امروز صبح، یکی از دوستانم برای انجام کاری آمد درمانگاه. یکساعت بعد از اینکه رفت، پیام داد: خوبی؟
خوب بودم؟ نبودم. حتی بیاد هم نمیتوانستم بیاورم از آخرین باری که حال خوشی داشتهام چقدر گذشته است. آخرین باری که شادمانی، مثل یک جنین چند ماهه توی دلم تکان تکان خورده باشد از شوق. نگفتم اما. بهجاش، برایش نوشتم: "خوبم قشنگکم".
دیدم که انگشتهای ظریفش، از آنطرف گوشی، دارند در جواب، تند تند یک چیزهایی تایپ میکنند. برایم نوشت: " روبراه نبودی. اعصاب نداشتی اصلا..."
روبراه بودم؟ نبودم. سرم، راستهی بازار مسگرها، دلم، رختشویخانهی تاریک دمکردهای در هرات، پاهام، ساقههای نازک نهال بیجانی در مصاف گردباد. گیج و سرگردان و خسته و بیپناه.
با اینهمه اما نوشتم :" چطور مگه؟ رفتار بدی کردم؟ شرمندهام واقعا..."
پیام داد:" من از چشمات میفهمم دیوونه! نه از کارات.."
و بعد، بی آنکه منتظر جوابی از من بماند، پرسید:" کمکی از دست من برمیاد؟"
کمکی از دستش برمیآمد؟ نمیآمد. که من در تمام این سالها کشف کردهام زخمی که باشی، هیچ دستی از هیچ جای جهان، به فرونشاندن دردت، بلند نخواهد شد. که به قول کامو، رنج، تنهاست، و آدم رنجور هم. و آدمی بهنگام رنج، وانهادهترین مخلوق خداوند است، همانگونه که در لحظهی زاده شدن و مرگ. رهاشده، تنها، غمگین، محزون، بیرفیق. شبیه نهنگ لال عقیمی در اولین شب به گل نشستن در ساحل. نه پرندهی کوچک مهربان من. نه! من مدتهاست به گل نشستهام و دیگر هیچ دستی مرا نجات نخواهد داد. اینها را گفتم؟ نگفتم به گمانم. تنها برایش نوشتم که نگران نباش عزیزکم! یک روز، عاقبت همه چیز درست خواهد شد. و خوب میدانستم این غمانگیزترین دروغیست که تابحال از سر بیچارگی به خویش گفتهام...
#دوریا
#داستانک
خوب بودم؟ نبودم. حتی بیاد هم نمیتوانستم بیاورم از آخرین باری که حال خوشی داشتهام چقدر گذشته است. آخرین باری که شادمانی، مثل یک جنین چند ماهه توی دلم تکان تکان خورده باشد از شوق. نگفتم اما. بهجاش، برایش نوشتم: "خوبم قشنگکم".
دیدم که انگشتهای ظریفش، از آنطرف گوشی، دارند در جواب، تند تند یک چیزهایی تایپ میکنند. برایم نوشت: " روبراه نبودی. اعصاب نداشتی اصلا..."
روبراه بودم؟ نبودم. سرم، راستهی بازار مسگرها، دلم، رختشویخانهی تاریک دمکردهای در هرات، پاهام، ساقههای نازک نهال بیجانی در مصاف گردباد. گیج و سرگردان و خسته و بیپناه.
با اینهمه اما نوشتم :" چطور مگه؟ رفتار بدی کردم؟ شرمندهام واقعا..."
پیام داد:" من از چشمات میفهمم دیوونه! نه از کارات.."
و بعد، بی آنکه منتظر جوابی از من بماند، پرسید:" کمکی از دست من برمیاد؟"
کمکی از دستش برمیآمد؟ نمیآمد. که من در تمام این سالها کشف کردهام زخمی که باشی، هیچ دستی از هیچ جای جهان، به فرونشاندن دردت، بلند نخواهد شد. که به قول کامو، رنج، تنهاست، و آدم رنجور هم. و آدمی بهنگام رنج، وانهادهترین مخلوق خداوند است، همانگونه که در لحظهی زاده شدن و مرگ. رهاشده، تنها، غمگین، محزون، بیرفیق. شبیه نهنگ لال عقیمی در اولین شب به گل نشستن در ساحل. نه پرندهی کوچک مهربان من. نه! من مدتهاست به گل نشستهام و دیگر هیچ دستی مرا نجات نخواهد داد. اینها را گفتم؟ نگفتم به گمانم. تنها برایش نوشتم که نگران نباش عزیزکم! یک روز، عاقبت همه چیز درست خواهد شد. و خوب میدانستم این غمانگیزترین دروغیست که تابحال از سر بیچارگی به خویش گفتهام...
#دوریا
#داستانک