پریشان‌نسخه | الوند بهاری


Kanal geosi va tili: ko‘rsatilmagan, ko‘rsatilmagan
Toifa: ko‘rsatilmagan


مگذر از مجموعهٔ احوال دل‌ها سرسری/
این پریشان‌نسخه را یک‌بار سرتاسر ببین
(طالب آملی)
نوشته‌های الوند بهاری
برای پیغام‌ها و پرسش‌ها:
@alvandbahari

Связанные каналы

Kanal geosi va tili
ko‘rsatilmagan, ko‘rsatilmagan
Toifa
ko‘rsatilmagan
Statistika
Postlar filtri


به‌یاد مجتبی عبدالله‌نژاد.pdf
114.1Kb
این چند کلمه را دیروز (اول دی ۱۳۹۶) به‌یاد مجتبی عبدالله‌نژاد (۱۳۴۸ ـ ۱۳۹۶) نوشتم و در جمع دوستان و دوستدارانش خواندم.
@alvandbh


می‌دانم، دربارهٔ شب یلدا، از صبح، هم شعر خوب و بد (قدیم و جدید، تکراری و غیرتکراری) زیاد خوانده‌اید، هم تبریکات رنگارنگ، بامعنی و بی‌معنی، زیاد دیده‌اید [شما هم یادتان نیست «یلدا مبارک» و Happy Yalda و این حرف‌ها یکباره از کِی مُد شد و از کجا درآمد؟! می‌دانم ایرانیان، تا بوده است، این شب را دور هم می‌نشسته و خوش می‌گذرانده‌اند؛ «یلدا مبارک» را اما تا همین ده سال پیش هم نشنیده بودم، شاید هم کمتر].

باری، از شعرهایی که هر سال در آخرین شب پاییز به‌یاد می‌آورم و می‌خوانم همین غزل است، از اوحدی مراغی، که البته غیر از تشبیه معمول و متداولی که در مصراع اولش هست ربطی به شب یلدا ندارد، اما من واقعاً هر سال می‌خوانمش و، بخصوص، از روابط تنگاتنگ میان واژه‌های بیت دومش، هربار، حظ می‌کنم:
@alvandbh


شبِ هجرانت، ای دلبر، شبِ یلداست پنداری
رُخت نوروز و دیدارِ تو عیـــــدِ ماست پنداری

قدم بالای چون سروِ تو خَم کرده‌ست و این مشکل
که بالای تو گـر گـوید «نـکردم»، راســــت پنداری

دمی نزدیکِ مهجوران نیایی هیچ و نَنْشینی
طریقِ د‌لنـوازی از جهان برخـاست پنداری

دلت سخت است و مژگانْ تیر، در کارِ منِ مسکین
بدان نسبت که مژگانْ خار و دلْ خاراســـت پنداری

تو زان جوْری که می‌کردی، نخواهی هیچ کم کردن
هنوزم صبــرِ دل موجود و دل برجاســــت پنداری

خطا زلفت کند، آخر دلم را در گنه آری
جنایت خود کنی، وآنگاه، جُرم از ماست پنداری

ز هجرِ‌ عنبرِ ‌زلف و فراقِ دُرّ دندانت
دو چشمِ «اوحدی» هر شب یکی دریاست پنداری

http://telegram.me/alvandbh


مرا که گوید از این گردشِ زمان دیدن
جز از فراقِ عزیزان، چه می‌توان دیدن؟

چو زندگی همه اندوه و رنج و تیمار است
به شصت ‌‌بار، چرا تیر و مهرگان دیدن؟

فروغِ دیدهٔ یارانِ خفته یاد آرد
ستارگانِ فروزانِ آسمان دیدن

ختامِ زندگیِ دیرپای دانی چیست؟
تنی شکسته و رنجور و ناتوان دیدن

گلِ شکفتهٔ سیرابِ نوبهاری را
پریده‌رنگ ز دَم‌سردیِ خزان دیدن

... رفیق جُستن و چون دوستی مؤکّد گشت
به زیرِ خاکِ سیه، پیکرش نهان دیدن

به‌جای آن دلِ گرمِ پر از محبتِ دوست
به سنگِ سردِ مزاری از او نشان دیدن...

امروز، مجتبی عبدالله‌نژاد (۱۳۴۸ - ۱۳۹۶) را در زادگاهش، کاشمر، به خاک سپردند.

ما کُنْتُ أعلَمُ قَبْلَ حَطِّکَ فِی الثَّرَی
أنَّ الثَّرَی تَعْلوُا عَلَی الْأطْوَادِ

مثل بسیاری از دوستدارانش، مجال واپسین وداع نصیب من هم نشد.
به آب‌وآتش زدم؛ دریغا که وقتْ تنگ بود و راهْ بسیار و رسیدنْ ناممکن.

از بامدادان، تا همین دم که دقیقه‌ای چند به نیمه‌شبان مانده‌ست، بارها و بارها و بارها این بیت‌ها (از سرودهٔ دکتر لطفعلی صورتگر به‌یاد غلامرضا رشیدیاسمی) بر زبانم رفت.
http://telegram.me/alvandbh


به‌یاد مجتبی عبدالله‌نژاد، چند بیتی از مسعود سعد سلمان، شاعر محبوبش، بخوانید؛ انگار، نهصد‌وچند سال پیش از واقعه، در رثای او و از زبان دوستدارانش گفته‌ست:

... زان اجل اختیارِ جانِ تو کرد
که به از جانت اختیار نداشت

هیچ میدانِ فضل و مَرکبِ عقل
در کفایت، چو تو سوار نداشت

من شناسم که چرخِ خاک‌نگار
چون سخن‌های تو نگار نداشت

این‌قدَر داد چون تویی را عمر
شرم بادش که شرم و عار نداشت

گوشم اول که این خبر بشنود
به روانت، که استوار نداشت

ماتمِ روزگـــــــــــار داشته‌ام
که دگر چون تو روزگار نداشت

همچنین است عادتِ گردون
هرچه من گفتمش به‌کار نداشت

دل بدان خوش کنم که هیچ‌کسی
در جهان، عمرِ پایدار نداشت

http://telegram.me/alvandbh


ای دوصد لعنت بر تلگرام، و تمام خبرپراکن‌هایی که ـــاز وقتی گرفتارشان شدیم‌ـــ خبرِ خوش نه گرفتیم، نه رساندیم؛ همه تلخی...، همه مصیبت...، همه مرگ!

مجتبی عبدالله‌نژاد کجا و رفتن؟! سال‌ها، قرن‌ها، «شکفتن و گل کردن» مانده بود میان او و مرگ!

آن تجسّم شکوهمندِ فروتنی و ادب و امیدواری؛ آن وجود سراسر مهر و لطافت؛ آن جانِ سرشار از دانش و اعتدال و خردمندی...

اصلاً مجتبی عبدالله‌نژادِ به آن باملاحظگی را چه به این بی‌ملاحظگی‌ها و بی‌خبر رفتن؟!
لعنت بر ۱۳۹۶، اگر خط‌تیره‌ای کنارش باشد و آن‌طرفش بنویسند: ۱۳۴۸

@alvandbh


یادداشتم در روزنامهٔ
«جامعهٔ فردا» (۱۳۹۶/۹/۱۴)
دربارهٔ دکتر غلامحسین یوسفی (۱۳۰۶ - ۱۳۶۹)
@alvandbh


متن یادداشت کوتاهم که امروز (۱۴ آذر ۱۳۹۶) در روزنامهٔ جامعه فردا منتشر شده است، به‌مناسبت بیست‌وهفتمین سالگرد درگذشت دکتر غلامحسین یوسفی:

@alvandbh

«ادیبی آشنا با دردهای مردم زمانه»

[الوند بهاری]

همین چند دقیقه پیش، با دستگاه «خودپرداز» یکی از بانک‌های محله‌، هزینهٔ ماهانهٔ تلفن همراهم را پرداختم. روی کاغذی که از دستگاه بیرون آمد، نوشته بود: «در صورت عدم استفاده از رسید نسبت به امحای آن اقدام فرمایید». در این فکر بودم که واقعاً چیز ساده‌تر و کوتاه‌تری نمی‌شود نوشت تا تمام فارسی‌زبانان ــ‌پیر یا جوان، کم‌سواد یا تحصیل‌کرده، از ساکنان پایتخت یا دورترین شهرهای مرزی‌ــ بفهمند وقتی کارشان با این تکه‌کاغذ تمام شد پاره‌اش کنند؟

این‌جور وقت‌ها، چند نوشته‌ از دکتر غلامحسین یوسفی (بهمن ۱۳۰۶ ـ ۱۴ آذر ۱۳۶۹) را هم به‌یاد می‌آورم و گاهی از نو می‌خوانم: از آغاز درخشان «زبان فردوسی و زبان ما» (در جلد اول برگهایی در آغوش باد) تا «نامه‌ای که به مقصد نرسید»، «افراط، تفریط، اعتدال در نگارش فارسی»، «یادداشتی دربارهٔ ترجمهٔ تعبیرات خارجی» و «فعل معلوم بجای فعل مجهول». هر چهار یادداشت اخیر، که خواندن آنها بر دانشجویان و دوستداران زبان و ادب فارسی ضروری است، در کتاب یادداشتها منتشر شده است، مجموعه‌ای نسبتاً کم‌حجم از نوشته‌هایی دلچسب و سودمند، که پس از اولین انتشارش (تابستان ۱۳۷۰) هرگز تجدیدچاپ نشده است، با آنکه اگر هم نسخه‌هایش چند سالی در انبار بماند زیان معتنابهی به ناشر نمی‌رساند.

از کارهای سودمند یوسفی، در نگاه نخست، به‌دست دادن چاپ‌هایی منقّح از متون کهن و مهمی همچون قابو‌سنامه و بوستان و گلستان و غزلهای سعدی ــ‌‌که کاش فرصت اتمام این آخری را نیز یافته بودــ‌‌‌ و نوشتن شرح‌ها و تعلیقات دقیق و مشکل‌گشا بر آنها، مفصل اما خالی از افاضات نالازم و اضافات فضل‌فروشانه، شاید مهم‌تر بنماید (بگذریم از تصحیح متون کم‌مخاطب‌تر: لطائف‌الحکمه و صوفی‌نامه و ترجمهٔ تقویم‌الصحّه).

از منظری دیگر، اهمیت دو کتاب چشمهٔ روشن و دیداری با اهل قلم در شناساندن بزرگترین شاعران و نویسندگان فارسی‌‌زبان، از آغاز تا امروز، به دانشجویان و عموم خوانندگان شاید کمتر نباشد. ترجمه‌ها و مقاله‌های تحقیقی و دانشگاهی‌‌اش را هم نباید نادیده گرفت اما، ورای این‌همه، از آن‌دسته از یادداشت‌هایش هم که برآمده از دغدغه‌های اخلاقی و اجتماعی و فرهنگی و انسانی اوست به‌سادگی نباید گذشت.

«راه کج» (۱۳۴۲)؛ «مجهول‌القدر»، «شناخت نقص» (۱۳۴۳)؛ «صرفه‌جوئی»، «لندن، میعادگاه تابستانی ایرانیان» (۱۳۴۴)؛ «چرا رغبت به شنیدن سخنرانی کم شده است؟» (۱۳۴۷)؛ «افسون تبلیغات» (۱۳۴۸) نمونه‌هایی از این‌گونه نوشته‌های‌ اوست که باید خواند* و از آنها درس گرفت و، با دیدن سال نگارش هرکدام، «ای دریغا» گفت که سخنانی ‌چنان معتدل و خردمندانه و ایران‌دوستانه را به‌موقع نشنیده‌ایم.

غلامحسین یوسفی از دانشگاهیان زمانهٔ «ارتقا» با مقالات «علمی‌ـ پژوهشی» در «مقایسهٔ تطبیقی» فلان و بهمان، و اهل نردبان ساختن از نوشته‌های دانشجویان، نبود و آموزش و پژوهش‌ دانشگاهی را نه مقصد که راهی می‌دید برای رسیدن به زمانه‌ای بهتر و جامعه‌ای اخلاقی‌تر.

اگر مانده بود، همین زمستان، نودسالگی‌اش را جشن می‌گرفتیم؛ کسانی شاید به‌فکر جشن‌نامه‌ای می‌افتادند که لابد، به‌رسم زمانه، خبرش زودتر از همه به صاحبش می‌رسید. وقتی می‌فهمید، لابد منصرفشان می‌کرد تا نه دوستان و دوستدارانش به زحمت بیفتند، نه نورسیدگانی نامش را اسباب خودنمایی کنند.
سردبیرانی شاید ویژه‌نامه‌ برایش‌ «کار» می‌کردند و روزنامه‌نگارانی به «بهانهٔ» نودسالگی‌اش «پرونده» می‌ساختند.

غلامحسین یوسفی البته بی‌نیاز از این‌همه بود، اما کیفیت و کمیت خدمات فرهنگی‌اش، در همان عمر کوتاه، به چشم قدرشناسان روزگارش آمد تا جشن‌نامه و ویژه‌نامه‌اش را در اواخر عمر ببیند و به‌یادش، اندکی پس از آنکه «با هفت‌هزارسالگان سربه‌سر» شد، یادنامه‌ دربیاورند و مجالسی برپا کنند، پیش از زمانهٔ ابتذال بزرگداشت‌ها و جایزه‌ها و جشن‌نامه‌ها، در روزگاری که کلمه‌ها به بی‌معنایی امروز نبود، برای مردی که قدر کلمه‌ها را دانست و به‌دور از ابتذال زیست، ادیبی که سرش در نوشته‌ها و سروده‌هایی برجای‌مانده از قرن‌ها پیش بود، اما نه از زبان و ادبیات روزگار خود غافل شد، نه از گرفتاری‌ها و دردهای مردم زمانه‌اش.

[پانوشت
*: «صرفه‌جوئی» را در مجلهٔ یغما (فروردین ۱۳۴۴)، و مابقی را در جلد دوم برگهایی در آغوش باد یا مجلات آن سال‌ها؛ نشانی یا متن کامل همه، به‌سادگی، در اینترنت پیدا می‌شود.]
http://telegram.me/alvandbh


امروز، درست یک‌ سال از رفتنِ مادربزرگم گذشت، مادربزرگی که آخرین بازمانده بود از جمع چهارنفرهٔ پدربزرگ‌ها و مادربزرگ‌ها، مادربزرگی که «رفیق» بود، بیش و پیش از آنکه مادربزرگ باشد، مادربزرگی که در تمام این یک سال حتی یک روز نیامد که کلمه‌ای از کلمه‌ها و کنایه‌ها و زبانزدهای مخصوصش بر زبانم نرود و یادش نکنم.

پدربزرگ‌ها را ‌ــ‌ـ‌که عاشقشان بودم‌ـــ خیلی‌زود از دست دادم، یکی را در سیزده‌سالگی و آن‌دیگری را در پانزده‌سالگی‌ام. آن‌یکی مادربزرگ هم بیست‌وسه‌ـ‌چهارساله بودم که رفت.
جایی نوشته بودم که نوه‌ها با رفتن مادربزرگ‌ یا پدربزرگشان نه‌فقط آنان را که آخرین حلقه‌های پیوند خودشان با روزهای خوش کودکی را هم از دست می‌دهند و از آن روزها دورتر می‌شوند.

به‌نسبتِ بسیاری از رفقا و همسالانم، زود بی‌پدربزرگ و بی‌مادربزرگ شدم (و البته عده‌ای هم لابد، از این‌بابت، بداقبال‌تر از من بوده‌اند). اغلب دوستانم، حتی آنانکه چند سالی بزرگترند، دست‌کم سایهٔ یکی از این چهار نفر بر سرشان هست؛ رفیقی هم دارم که نه‌فقط مادربزرگ خودش که مادربزرگِ مادرش (به‌عبارتِ دیگر: مادرِ مادربزرگش) را هنوز می‌بیند و گاهی از احوال و اقوالش می‌گوید؛ امیدوارم خودش و مادرش سال‌های سال از این نعمت برخوردار بمانند.

منصفانه‌اش این است که اقرار کنم بسیاری از اتفاقاتِ خوش و لذت‌بخش را هم زودتر از بیشترِ همسالانم تجربه کرده‌ام (و، چون در شکرگزاریِ تک‌تکِ آنها ننوشته‌ام، در گِله از این‌یکی هم درست نیست بنویسم) اما همچنان غبطه می‌خورم به تمام رفیقانی که پدربزرگ یا مادربزرگی دارند، ولو رابطه‌شان با آنها مثل رابطهٔ خودم با مادربزرگم نباشد، ولو پدربزرگ و مادربزرگشان در شهر یا کشوری دیگر باشند، که می‌دانم همین که باشند، و بدانی که هستند، چنان دلگرمت می‌کند که از هیچ‌چیز و هیچکس دیگر برنمی‌آید.

با تمام چیزهایی که نوشتم و ننوشتم، امروز چنین می‌پندارم که پدربزرگ و مادربزرگ را هرچه دیرتر از دست بدهی دشوارتر است و جایشان، هرچه دیرتر بروند، خالی‌تر. چند سالی‌ست که تقریباً هر روز از سرِ کوچه‌ای می‌گذرم که زمانی خانهٔ پدربزرگم در آن بود. بعضی روزها، از شما چه پنهان، راهم را کج می‌کنم؛ وارد کوچه می‌شوم و می‌ایستم مقابلِ آن خانه، که ازقضا مالکان جدید هنوز دست به ترکیبش نزده‌اند؛ به در و دیوارش خیره می‌شوم و به جمعه‌هایی فکر می‌کنم که صبح یا ظهرش همین زنگ را می‌زدیم و در باز می‌شد؛ به پدربزرگ فکر می‌کنم که در گلخانهٔ گوشهٔ اتاقش، یا در باغچه‌هایی که در حیاط ساخته بود، با گل‌ها و درخت‌هایش مشغول بود؛ به مادربزرگ فکر می‌کنم که آرام‌ نمی‌گرفت تا یکی از خوردنی‌هایی را که تعارف می‌کرد در دهان نمی‌گذاشتی و چند دقیقه (گاهی هم ثانیه) بعدش با پیشنهادی دیگر به‌سراغت می‌آمد؛ به نوه‌های بزرگتر و کوچکتر از خودم، به فوتبال بازی کردن‌هامان با هر توپ عجیب‌وغریبی که مناسبِ گوشه‌ای از آن خانه بود، و دروازه‌هایی که هر نوبت محدوده‌ای متفاوت می‌داشتند...

مادربزرگی که سه نوهٔ بزرگتر از من هم داشت ـــ‌‌گفتن نداردـــ سنّش کم نبود، اما به‌نسبت سالم بود؛ هیچ خیال نمی‌کردیم به آن زودی برود. از روزی که با پای خودش، محض احتیاط، به بیمارستانش بردیم تا آن ظهر جمعهٔ غم‌انگیز، که پیوست به یاران عزیزش که آن‌طرف بیشتر بودند، دو هفته هم نشد؛ پدربزرگ‌ها و مادربزرگ‌ها شاید راهی را که پیمودنش، به‌خیال ما، چند سالی وقت می‌خواهد در یکی‌چند هفته بروند‌.

یک سالی هست که اینجا می‌نویسم و بار اول است ـــ‌‌امیدوارم بار آخر هم باشد‌‌ـــ که توصیه‌ای می‌کنم، یا نصیحتی:

ای کسانی که دست یغماگرِ روزگار هنوز پدربزرگ یا مادربزرگی برایتان باقی گذاشته است، مبادا وقتی را که می‌شود با آنان گذراند به کاری دیگر بگذرانید.
تا هستند، تا می‌توانید، روزها و ساعت‌ها و دقیقه‌ها و ثانیه‌ها را برای برخورداری از صحبت آنان، برای شنیدن حرف‌هاشان ـــ‌یا نه: برای دیدنشان‌، فقط برای نشستن و تماشا کردنشان‌ـــ غنیمت بدانید، تا می‌توانید!
http://telegram.me/alvandbh


هفتادوپنج سال پیش، در چنین ساعاتی از شامگاه پنجم آذر ۱۳۲۱، محمدعلی فروغی در منزلش در تهران درگذشت.
از میان خدمات فراوان فروغی به ایران و فرهنگ ایرانی و زبان فارسی، یکی این بود که «فرهنگستان ایران» (فرهنگستان اول) را در زمان نخست‌وزیری‌اش تأسیس کرد و اساسنامه‌اش را نوشت، در خرداد ۱۳۱۴، همان سالی که پیش از آنکه به پایان برسد، فروغی، با استعفای اجباری، از نخست‌وزیری کناره گرفت و خانه‌نشین شد.
بحث دربارهٔ خدمات و صدمات فرهنگستان اول بسیار مفصل‌تر از آن است که در این چند سطر بگنجد. این‌قدر هست که اگر نخست‌وزیری فروغی، و به‌تبعِ آن ریاستش بر فرهنگستان، ادامه می‌یافت، چه‌بسا این نهاد و کارنامه‌اش سرنوشتی دگرگونه می‌یافتند.
این چند کلمه «بدان آوردم» که بهتر دیدم، به‌جای نوشتن دربارهٔ فروغی، تکه‌ای از نوشتهٔ دکتر غلامعلی رعدی آدرخشی* (۱۲۸۸ - ۱۳۷۸ ش.) را نقل کنم، ادیب برجسته و شاعر قصیدهٔ مشهور «نگاه». [*:خطای تایپی نیست؛ خودش ترجیح می‌داد این واژه را «آدرخشی» بنویسد، نه «آذرخشی».]
رعدی، که از اعضای فرهنگستان اول بوده است، چنین شهادت داده است که «سرپرستی فروغی جنبهٔ تشریفاتی نداشت و منحصر به ادارهٔ جلسات نبود، بلکه او در این مقام از طرفی این مؤسسه را در برابر فشارها و توقعات بیجای بعضی از مقامات و گروههای متنفذ حمایت می‌کرد و از طرف دیگر مانند یک مرشد و راهنمای مورد احترام می‌کوشید که در داخل فرهنگستان بین اعضای آن [...] توافق و حسن تفاهمی برقرار کند».
بخوانید خاطرهٔ رعدی از درایت فروغی در یکی از جلسات این فرهنگستان را‌، و ببینید تیزهوشی و تدبیر و خویشتنداری و خردمندی چگونه آب بر آتش تعصب و عداوت می‌ریزد:
«به‌یاد دارم که در سال ۱۳۱۴ دو تن از اعضای افراطی فرهنگستان در یکی از جلسات اصرار داشتند که یک کلمهٔ ثقیل و نامأنوس زبان اوستائی به‌عنوان معادل یک کلمهٔ عربی رایج و مستعمل در فارسی پذیرفته شود. مرحوم عبدالعظیم قریب با این پیشنهاد مخالف بود[.] وی می‌گفت اولاً این کلمهٔ عربی هزار سال است که در زبان فارسی وارد و معمول شده و جزء دارائی‌های زبان ماست. ثانیاً زبان اوستائی مرده و متروک شده و کلمات آن با کلمات فارسی امروزی هماهنگی ندارد. دو عضو افراطی از این بیان مرحوم قریب برآشفتند و غوغائی به‌راه انداختند و گفتند شما حق ندارید که به زبان اوستائی که زبان مقدس نیاکان ماست اهانت کنید و آن را زبانی مرده بخوانید. در این اثنا مرحوم فروغی که رئیس جلسه بود بی‌آنکه یکی از دو طرف بحث را مستقیماً مورد حمایت یا ملامت قرار دهد، ناگهان رشتهٔ سخن را به‌دست گرفت و با متانتِ تمام از فرد فرد حضار پرسید آیا پدر او مرحوم محمدحسین فروغی را می‌شناختند، یا نام او را شنیده‌اند؟
یکایک اعضاء فرهنگستان جواب مثبت دادند و هرکدام شرحی دربارهٔ فضائل محمدحسین فروغی بیان کردند. آنگاه مرحوم محمدعلی فروغی گفت: آقایان به‌شهادت همهٔ شما پدر من مردی دانشمند و ارجمند بوده و من به فرزندی او مفتخرم. با این وصف اگر همهٔ شما به من بگوئید که پدرت مرده است من حق ندارم از شما برنجم، زیرا مسلم است که پدرم مرده است. زبان اوستائی هم درست است که زبان نیاکان ما بوده است، ولی چه می‌توان کرد[؛] آن زبان هم مرده و متروک شده و انصاف نیست که ما به کسی که این حقیقت واضح را اعلام می‌کند بتازیم و در وطن‌پرستی او تردید روا داریم.
این بیان شیوا و این استدلال سقراطی فروغی مانند آبی که بر آتش ریخته شود جلسه را به‌حال عادی درآورد و بحث در محیطی آرام و دور از هیاهو ادامه یافت.»
نظیر خویش بنگذاشتند و بگذشتند
خدای --عزّ و جل-- جمله را بیامرزاد
http://telegram.me/alvandbh


«پل میرابو»ی آپولینر را، دکتر پرویز ناتل خانلری، بیش از شصت سال قبل، به‌ فارسیِ موزون برگردانده است. شاید نخستین ترجمهٔ فارسیِ این شعر باشد؛ نمی‌دانم. درهرحال، به خواندن می‌ارزد. به‌گمانم، تطبیق دو ترجمه‌ با متن اصلی شعر که به‌راحتی در اینترنت پیدا می‌شود، برای دوستان فرانسوی‌دان، جذاب باشد. فرانسوی‌ندانانی مثل من هم فارسیِ دو ترجمه را مقایسه کنند، با علم به اینکه خانلری سی سالی زودتر از سپانلو ترجمه کرده و به حفظ وزن هم مقیّد بوده است. تاریخ دقیق ترجمه را نمی‌دانیم، ولی در پاییز ۱۳۳۵ منتشر شده است، در مجلهٔ سخن (دورهٔ هفتم، شمارهٔ هفتم).

«پل میرابو»

زیر پل رود روان می‌گذرد
عشقهای‌ من و تو
راستی باید از آن یاد آورد
بود پیوسته نشاط از پی درد

شب بیاید بزند ساعت زنگ
روزها رفت و مرا هست درنگ

دست‌در‌دست هم و روی‌به‌روی
باش تا درگذرد
زیر بازوی دو یار
رود کز دیدن خلق آزرده‌ست

شب بیاید بزند ساعت زنگ
روزها رفت و مرا هست درنگ

عشق چون رود روان در گذرست
عشق اندر گذرست
گذرِ عمر چه کنْد
آرزو لیک چه تیزست و چه تند

شب بیاید بزند ساعت زنگ
روزها رفت و مرا هست درنگ

روز و هفته همه بگذشت، دریغ!
نه زمانی که گذشت
بازگردد نه دلی کز کف رفت
زیر پل رود روان می‌گذرد

شب بیاید بزند ساعت زنگ
روزها رفت و مرا هست درنگ

http://telegram.me/alvandbh


از ترجمه‌های محمدعلی سپانلو

«پُلِ میرابو»
[از سروده‌های گیوم آپولینر؛ ۱۸۸۰ ـ ۱۹۱۸]

زیر پل میرابو، رود سن می‌گذرد
آیا باید به یاد عشق‌هایمان بیفتیم
همیشه شادی پس از رنج می‌آمد

شب می‌آید ساعت زنگ می‌زند
روزها می‌روند من می‌مانم

دست‌دردست و چهره‌به‌چهره بمانیم
چندان‌که زیر پل بازوان ما
موجی خسته از نگاه‌های ابدی
بگذرد

شب می‌آید ساعت زنگ می‌زند
روزها می‌روند من می‌مانم

عشق چونان آب روان می‌رود
عشق می‌رود
چقدر زندگی کُندگذر است
و چقدر امید تندگذر

شب‌ می‌آید ساعت زنگ می‌زند
روزها می‌روند من می‌مانم

روزها می‌گذرند و هفته‌ها می‌گذرند
نه دورانِ گذشته
نه عشق‌ها برمی‌گردند
زیر پل میرابو، رود سن می‌گذرد

شب می‌آید ساعت زنگ می‌زند
روزها می‌روند من می‌مانم
http://telegram.me/alvandbh


یک ‌بار چیزی از سپانلو پرسیدم. در جواب، این آخرین سطرهای «ملّاح خشکرود(۱)»ش را خواند. چیزی را هم که پس از رفتنش نوشتم با همین سطرها آغاز کردم، که بسیار مشابه زیستنش یافتم.
http://telegram.me/alvandbh


سپانلو عاشق زادگاهش بود، شهری که از فرزندان و فرزندخواندگان بدمهرش جز ناسپاسی نمی‌بیند. چکیدهٔ احساسش به تهران را در همین سطرها نوشت، ۳۰ سال پیش، در دیباچهٔ «خانم زمان».
http://telegram.me/alvandbh


در هفتادوهفتمین سالگرد تولد محمدعلی سپانلو (۲۹ آبان ۱۳۱۹ - ۲۱ اردیبهشت ۱۳۹۴) ــ‌شاعر «پیاده‌روها» و پژوهندهٔ احوال «شاعران آزادی»‌ــ چند تکه از نوشته‌ها و ترجمه‌ها و سروده‌هایش بخوانیم:
@alvandbh


محسن احمدوندی، از دوستان فاضل اهل کرمانشاه، امروز را در روستاها و شهرهای زلزله‌زده گذرانده‌ست.
گزارش‌ها و عکس‌هایش را در کانالش دنبال کنید:
@mohsenahmadvandi


از صبح، دل و دستم به نوشتن نمی‌رود؛ واژه‌ها می‌گریزند و «سامان سخن گفتن نیست».
می‌دانم رسانهٔ اصلی همین تلگرام است‌‌ و دیده‌ام از همین کانال‌های محقّر هم کارها برمی‌آید. از کرمانشاه، بیش‌وکم، باخبریم. دوستان مقیم ایلام، و سایر استان‌های زلزله‌زده، اگر پیامی یا خبری دارند که چنانکه باید پخش نشده است، بنویسند. به‌نیابت از دوستانی که کانال‌های ادبی و فرهنگی دارند (از کرمانشاه و تهران و شهرهای دیگر)، برای انتشار پیغام‌ها و گزارش‌ها اعلام آمادگی می‌کنم. عجالتاً، هیچ حرف و هیچ دغدغه‌ای مهمتر از غم هموطنانمان نیست. قدرت شبکه‌های اجتماعی را دست‌کم نگیریم.
نوشته‌ها را از این‌ طریق بفرستید
@alvandbahari
تنم پای‌بست تهران است و دلم نزد دوستان کرمانشاهی.
از ما، جز دعا و نوشتن و خبر رساندن بر نمی‌آید؛ آمادهٔ خدمتیم.
http://telegram.me/alvandbh


جایزهٔ درست‌نویسی مطبوعات....pdf
969.9Kb
فایل پی‌دی‌افِ یادداشتِ بالا، «جایزهٔ درست‌نویسی مطبوعات و چند نکته»، از شمارهٔ دیروزِ روزنامهٔ «جامعهٔ فردا».
http://telegram.me/alvandbh


👆👆👆👆👆👆👆👆👆
چند هفته پیش، یکی از دوستان همکار شهرکتاب را دیدم. از نویسنده یا مترجم نامداری می‌گفت که چند هفته قبلش به او گفته بود: «انگار مجله‌تان چند وقتی‌ست به دکه‌ها نمی‌رسد؛ جریان چیست؟». این را شش ماه بعد از تعطیل شدنش گفته بود، کسی که قاعدتاً شمارهٔ آخرش را دیده ولی یادداشت اولش را نخوانده بوده است. یادم آمد استاد برجستهٔ دیگری، با دیدن یکی از آخرین شماره‌های شهرکتاب در دستم، از عیب‌هایش می‌گفت، عیب‌هایی که غالباً پس از چند شماره برطرف شده بودند. فهمیدم، بعد از دوـ‌سه شمارهٔ اول، بعدی‌ها را (که مطمئن بودم رایگان برایش می‌فرستند) حتی ورق نزده است. اینها دو نمونه از واکنش‌های اهل‌قلم بود که انتظار می‌رود دقیق‌ترین خواننده‌های چنین مجله‌ای باشند. می‌دانید؟ خیلی از کسانی هم که انتظار می‌رود این‌جور مجله‌ها را بخوانند توقع «رایگان‌گیری» دارند، یعنی گردانندگان مجله باید چندصد نسخه از هر شماره را نه‌فقط مجانی کنار بگذارند بلکه پول پُست را هم، که اگر گیرنده در کشوری دیگر باشد واقعاً کم نیست، از جیب بدهند و امیدوار باشند برخی از این رایگان‌گیران، نه‌ همه‌، نگاهی از سر لطف به فهرست مطالب بیندازند یا عکس‌ها و تیترها را ملاحظه کنند و زیرلب چیزهایی بگویند یا لطف کنند، هر شش شماره یک‌بار، اظهارنظری کنند، چنان کلی که معلوم نشود خوانده‌اند یا نه.
کسی نوشته بود: بروید به نمایشگاه مطبوعات و نشریاتی را که قابل می‌دانید تشویق کنید تا دلگرم شوند و تعطیل نکنند. تشویق و دلگرم کردن، البته، خوب است ولی نشریات فرهنگیِ‌ لایق تشویق را معمولاً عاشقانی درمی‌آورند که بعید است به‌خاطر دلسردی و بی‌حوصلگی دست از کار بکشند. برای تداوم انتشارشان، کاری باید کرد که کمتر ضرر کنند؛ اگر شده است، با خریدن دو نسخه از هر شماره و بخشیدن نسخهٔ دوم به کسی که احتمال می‌دهیم به خریداران شماره‌های بعدی اضافه شود، وگرنه می‌شود حکایت فردوسی که شاهنامه‌اش را «بزرگان و بادانش آزادگان» روزگارش شنیدند و خواندند و نسخه برداشتند و «جُز احسنت از ایشان نبُد بهره»اش‌. حالا که بخشی از زحمات همکاران این مجله به‌چشم آمده و قدر دیده است،‌ کاش راهی پیدا شود تا تجربه‌ای که حاصل قریب‌به دو سال وقت است، و البته صرف هزینه‌ای هنگفت، حیف نشود!
http://telegram.me/alvandbh


[یادداشت زیر را اوایل هفتهٔ پیش نوشته‌ام و امروز (شنبه، بیستم آبان ۱۳۹۶) در روزنامهٔ جامعهٔ فردا منتشر شده است، با چند خطای جزئی، عمدتاً در کم‌وزیادیِ ویرگول‌ها، که گفتم و از دیدگان «خطاپوش» دوستان به‌دور ماند.]
«جایزهٔ درست‌نویسی مطبوعات و چند نکته»

فرهنگستان زبان و ادب فارسی پنج سال است، «به‌ نشانهٔ قدرشناسی از رسانه‌هایی که زبان فارسی را پاس می‌دارند»، در پایان جشنوارهٔ مطبوعات، جوایزی اهدا می‌کند به روزنامه‌ها و مجله‌ها و پایگاه‌های خبری و خبرگزاری‌هایی که در «درست‌نویسی» برتر از اقران خود بوده‌اند، و زبان و نگارش نسبتاً سالم‌تری در آنها به‌کار رفته است. در زمانهٔ وفور قریب‌به ابتذالِ بزرگداشت‌ها و تجلیل‌ها و جایزه‌های دولتی و خصوصی، کم کسی در اهمیت و ضرورت وجود چنین جایزه‌ای شک می‌کند، بخصوص که متولیِ جایزه هم کاملاً با موضوع آن مرتبط است. «فرهنگستان»، در هر مملکتی، از اصلی‌ترین و صاحب‌صلاحیت‌ترین مراجع داوری دربارهٔ درست‌نویسی است. به‌علاوه، از اخبار و گزارش‌هایی هم که فرهنگستانی‌ها منتشر کرده‌اند، به‌نظر می‌رسد بررسی‌های اولیه و غربال کردن نشریاتی که به مراحل نهایی می‌رسند بی‌عجله و به‌دقت اجرا شده است. در شایستگی اغلب داورانی هم که نتایج نهایی با رأی آنان معلوم می‌شود جای تردید نیست‌ (نام‌های داوران در «وبگاه» فرهنگستان منتشر شده است). این‌همه را به فال نیک باید گرفت.
مثل تمام بخش‌های جشنواره و نمایشگاه مطبوعات، اینجا هم به‌نظر می‌رسد رقابت مؤسسات مطبوعاتی ثروتمند دولتی با نشریات بخش خصوصی منصفانه نیست، اما دربارهٔ جایزهٔ درست‌نویسی،‌ از این بابت، چندان نگران نباید بود، چون می‌دانیم عرض و طول دفاتر روزنامه‌ها، و تعداد کارکنانشان، لزوماً، رابطهٔ مستقیمی با جدی‌تر گرفتن درست‌نویسی و ویراستاری ندارد؛ ای‌بسا نشریات جمع‌وجورتر، حتی کم‌‌خواننده‌تری، که اهتمام بیشتری به این امور دارند تا رقبای متموّل و پرخواننده‌شان.
آیا جایزهٔ درست‌نویسی حاصل توانایی و سخت‌کوشیِ ویراستاران نشریات است؟ تاحدودی بله، ولی نه کاملاً. دست‌کم برخی از نشریات برگزیده، تا آنجا که باخبرم، ویراستار دارند. چند نفری از این ویراستارها را هم می‌شناسم و می‌دانم کارشان خوب است، اما مدیران و سردبیران و سیاستگذاران نشریات، دبیران سرویس‌ها، و تمام کسانی که تصمیم می‌گیرند نوشتن مطالب را به چه‌کسانی بسپارند و می‌توانند رضایت نویسندگان خوش‌قلم را به همکاری جلب کنند، خبرنگاران و گزارشگران، و البته نویسندگان و مترجمان همکار این نشریات هم، بی‌گمان، در این موفقیت سهیم بوده‌اند، هرچند نصیبی از جایزهٔ مادی نبرند.
در میان «نشریات با موضوع افزایش سواد علمی جامعه»، رتبهٔ اول نصیب شهرکتاب شد، مجله‌ای که انتشارش بیش از ۱۴ شماره در کمتر از دو سال (از بهار ۱۳۹۴ تا زمستان ۱۳۹۵) دوام نیاورد. چند شمارهٔ آخرش، به‌لحاظ شکلی و محتوایی، بسیار بهتر از اولین شماره‌ها بود؛ قطعاً اشکالات و ایرادهایی داشت، ولی بسیاری از عیب‌هایش برطرف شده بود؛ همه‌چیزش، از حروف‌نگاری و صفحه‌آرایی و گرافیک بگیرید تا نسخه‌پردازی و نمونه‌خوانی و ویرایش فنی و زبانی، به‌مرور بهتر شده بود. برخلاف بسیاری از مجله‌های این روزگار، چنین نبود که نثر معدودی از مطالبش درخشان باشد و مابقی شلخته و شتاب‌زده و کلیشه‌ای و پرخطا. بخصوص در آخرین شماره‌ها، در املا و رسم‌الخط و، از آن دشوارتر، نشانه‌گذاریِ تمام مطالب به‌حدی از یکدستی و نظام‌مندی رسیده بود که در میان مجلات این روزگار (گذشته از استثناهایی مثل نامهٔ فرهنگستان) بسیار کم‌سابقه است. تروتمیز بودنش گاهی سبب می‌شد حتی مطالب نامرتبط آن را پیش از مطالب مرتبط با علاقه و کارم در برخی مجله‌های دیگر بخوانم. دربارهٔ تجربهٔ همکاری قلمی نسبتاً منظم با این مجله (در نیمی از شماره‌هایش، یک یا دو نوشته دارم) هم شهادت می‌دهم که از ویرایش سلیقه‌ای و دستمال بستن به سری که درد نکند اثری ندیدم. پای صحبت اغلب سردبیران و ویراستاران که بنشینید، مدعی‌اند هیچ کلمه‌ای را «سلیقه‌ای» عوض نمی‌کنند و برای تک‌تک دست بردن‌ها «دلیل» دارند، ولی در عمل ممکن است «امّا»ی شما را به «ولی» وتبدیل کنند، چون به گوششان خوش‌آهنگ‌تر است (نمونه‌ای واقعی از تجربهٔ خودم). شهرکتاب از این مزاحمت‌ها هم برای نویسنده، و بالمآل برای خواننده، نداشت.
باری، تعارف را اگر کنار بگذاریم، این بهتر شدن‌ها تأثیر معنی‌داری در افزایش فروش مجله نداشت. وقتی شمارگان متوسط کتاب‌هامان کمتر از یک‌هزار نسخه است، مجله‌ای را هم که عمدهٔ مطالبش معرفی و نقد کتاب است (و مخاطبانِ بالقوه‌اش صرفاً «برخی از» کتاب‌خوان‌ها هستند که بیشترشان مشتری مجله‌های قدیمی‌ترِ این حوزه‌اند) انتظار نمی‌رود چندهزار نفر بخرند و با کمک آگهی‌ها و یارانه‌های گوناگون نه به سوددهی بلکه به ضرردهیِ کمتر برسد.
@alvandbh

👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇


از پسِ ده سال، هشتمین روز آبانم هنوز به همان تلخی‌ست که بود؛ وجودم هنوز گرفتار همان بهتی می‌شود که صبح سه‌شنبه، هشتم آبان ۱۳۸۶، وقتی پی‌درپی اس‌ام‌اس‌ می‌رسید (که آن‌روزها سریع‌ترین راهِ خبررسانی بود) نگذاشت حتی فریاد بزنم.
فکر کردن به قیصر امین‌پور، آن وجودِ نازنینِ بی‌مانند، هنوز اندوهگینم می‌کند. به‌یاد آوردنِ پاسخ‌های مهربانانه‌اش به نامهربانانه‌ترین پرسش‌ها، لبخندی که انگار خودش هم می‌دانست برای زدودن تمام غم‌ها و نگرانی‌ها و آزردگی‌هایت کافی‌ست، حاضرجوابی و طنز مخصوصش، و خیلی چیزهای دیگری که نمی‌توانم بگویم چقدر دلتنگشانم، هنوز اشکم را سرازیر می‌کند.
تصویرها و صداهایی که به این روزم می‌اندازد ـــ‌باور کنید‌ـــ همه کارِ کمتر از شش ماه است، از نخستین مصاحبت در نیمهٔ اردیبهشت ۱۳۸۶ تا دیداری که هیچ گمان نمی‌کردم واپسین باشد، در پنجم آبان همان‌سال؛ شدّت تأثیر را اگر به‌نسبتِ مدّتش بسنجیم، بی‌گمان و بی‌اغراق، اثرگذارترین که شناخته‌ام قیصر امین‌پور بوده‌ست...
امروز، برخلاف تمام هشتم آبان‌هایی که در این یک‌دهه گذشت، آرام بودم و خاطرجمع، چنانکه در حضور خودش، چراکه از بام تا شام را همه با یادش گذراندم، در میان دوستان و دوستدارانش، و البته در کنار همسر و فرزند بزرگوار و مهربانش. دلم به تنگیِ هشتم آبان‌های قبل نبود، اما باز نمی‌دانستم چه بنویسم، تا شب که فاطمه سالاروند، در خانهٔ هنرمندان، غزلی خواند که با شنیدنش گویی نگاه تابناک و صدای گرم و آرامشِ مُسریِ قیصر امین‌پور را باز می‌دیدم و می‌شنیدم و احساس می‌کردم.
از فاطمه سالاروند ـــ‌که هنوز از یاد نبرده‌ام تأثیر مرثیه‌ای را که چند روز پس از واقعه گفته بود و شبی که خواندش، در خانهٔ شاعران، جماعتی گریستند به‌درد‌ــ اجازه خواستم دو بیت از غزلش را نقل کنم، به‌جای هرآنچه می‌خواستم بنویسم و نمی‌توانستم. تمام غزلی را که گویا هنوز منتشر نشده‌ست، سخاوتمندانه، برایم فرستاد.
اینک آن دو بیت، زبان حالِ بسیاری از دوستداران قیصر امین‌پور، یکی هم من:

... اگر گفتم قفس‌تر شد زمین از هشتم آبان
تو می‌دانی دلم تنگ است قدرِ آسمان، قیصر

نه از خاطر، نه از دل، ساعتی بیرون نشد یادت
نه خاکت سردی آورده‌ست، نه حتی زمان، قیصر
http://telegram.me/alvandbh

20 ta oxirgi post ko‘rsatilgan.

550

obunachilar
Kanal statistikasi