#ایست_قلبی
#قسمت148
این روزها فقط سعی می کنم ترس و اضطرابم را پشت
چهره خونسردم نگهدارم!
آرام: آهای پدر و پسر من گرسنمه؟ داره دیرمیشه ها!
امیر: بریم عزیزم؛ تو راه شام را می خوریم که دیرنرسیم به
فرودگاه؛ تاکسی پایین منتظره!
کیارا با خوشحالی میگه: آخ جون.
امیربا ذوق کیارا را در آغوش می گیره و بعداز سوار شدن
من و کیارا در تاکسی چمدون ها را
داخل صندوق عقب ماشین جا میده و راننده به سمت
فرودگاه حرکت می کنه!
خوردن شام سه نفره لبخند را از لب پسرم جدا نمی کرد؛
علاوه بر این سه سال، در این چند
وقت هم با محبت های گاه و بی گاه امیر، کیارا بیشتروابسته
امیر شده بود؛اما نه به عنوان پدر،ولی با عصبانیت ها و پا فشاری های امیر، کیارا هم کم کم
مجبور به قبول کردن این موضوع
شده بود .
امیربا تحویل چمدون ها، با کارت های پرواز به سمتم می
آید؛ این روزها علاوه بر من، ترس
در چشمان امیرهم زیاد پیدا می شود، چون می داند، می
فهمد که در همین روز ها حکومتش
تمام می شود.
کمی در صف منتظره پاس شدن پاسپورت ها می شویم و
بلاخره بعداز چند ساعت معطلی؛ هر
سه در کنار هم روی صندلی های هواپیما می شینیم!
نداشته ام اندکى صبر...نوب ِت ما هم می شود!
می رسد وق ِت عاشقى کردنمان
به رخ می دوست داشتنمان را
کشیم تماِِم
علاا
آنهاست ف
نوب ِت بازِِى
بیا بنشینیم و تماشایشان کنیم!
قهرمان
گاهی زنی است؛ عشقش می
که پا ِی همه ِ ی حرف ها ِی پشت سرش ایستاده و برا جنگد.
گاهی مردی است که تنها و یک تنه با همه می جنگد تا به
معشوقه اش برسد.
عشقتان بجنگید،
براِِی
قبل از اینکه دیربشود،
دوست داشتن دارید
اگر ادعاِِی
برای تصر ِف مساح ِت پیراهنش ،
آغوشش بجنگید،موبایلم بیشتراز ده بار زنگ می خوره و من با حال زار
چندساعت که روی سرامیک های سرد
نشستم؛ به نقطه ی نامعلوم خیره شده ام و به خط و نشون
های امیرفکر می کنم با نقشه هایی که امیر کشیده بود و تصمیم هایی که برای من
گرفته تا چندوقت دیگه مرگ زندگی
عاشقانه ام با پویا فرا می رسید!
تلفن خونه زنگ می خوره و با جواب ندادن من روی پیغام
گیرمیره:
_ آرامم کجایی؟
آرام دلم تورو خدا جواب بده، مُردم از نگرانی! چرا
موبایلت و جواب نمیدی، به الهه گفتم بیاد
خونه، بهم زنگ بزن.
با قطع شدن صداش، اشکهام به سرعت صورتم و پر می
کنه.با وحشت بلند میشم و بطری شیشه
ای روی میزرا به زمین پرتاپ می کنم، جیغ می کشم و
خودم و می زنم.می خواهم کمی فقط
کمی برای دلم برای از دست دادن عشقم و زندگیم عذاداری کنم!
صدای زنگ آیفون من و به سمتش می کشونه، تکه ای
بزرگ از شیشه کف پام فرو میره،
صدای فریادم بالا میره و روی زمین میوفتم. شیشه را از کف
پام بیرون میکشم و به سختی به
سمت آیفون میرم.
الهه با شتاب در واحد را باز می کنه و من و خون آلود کف
سرامیک ها می بینه جیغ می زنه و
با دستش تو صورتش میکوبه.آرام: نیا جلو اینجا خرده شیشه
هست.
الهه: الهی بمیرم، چی کار کردی تو؟
آرام: خدانکنه عزیزم؛ بطری از دستم افتاد اومدم بیام سمت
آیفون یه خرده شیشه رفت توی پام،
🍁 ادامه دارد....
░⃟⃟🌸@benamepedar_madar
#قسمت148
این روزها فقط سعی می کنم ترس و اضطرابم را پشت
چهره خونسردم نگهدارم!
آرام: آهای پدر و پسر من گرسنمه؟ داره دیرمیشه ها!
امیر: بریم عزیزم؛ تو راه شام را می خوریم که دیرنرسیم به
فرودگاه؛ تاکسی پایین منتظره!
کیارا با خوشحالی میگه: آخ جون.
امیربا ذوق کیارا را در آغوش می گیره و بعداز سوار شدن
من و کیارا در تاکسی چمدون ها را
داخل صندوق عقب ماشین جا میده و راننده به سمت
فرودگاه حرکت می کنه!
خوردن شام سه نفره لبخند را از لب پسرم جدا نمی کرد؛
علاوه بر این سه سال، در این چند
وقت هم با محبت های گاه و بی گاه امیر، کیارا بیشتروابسته
امیر شده بود؛اما نه به عنوان پدر،ولی با عصبانیت ها و پا فشاری های امیر، کیارا هم کم کم
مجبور به قبول کردن این موضوع
شده بود .
امیربا تحویل چمدون ها، با کارت های پرواز به سمتم می
آید؛ این روزها علاوه بر من، ترس
در چشمان امیرهم زیاد پیدا می شود، چون می داند، می
فهمد که در همین روز ها حکومتش
تمام می شود.
کمی در صف منتظره پاس شدن پاسپورت ها می شویم و
بلاخره بعداز چند ساعت معطلی؛ هر
سه در کنار هم روی صندلی های هواپیما می شینیم!
نداشته ام اندکى صبر...نوب ِت ما هم می شود!
می رسد وق ِت عاشقى کردنمان
به رخ می دوست داشتنمان را
کشیم تماِِم
علاا
آنهاست ف
نوب ِت بازِِى
بیا بنشینیم و تماشایشان کنیم!
قهرمان
گاهی زنی است؛ عشقش می
که پا ِی همه ِ ی حرف ها ِی پشت سرش ایستاده و برا جنگد.
گاهی مردی است که تنها و یک تنه با همه می جنگد تا به
معشوقه اش برسد.
عشقتان بجنگید،
براِِی
قبل از اینکه دیربشود،
دوست داشتن دارید
اگر ادعاِِی
برای تصر ِف مساح ِت پیراهنش ،
آغوشش بجنگید،موبایلم بیشتراز ده بار زنگ می خوره و من با حال زار
چندساعت که روی سرامیک های سرد
نشستم؛ به نقطه ی نامعلوم خیره شده ام و به خط و نشون
های امیرفکر می کنم با نقشه هایی که امیر کشیده بود و تصمیم هایی که برای من
گرفته تا چندوقت دیگه مرگ زندگی
عاشقانه ام با پویا فرا می رسید!
تلفن خونه زنگ می خوره و با جواب ندادن من روی پیغام
گیرمیره:
_ آرامم کجایی؟
آرام دلم تورو خدا جواب بده، مُردم از نگرانی! چرا
موبایلت و جواب نمیدی، به الهه گفتم بیاد
خونه، بهم زنگ بزن.
با قطع شدن صداش، اشکهام به سرعت صورتم و پر می
کنه.با وحشت بلند میشم و بطری شیشه
ای روی میزرا به زمین پرتاپ می کنم، جیغ می کشم و
خودم و می زنم.می خواهم کمی فقط
کمی برای دلم برای از دست دادن عشقم و زندگیم عذاداری کنم!
صدای زنگ آیفون من و به سمتش می کشونه، تکه ای
بزرگ از شیشه کف پام فرو میره،
صدای فریادم بالا میره و روی زمین میوفتم. شیشه را از کف
پام بیرون میکشم و به سختی به
سمت آیفون میرم.
الهه با شتاب در واحد را باز می کنه و من و خون آلود کف
سرامیک ها می بینه جیغ می زنه و
با دستش تو صورتش میکوبه.آرام: نیا جلو اینجا خرده شیشه
هست.
الهه: الهی بمیرم، چی کار کردی تو؟
آرام: خدانکنه عزیزم؛ بطری از دستم افتاد اومدم بیام سمت
آیفون یه خرده شیشه رفت توی پام،
🍁 ادامه دارد....
░⃟⃟🌸@benamepedar_madar