#سفر_به_دیار_عشق
#قسمت533
به سختي لبخند ميزنم...يه لبخند تلخ... يه لبخند كه خيلي حرفا توشه... يه لبخند كه سعي ميكنم بي رحمانه نباشه... خودخواهانه نباشه... مغرورانه
نباشه
نگاهي به اطراف ميندازم... حس ميكنم با اين خونه و آدماش غريبه ام... خونه ي مهران و ماندانا رو به اين خونه ترجيح ميدم.. نميدونم چرا؟... واقعا
نميدنم چرا؟...همه ي سعيم رو ميكنم و آرزو ميكنم من مثله آدماي اين خونه نباشم
مدام زير لب تكرار ميكنم: ترنم تو ميتوني.. آره تو موفق ميشي
سروش آروم كنار گوشم زمزمه ميكنه: آره.. تو ميتوني خانمي... مطمئن باش
تو همين موقع در ورودي باز ميشه و طاها با سرعت از خونه بيرون مياد
طاها: ترنم اومدي؟
خيلي سخته لبخندم رو روي لبام حفظ كنم... حس ميكنم بيشتر از لبخند به دهن كجي شباهت داره.. فقط سري تكون ميدم
لبخند مهربوني تحويلم ميده و محكم بغلم ميكنه
طاها: ممنونم ازت ترنم... به خدا نوكرتم... خيلي دوستت دارم.. خيلي زياد
هيچي نميگم فقط بي حركت تو آغوشش ميمونم... با تمام تلاشي كه ميكنم دستام باهام همراهي نميكنند و دور كمر طاها حلفه نميشن... يعني
واقعا سنگدل شدم؟
آروم من رو از آغوشش بيرون مياره و غمگين نگام ميكنه
طاها: ميدونستم كه نميتوني بد باشم... مطمئن بودم
دلم داره از هجوم حرفايي كه نميتونم بزنم منفجر ميشه... حتي اشكم هم سرازير نميشه.. انگار سروش متوجه ي حالم ميشه چون ميگه: بهتره بريم
داخل
طاها تازه به خودش مياد و ميگه: آره.. آره.. حق با توهه سروش.. از بس خوشحالم نميدونم دارم چيكار ميكنم
دست من رو آروم تو دست ميگيره و همراه خودش ميكشه... نگام به دستاش ميفته كه آروم دور مچ دستم حلقه شده... بارها از همين دستا كتك
خوردم.. چطور ميتونم صاحب اين دستا رو ببخشم
من و طاهر جلوتر از سروش حركت مينيم و سروش هم آروم آروم پشت سرمون مياد... همينكه وارد سالن ميشم نگاهم به زن عمو ميفته... سروش
كه الان دقيقا كنارم واستاده با ديدن زن عموم اخماش تو هم ميره و خشن به طاها نگاه ميكنه
زن عمو هنوز من رو نديده چون پشتش به منه
طاها آروم كنار گوشم زمزمه ميكنه: تو اين مدت زن عمو مراقب مامان بود
فقط سرمو تكون ميدمو هيچي نميگم
سروش با عصبانيت ميگه: طاها قرارمون اين نبود... تو گفتي ترنم فقط به ديدن مامان و بابات بياد
طاها: سروش باور كن زن عمو تازه اومده... تو اين مدت براي درست كردن شام و نهار يا زن عمو يا خاله به خونمون ميومدن
سروش ميخواد چيزي بگه كه بي حوصله ميگم: مهم نيستزن عمو با شنيدن صداي زمزمه ي ماها به عقب برميگرده و ميگه: ترنم، عزيزم پس بالاخره برگشتي؟
با سرعت به طرف من مياد و ميخواد بغلم كنه كه با اخم خودمو عقب ميكشم
زن عمو از اين حركت من ناراحت ميشه ولي چيزي نميگه
بي تفاوت از كنار زن عمو و طاها رد ميشم روي اولين مبل دو نفره ميشينم و سرد ميگم: طاها من منتظرم
سروش هم كنارم ميشينه و چيزي نميگه
صداي دور شدن قدمهاي يه نفر رو ميشنوم.. حدس ميزنم طاها باشه
زن عمو مياد رو مبل رو به رويي ميشينه و آروم ميگه: عزيزم مامان و بابات الان به وجودت نياز دارن
غمگين نگاش ميكنم
-درست مثل من... كه توي اون چهار سال براي با اونا بودن با نگام با حرفام با چشمام با گريه هام التماس ميكردم.. مگه من به وجودشون نياز
نداشتم
زن عمو: ميدونم از دست همه مون دلخوري ولي عزيزم دنيا ارزشش رو نداره بخواي اين دو روز زندگي رو هم با كينه و نفرت بگذروني..اونا هر
چقدر هم كه اشتباه كرده باشن پدر و مادرت هستن..برات زحمت كشيدن..تو بزرگي كن و ببخش
-پس عدالتتون كجا رفته زن عمو... وقتي همه من رو گناهكار ميدونستن چرا نگفتين اين دختر هر چقدر هم اشتباه كرده باشه باز پاره تنه تونه..
چرا اون روزا به پدر و مادرم اين حرفا رو نزدين.. الان كه نوبت به من رسيد بايد ببخشم؟..مگه شماها بخشيدن رو له من ياد دادين..من بخشش
رو از كي بايد ياد ميگرفتم؟.. از پدرم؟... اون كه حتي حاضر نبود من پدر صداش كنم.. از مونا؟.. اون كه حتي راضي به زنده بودنم نبود.. از
شماها؟..شماها كه فقط به فكر تمسخر و خرد كردن شخصيتم بودين..تو تمام اين سالها يه بار حرف از بخشش و بخشيده شدن به وسط نيومد تا
امروز من بخوام بخشيدن رو سرلوحه ي كارام كنم..من تك تك روزا رو به اميد بخشش براي گناه نكرده سپري كردم ولي شماها براي اينكه من
رو از سر خودتون باز كنيد به فكر پيدا كردن شوهر براي بنده بودين.. آخه مگه شماها در حقم بزرگي كردين كه الان از من انتظار بزرگواري دارين
زن عمو: حق داري گلم.. حق داري اين حرفا رو بزني ولي الان همه مون پشيمون هستيم
-از رفتار پدربزرگ و عمو كاملا معلومه چقدر پشيمون هستن
زن عمو: عزيزم تو دلخور نشو.. اونا هم نگران پدرت هستن. پدرت با ديدن تو صد در صد سرحال ميشه.. تو هم بي انصافي نكن ترنم جان
❣ادامه دارد...
░⃟⃟🌸
@benamepedar_madar