا:خب اوم..
الیزا سرشو پایین انداخته بود چهره معصومانه ای به خود گرفته بود
ببخشید مامان ~_~
شیرین:نفس عمیقی میکشم
خیلی خب اشکال نداره
سر لیزا رو به ارومی نوازش میکنم
الیزا:یعنی بخشیدیم مامان؟
شیرین:شاید عزیز دل من
ولی بزار ببینم تو این قفل چطور باز کردی
کمی خم میشم با اخمی به الیزا نگاه میکنم
الیزا:یه قفل قدیمی با سنجاق سر به راحتی باز میشه ولی
ممنی این کتاب درباره چی هست
شیرین:اصلا صدای الیزا نمیشنیدم در فکر فرو رفته بودم برای چند لحظه تمام اون خاطرات از توی ذهنم عبور میکنن
الیزا:مامان مامان
شیرین:با صدای الیزا به خودم میام
گفتی این کتاب درباره چی هست...
زیر لب زمزمه میکنم شاید وقتشه
الیزا:اره کنجکاوم مامان می خوام بدونم درباره چی هست این کتاب که اینقدر براتون عزیزه
شیرین با یه لبخند گرم: اگه اینقدر کنجکاوی خودم برات میخونمش
الیزا:جدی مامان؟!
شیرین: اره عزیزم
روی مبلمان داخل کتابخونه میشینم
الیزا روی کنار خودم روی مبل میزارم
با کمی تردید کتاب رو باز میکنم شروع به خوندش میکنم


═════════ ೋღ❤️ღೋ ═════════
دنیای کتاب

نسیم از پنجره به داخل اتاق به آرامی می وزید
از زبان سیسلیا : تو اتاقم بودم و کتابایی که مخفیانه از کتابخونه پدر بزرگ
برداشته بودم مطالعه میکردم...
یه کتاب ممنوعه درباره اتفاقات و افسانه های پیشین سرزمین
افسانه هایی که سال هاست از یاد رفته ان
باد ورقه های کتاب رو به ارومی حرکت داد... بلند میشم که پنجره رو ببندم توجه ام به صفحه باز شده جلب میشه..
به صفحه ای از کتاب که باد اون رو باز کرده بود نگاه میکنم کلمات رو زیر لب زمزمه میکنم....


----.gif
10.7Mb
پیش زمینه
#ch_0
#Novel 📕
⭐️ @The_legendary_lady ⭐️


بوی خون همه جای جهان پیچیده
تاریکی همه چیزو در خود می بلعه
درخت زندگی آواز مرگ زیر لب میخونه
پایان نزدیکه
نوای لالایی مرگ همِرو در خواب فرو میبره
این پایانه؟
ثانیه ها به سرعت میگذره
تیک تیک ساعت
دیگه وقتی نمونده
هزاران سوال بی پاسخ
نفرینی که هرگز در هم شکسته نشد
دست های بهم نرسیده
دخترکی غلتان در خون
نخ های سرخ سرنوشت به خون آلوده شدن
توانی برای مبارزه ندارم
توی یه جنگل سیاه بی انتها میدوم
خسته شدم جایی برای آرامش میخوام
دستای سردی منو در اغوش میکشن
همون عطر
همراه با نوای لالای مرگ
در آغوش اون توی تاریکی مطلق به خواب ابدی فرو میرم
جسم بی جونم
به هزاران ستاره معلق توی سپیده دم شکل میگیره
پایان من...
در کنار اون رقم میخوره سرنوشتی تغییر ناپذیر...
⭐️ @The_legendary_lady ⭐️


سلام
فکر کنم باید در ابتدا یکم حرف بزنم ن
چرا بانوی افسانه ای
این نام بر اساس لقب این دختری که داستانش رو مینویسم انتخاب شده
شاید در ابتدا اصلا اون افسانه یا خاص به نظر نیاد ولی مطمئن باشید اون شما رو نا امید نخواهد کرد
به دلایلی ک خودم صلاح دیدم داستان بجای فصل اول از فصل دوم شروع میشه ترجیح ام این است ک اتفاقات قبل رو در طول داستان متوجه بشید با اینکه کمی شاید گیج کننده بشه نشناختن کسانی ک در داستان میان ولی مدتی ک صبر کنید متوجه میشید اون ها ک هستند قرار است چ ماجرایی رو با اون ها دنبال کنیم...
اینبار یک قول مهم حداقل به خودم خواهم داد اینبار داستان رو رها نمکنم
حالا مقدمه اصلی داستان رو ک سال های پیش نوشته بودم رو براتون میزارم
و بعد چند قسمت کوتاهی از گذشته و اتفاقات مربوط آن و دو قسمتی ک از داستان سال پیش نوشته بودم رو میگذارم
اون هایی ک قبلا داستان رو خوانده اند خوب است برای یادآوری ان دو قسمت رو بخوانند

11 ta oxirgi post ko‘rsatilgan.

13

obunachilar
Kanal statistikasi