#پارت_ 118
مهتاب خانوم خودشو انداخت بغل امیر؛ناباور نگاهشون کردم،بد جوری حرصم گرفته بود.زیر لب زمزمه کردم:دختره ی خودشیفته.
جای تعجب نداشت آرایشی که این دختره داشت و بااون ناز و اداهاش هرکی بود بغلش میکرد.
امیر خودشو ازش جدا کرد.دختره چشمش به من افتاد اخم ریزی کرد و رو به امیر گفت:این دختره کیه امیر؟
لبخند رو لبای امیر پررنگ تر شد؛دستمو گرفت و رو به مهتاب گفت:
_پریا خانوم نامزد من هستن.
مهتاب با چشمای گرد شده نگاهم کرد و گفت:
_امیر این دختره نامزد توئه؟مگه تو نامزد کردی؟کی؟ چرا من خبر ندارم؟
امیر پوزخندی زد و گفت:
_به عموم گفته بودم که.حالا عب نداره خیلیم دیر نشده.
روبه من گفت:عزیزم ایشون مهتاب هستن دختر عموی من.
سرمو تکون دادم و گفتم:از دیدنتون خوشحال شدم مهتاب جون.
لبخند مصنوعی زد و گفت:منم خوشحال شدم.
رو به امیر گفت:خب دیگه امیر من میرم دوباره بهتون سر میزنم.
موقع رفتن هم چشم غره ای به من رفت و از کنارم رد شد.
اخم کنان سر جام نشستم.نگاهم افتاد به آب پرتقالی که روی ميز قرار داشت و خودنمایی میکرد.لیوان رو از روی میز ورداشتم و دو قلوپ ازش نخورده بودم که صدای امیر میخکوبم کرد:ناراحتی پریا!!نکنه حسودیت شده،اره؟؟
دندون هام رو،روی هم فشردم و گفتم:نه چرا باید حسودیم بشه؟!!اتفاقا خیلی هم خوشحال شدم از دیدن مهتاب خانوم.دختر خوب و خوشگل و خونگرمی هست.
یه تای ابروشو بالا داد و گفت:
_واقعا؟؟ جای تعجب داره!!
پوزخندی زدم و با لحن آرومی گفتم:
_نه اصلا برام مهم نیس.
پس این جزء نقشه هاش بوده که میخاسته احساس منو بسنجه.هه!
مهتاب خانوم خودشو انداخت بغل امیر؛ناباور نگاهشون کردم،بد جوری حرصم گرفته بود.زیر لب زمزمه کردم:دختره ی خودشیفته.
جای تعجب نداشت آرایشی که این دختره داشت و بااون ناز و اداهاش هرکی بود بغلش میکرد.
امیر خودشو ازش جدا کرد.دختره چشمش به من افتاد اخم ریزی کرد و رو به امیر گفت:این دختره کیه امیر؟
لبخند رو لبای امیر پررنگ تر شد؛دستمو گرفت و رو به مهتاب گفت:
_پریا خانوم نامزد من هستن.
مهتاب با چشمای گرد شده نگاهم کرد و گفت:
_امیر این دختره نامزد توئه؟مگه تو نامزد کردی؟کی؟ چرا من خبر ندارم؟
امیر پوزخندی زد و گفت:
_به عموم گفته بودم که.حالا عب نداره خیلیم دیر نشده.
روبه من گفت:عزیزم ایشون مهتاب هستن دختر عموی من.
سرمو تکون دادم و گفتم:از دیدنتون خوشحال شدم مهتاب جون.
لبخند مصنوعی زد و گفت:منم خوشحال شدم.
رو به امیر گفت:خب دیگه امیر من میرم دوباره بهتون سر میزنم.
موقع رفتن هم چشم غره ای به من رفت و از کنارم رد شد.
اخم کنان سر جام نشستم.نگاهم افتاد به آب پرتقالی که روی ميز قرار داشت و خودنمایی میکرد.لیوان رو از روی میز ورداشتم و دو قلوپ ازش نخورده بودم که صدای امیر میخکوبم کرد:ناراحتی پریا!!نکنه حسودیت شده،اره؟؟
دندون هام رو،روی هم فشردم و گفتم:نه چرا باید حسودیم بشه؟!!اتفاقا خیلی هم خوشحال شدم از دیدن مهتاب خانوم.دختر خوب و خوشگل و خونگرمی هست.
یه تای ابروشو بالا داد و گفت:
_واقعا؟؟ جای تعجب داره!!
پوزخندی زدم و با لحن آرومی گفتم:
_نه اصلا برام مهم نیس.
پس این جزء نقشه هاش بوده که میخاسته احساس منو بسنجه.هه!