عالم من...


Kanal geosi va tili: ko‘rsatilmagan, ko‘rsatilmagan
Toifa: ko‘rsatilmagan


من ز اهل عالمم ،اما ز عالم فارغم...

Связанные каналы

Kanal geosi va tili
ko‘rsatilmagan, ko‘rsatilmagan
Toifa
ko‘rsatilmagan
Statistika
Postlar filtri




من از پریشب...
فهمیدم ک تنها تر از همیشع ام:`)


ببین بعد ت چ ب سرم امد
میدانی دگر مرا نمیخواهند
میدانی همع سرد شدن
میدانی ...
نمیدانی ک نابودم کردن
با همع اینا چگونع بمونم و ادامع بدهم
چگونع ب وعده های ک دادع ام عمل کنم
چگونع
چگونع زنده بمانم و عذاب بکشم
چگونع زنده بمانم و اسیبی ب خود نزنم
چگونع بمانم هان چگونع
میدانی ک حرف هایشان مانند خنجر ب قلبم است
میدانی
اصلا میدانی دگر نمیتوانم زندگانی کنم
اصلا میدانی این عالم برایم مانند جهنم شدع
میدانی دارم میسوزم در این عالم
میدانی از دستت دادم
میدانی تمام شدم
میدانی دگر نیستم
ن نمیدانی
مثل عمیشع نمیدانی
و ای کاش ک میدانستی...
#دوریا


میدانی سخت است ک بگویند تنها حامیت را از دست دادی
میدانی نمیتوان تحمل کرد
میدانی ک نمیشود بی ت
میدانی طرد شدن از همع و ب ت پناه گرفتن خوب بود اما ز ت طرد شدن نابودم کرد
من در انی در لحظع فرو ریختم
تا خواستم خب شوم نشد
تا خواستم ان چیزی ک ت میخوایی بشوم
همع مانع شدند
نگذاشتند ک من خوب شوم
میدانی ک دگر نمیتوانم این عالم را تحمل کنم
میدانی وقتی در خواب خوشی من فرو ریختم
میدانی گر میدانستی باز هم طردم میکردی
الان در خیابانم نمیتوانم باز ب چ امیدی خب شوم
میدانی ت نیستی انگار دنیایی نیست
میدانی خب نیستم
میدانی حال خوشم خراب شد
میدانی قلبم شکست
میدانی ن نمیدانی چون در عالم خواب فرو رفتع ایی
میدانی دارم میمیرم
میدانی دگر تحمل بی ت زندگانی را ندارم
میدانی قلبم ب درد امد
میدانی دگر بی ت نمیشود
میدانی ک دگر نخواهم بود
میدانی ک امشب شب اخرست
میدانی ک تمام شدم
میدانی در عالم مرگ پا گذاشتم
میدانی نفسم گرفت
میدانی بدون ت نمی توانم
مگر بدون نفس زندگانی میشد کرد
مگر میشود
ن نمیشود
میدانی امشب فرو ریختم
نابود شدم
شکستم
و تمام شدم
کاش بدانی
کاش بدانی دوستت دارم
ای کاش...
#دوریا


امروز صبح، یکی از دوستانم برای انجام کاری آمد درمانگاه. یکساعت بعد از اینکه رفت، پیام داد: خوبی؟
خوب بودم؟ نبودم. حتی بیاد هم نمی‌توانستم بیاورم از آخرین باری که حال خوشی داشته‌ام چقدر گذشته است. آخرین باری که شادمانی، مثل یک جنین چند ماهه توی دلم تکان تکان خورده باشد از شوق. نگفتم اما. به‌جاش، برایش نوشتم: "خوبم قشنگکم".
دیدم که انگشتهای ظریفش، از آن‌طرف گوشی، دارند در جواب، تند تند یک چیزهایی تایپ می‌کنند. برایم نوشت: " روبراه نبودی. اعصاب نداشتی اصلا..."
روبراه بودم؟ نبودم. سرم، راسته‌ی بازار مسگرها، دلم، رخت‌شوی‌خانه‌ی تاریک دم‌کرده‌‌ای در هرات، پاهام، ساقه‌های نازک نهال بی‌جانی در مصاف گردباد. گیج و سرگردان و خسته و بی‌پناه.
با اینهمه اما نوشتم :" چطور مگه؟ رفتار بدی کردم؟ شرمنده‌ام واقعا..."
پیام داد:" من از چشمات می‌فهمم دیوونه! نه از کارات.."
و بعد، بی آنکه منتظر جوابی از من بماند، پرسید:" کمکی از دست من برمیاد؟"
کمکی از دستش برمی‌آمد؟ نمی‌آمد. که من در تمام این سالها کشف کرده‌ام زخمی که باشی، هیچ دستی از هیچ جای جهان، به فرونشاندن دردت، بلند نخواهد شد. که به قول کامو، رنج، تنهاست، و آدم رنجور هم. و آدمی بهنگام رنج، وانهاده‌ترین مخلوق خداوند است، همان‌گونه که در لحظه‌ی زاده شدن و مرگ. رهاشده، تنها، غمگین، محزون، بی‌رفیق. شبیه نهنگ لال عقیمی در اولین شب به گل نشستن در ساحل. نه پرنده‌ی کوچک مهربان من. نه! من مدتهاست به گل نشسته‌ام و دیگر هیچ‌ دستی مرا نجات نخواهد داد. اینها را گفتم؟ نگفتم به گمانم. تنها برایش نوشتم که نگران نباش عزیزکم! یک روز، عاقبت همه چیز درست خواهد شد. و خوب می‌دانستم این غم‌انگیزترین دروغی‌ست که تابحال از سر بیچارگی به خویش گفته‌ام...
#دوریا
#داستانک


حالی نمانده بر این خسته جان من
کز شوق مرگ نفس می‌دهد برون
پروانه گشت عمری به شوق شمع
جانش بسوخت و آتش گرفته او کنون
حرف از درون که درد ما به دام داشت
پاسخ نمی‌دهد به ناله‌اش یکی فسون
مرغ سحر که صبحدم ز آشیان برخواست
بی دانه آمد پر گشته پُر ز خون
خس چون کلام به کلام میزنی به لب
لب تشنه گشته، شدی ویرانِ بیستون
#دوریا


بغلم نیست به آغوش کسی چشم به راه
نرگس آغشته به خون می گرید
حرف‌هامان کوتاه
روزهامان ابری
سوز دل از قِبَل هجرت یار
چشم آهوی طبیعت بیمار
و خدایی که مرا برده ز یاد
هر رهی پیش گرفتیم رسیدیم آخِر
به چهی از اندوه
به غمی بی پایان
که امان از دل بی تاب و توانم برده
من چه کردم که چنین سخت
زمین خوردم باز
که بترسم ز ازل تا به ابد از آغاز
چه بدی کردم من؟
لطف ایشان که نسیب من رنجور نشاید هرگز؟
خس چرا روی خوش آب نبیند هرگز؟
آه ای خسته‌ی من
آه و افسوس که شب را سحری نیست دگر
#دوریا


و هیچ شبی شبیه دیشب نشد.....
فراموش کردم
همع خاطره ها را
خودم را
و مهع تر از همع ت را
ت را ک فقط ممکن بود در عالم مستی ز یاد ببرم
چ خوب است این عالم
عالمی ک ن تویی
و ن من عاشق دل خستع
عالمی ک ت را
بلد بودنت را
و دوستداشتنت را فراموش کردم
و خندیدم
خندیدم ب دردی ک در عالم مستی زیاد بردم
عالم دیشب را میتوانم عالم فراموشی بگویم
و چ خوشا این عالم
ک تورا ز یادم ببرد...
#دوریا


° دلیل نویسنده شدنت چ عالمیست؟
• عالمی
عالمی ک جز من و او کسی نداند
و نخواهد فهمید
عالمی ک او ساخت و خودش نابود کرد
عالمی ک مرا هم در او نابود کرد
و مرا در زیر اوار رها کرد
نفسم گرفت ن از ریختن اوار بر سرم
گرفت چون خودش زیر اوار خاکم کرد...
#دوریا


دو سال و هفت ماه دیوانه وار یک نفر رو دوست داشتم
آنقدر دوست داشتم که جرات نمیکردم بگویم
آنقدر نگفتم که در یک بعد از ظهر تابستانی از این بعد از ظهرهای جمعه که انگار آسمان فرهاد گوش داده است،خواهرم بعد از کلی منو من کردن گفت فلانی نامزد کرد
کمی خیره ماندم و چیزی نگفتم
انگار این خفه ماندن بخشی از تقدیرم بود
شاید هم بزرگ شده بودم و باید با هر چیزی منطقی برخورد میکردم. خب اگر من را میخواست حتما میماند و دلش برای دیگری نمیرفت!
خلاصه منطقی برخورد کردم و تنها تعدادی تار موی سفید در این چند ساعت برایم باقی ماند!
غروب بود و قلیانی چاق کردم و به همراه آهنگی از هایده، کنار حوض نشستم
اهالی خانه فهمیده بودنند چه بلایی سرم آمده اما هیچ کدام به رویم نمی آورند
تا اینکه پدربزرگ آمد و کنارم نشست
چند کام از قلیان گرفت
حالا باید نصیحتم میکرد اما اینبار لحنش میلرزید!
چشم دوخت به زغال قلیان و بی مقدمه گفت:
سرباز سنندج بودم و دیر به دیر مرخصی میدادن تا اینکه یه روز مادرم با هزار بدبختی واسه دیدنم اومد پادگان.
فرمانده وقتی حال مادرمو دید دو هفته مرخصی داد.
خلاصه با کلی خوشحالی اومدیم سر جاده و سوار مینی بوس شدیم
دو تا صندلی از من جلوتر یه دخترکُرد نشسته بود که چشمای سیاه و کشیده اش قلبمو چلوند،
نگام که میکرد وا میرفتم.
نامرد انگار آرامشو به چهره ش آرایش کرده بودن و موهاشو هزارتا زن زیبا با ظرافت بافته بودن ،هر بادی که میوزید و شالش تکون میخورد ،دست و تن و دلم میلرزید
اصن یه حالی بودم.
یه ساعتی از مسیر گذشته بود که با خودم عهد کردم وقتی رسیدیم به مادرم بگم حتما با مادرش حرف بزنه
داشتم نقشه میکشیدم که چی بگم و چه کنم که مینی بوس کنار جاده واستادو اون دختر کُرد با مادرش پیاده شد و رفت
همه چیز تو چند لحظه اتفاق افتاد و من فقط ماتم برده بود.نمیدونستم باید چه غلطی بکنم،تا از شک در بیام کلی دور شده بودیم، خلاصه رفت و مام اومدیم
اما چه اومدنی؟کل حسم تو مینی بوس جا مونده بود
مثلا دو هفته مرخصی بودم، همه فکر میکردن خدمت آدمم کرده و سربه زیر و آروم شدم،بعضیام میگفتن معتاد شده اما هیچ کس نفهمید جونمو واسه همیشه تو نگاه یک دختر کُرد جا گذاشتم
پدر بزرگ گفت و رفت و حالا مفهوم لباس و شال کُردی مادر بزرگ ونام کُردی عمه و هزار رد پای دیگر برایم روشن شده بود
پدر بزرگ گفت و رفت
و من تا صبح
به نامت
به رنگ شال گردن ات
به لباس هایی که میپوشیدی فکر میکردم
که قرار است یک عمر
برایم باقی بماند...
#دوریا
#داستانک


پاسی از شب گذشته بود...
تنها در اتاقم نشسته بودم...
شب عجیبی بود صدای زوزه باد آدمو به فکر فرو میبرد....
پرت شدم به ۵سال قبل ...
زمانی که عاشقش بودم ..
زمانی که برای داشتنش به هر دری میزدم..
پنج شش سال فکرش امانم رو بریده بود اما اون...
زمان کنکور بودو باید میخوندم ،میخوندم که بسازم آیندمو...
بالاخره نتایج امد .اول واسه اون بعد من چون فنی بود...
تاصبح باش بیدار بودم خیلی ذوق داشتم آخه مشاورشم خودم بودم نمیخواست بخونه و من کاری کردم بخونه...
با کلی ذوق و نتایج امد....
اشک تو چشام حلقه زده بود...
رتبه چهار رقمی کشوری...
تک رقمی استان...
گذشت تا نتایج من ...
با بچه ها بیرون بودم دیدم تلفنم زنگ خورد مادرم بود
یاسر نتایجت امده ببینیم ؟!گفتم نه مادر جان خودم میام میبینم...
دوباره زنگ خورد...
بله خودش بود ...
جواب دادم :الو؟! یاسر نتایجتون امده نمیخوای ببینی؟!
نتایج ما نیست فک کنما
نه نتایج خودتونه
رفتم خونه ظاهرا مادرم دیده بود نتایجو...
مهندسی مکانیک کجا ارومیه...
بهم ریختم...
باز تلفنم زنگ خورد...
خودش بود پرسیدو تبریک گفت...
صدام گرفته کردم جوری که بفهمه ناراحتم...
پیام داد یاسر زنگ زدم صدات گرفته بود چرا؟؟
گفتم به موقعش میگم بهت..
میخواستم بگم میخواستم داد بزنم بخاطر دوریته بخاطر فاصله گرفتن ازت ولی...
آخه اون بندر ...من ارومیه ...
خلاصه رفت تا شب خدا حافظی به هر شکل شیوه ای بود غیر مستقیم بهش فهموندم دوست دارم
اونم مثل اینکه گرفته بود قضیه رو و جواب میداد...
#دوریا
#داستانک


ندانم امشب چه کنم
به حرف دل گوش دهم؟
که باز خورد شدنش را ببینم!
یا به حرف عقل، که قلبم را سنگ بسازد و از درون مرا عذاب بدهد...
#دوریا


دارم کم کم خود خو ترمیم می کنم
یک انسان زخم خورده ام
بخدا م انسانم ن ابر قهرمان
نمی تونم مثل ابر قهرمان ها ک از یک برج می افتن دوباره سر پا میشن
من افتادم از یک برج اول گیر کردم زیر اوار برج اول فکر میکردم مُردم نمیخواستم بیام بیرون میخواستم همونجا کار خودم رو تموم کنم اما نشد چون چند نفر هی منو صدا میزدن و میگفتن ت میتونی بیا بیرون ک تا چند ماه پیش هم هنوز همونجا بودم اما الان
دارم یک کم فقط یک کم دارم میام بیرون من نمی تونم مثل ابر قهرمان ها بیام بیرون من انسانم کم کم میتونم بیام بیرون و بدن ،قلب و غرور خودمو از زیر اوار در بیارم تا بکشم بیرون طول میکشه و این طول کشیدن ها همگی رو خسته کرده تا حدی ک منو مسخره میکنن حق هم دارن و تصمیم گرفتم دوباره با خورده های قلب ،بدن و غرور خود برگردم زیر اوار تصمیم خوبی گرفتم یک شهر از دستم راحت میشن و نفس راحت تری میکشن...
#دوریا
#داستانک


عالم من
دنیایی من است
عالمم را جز ت کسی ندیدع
عالمی ک خودت ساختی و خودت دیدع ایی
و در اهر خودت خرابش کردی
عالمی دارم ک انرا از گذشتع بیاد دارم
عالمی ک ت نابود کردی
را دارم تصور میکنم
ک در ان عالم روز های خوبی داشتم
ن مث الان ک روز ها با یاد ان روز ها سپری میشود
عالم دنیا جز مرگ چیز دیگری ندارد
عالم من را ت ساختی
عالم من را ت نابود کردی
ت فقط...
#دوریا

14 ta oxirgi post ko‘rsatilgan.

118

obunachilar
Kanal statistikasi