Best Movie


Kanal geosi va tili: ko‘rsatilmagan, ko‘rsatilmagan


شما میتوانید در این کانال از دانلود و تماشای آن بپردازید.
نکته؛ شما برای جستجوی فیلم مورد نظرتان کافیست فقط نامش بنویسید

Связанные каналы

Kanal geosi va tili
ko‘rsatilmagan, ko‘rsatilmagan
Statistika
Postlar filtri


سلام به شما کاربران گرامی تلگرام مرحله دوم مسابقه سوال : آیا در آخر کدام یک از بازیکران زیر قصد جدا شدن از هم را داشته میباشند اما دوبازه پشیمون میشن ؟
public poll

ثنا – 1
👍👍👍👍👍👍👍 100%
@H818181

نترت
▫️ 0%

سلطان
▫️ 0%

عایشه
▫️ 0%

👥 1 person voted so far.


سلام دوستان امیدوارموشما ازوکانال ما لذت برده باشید امیدوارم شما از ما حوشتون اومده باشه حال میتوانیدنظر بدید ببینم چقدر مارا خمایت میکتید؟❤️
anonymous poll

بله بسیار – 1
👍👍👍👍👍👍👍 100%

بله بکم
▫️ 0%

بدک نیس
▫️ 0%

نه حیر
▫️ 0%

حیلی بده
▫️ 0%

خوشم نمیاد اصن
▫️ 0%

👥 1 person voted so far.


📊 سلام به کاربران گرامی تلگرام
سوال امروز میخواستم بدونم بنظروشما بخترین بازیگر زن سزیال گودال کی میباشد؟


ثنا
عایشه
کارجا
سعادت
درم
دالما
اکشین
نترت


0 👥


سلام از دوستان کانال best movie امیدوازم شما از کانال لذت کافی را برده باشید میحواستم بدکنم چن درصد از شما از کانال راضی هستید؟


سلام کاربران گرامی بنظرشما کدام یک از بازیگران زن زیر دز سریال گودال بهترینواند؟
public poll

کاراجا – 1
👍👍👍👍👍👍👍 100%
@H818181

ثنا
▫️ 0%

سعادت
▫️ 0%

عایشه
▫️ 0%

اکشین
▫️ 0%

👥 1 person voted so far.














#پارت_ 120
کلافه چشمام رو بستم و گفتم:میخام بخوابم امیر.
صدای کلافه ش به گوشم رسید:
_پریا اذیتم نکن لطفا بگو.
تیز نگاهش کردم و گفتم:
_من اذیتت نمیکنم تویی که داری اذیتم میکنی من میخوام بخوابم ولی تو مزاحمی نمیزاری.خستم میکنی.
با حرص چشماشو باز و بسته کرد و از اتاق زد بیرون.
پیش خودش چی فکر کرده بود که باهاش خوب حرف بزنم و همه چیو فراموش کنم؟!نمیشد من نمیتونستم فراموش کنم من میدونستم امیر برای عصبی کردن و پی بردن به احساسات من اینکارو میکرد من میدونستم دوسم داره مطمئن بودم ولی با این حال اون حق نداشت برای پی بردن به حقیقت وجود من همچنین بازی رو راه بندازه و اذیتم کنه.
اره من حساس بودم نمیتونستم قبولش کنم تحملش واقع برام سخت بود.شاید بهش علاقه نداشتم ولی باز هم چیزی که مال من بود هیچ وقت اجازه نمیدادم کسی ازم بگیرتش.
این زندگی من بود مسیر من بود یا شایدم یه وسیله برای رسیدن به هدف هام،و من برای زندگیم میجنگیدم من هیچ وقت بیخیال نمیشدم.
میگن وقتی زمین میخوری این به معنای شکست نیس وقتی نتونی بلند شی و همونجا بمانی شکست محسوب میشه پس منم ادامه میدادم بلند میشدم.
زندگی من به آخرش نرسیده من ادامه میدم من هدف دارم برای زندگیم.من دلیل دارم برای زندگیم.
هدف من خشنود ساختن خدا بود.همون خدایی که منو آفریده بود من بنده ش بودم و خدای من هیچ وقت بنده ش رو تنها نمیزاره و هواشو داره.


#پارت_ 119
منم کم نمی آوردم و بهش ثابت میکردم که اصلا برام مهم نیس.
چند دیقه گذشت و باز اون دختره ی خود شیفته پیداش شد.
کنار امیر جای گرفت و مشغول حرف زدن با امیر شد.نگاهمو ازشون گرفتم و به این ور و اون ور نگاه کردم ولی در اصل تمام حواسم به اون دوتا بود.
خیلی باهم گرم گرفته بودند؛صدای خنده هاشون زیادي رو مخ بود،مخصوصا مهتاب!!
خودمو بیخیال نشون ميدادم انگار نه انگار نامزدم با وجود من با یکی دیگه گرم گرفته بود،ولی واقعیت این بود که از درون داشتم آتیش میگرفتم.آروم و قرار نداشتم همش با انگشتای دستم بازی میکردم.زیر لب گفتم:تلافی میکنم امیر نگران نباش.تومیخوای حرص منو دربیاری ببین من چیکار میکنم باهات امیر!!
از جام بلند شدم و رفتم سمت دستشویی.شیر آب رو باز کردم و دستمو شستم.توی آینه خودمو نگاه کردم مثل گچ سفید شده بودم.
از صبح چیزی نخورده بودم.احساس کردم سرم گیج میره دستمو به دیوار تکیه دادم.
اصلا حالم خوب نبود. گوشیمو از کیفم درآوردم و خاستم شماره ی امیر رو بگیرم چشمام تار شد و...


* * * * * * * * * * * * * *
با حس سر درد شدید پلکهام رو آروم باز کردم و خودم رو توی اتاق دیدم.همه جا سفید بود.
ترسیده نیمخیز شدم و به اطرافم نگاه کردم.کسی نبود.من بیمارستان چیکار میکردم کی منو آورده بود اینجا؟؟
چند لحظه بعد در اتاق باز شد و یه پرستار داخل شد بادیدن من در این حالت اخم ریزی کرد و سریع اومد طرفم و گفت:خانوم خوشدل لطفا دراز بکشید!
با صدای گرفته ای گفتم:
_کی منو آورده اینجا؟ من چم شده؟
تا خواست جوابمو بده امير با نگرانی وارد اتاق شد و سریع به سمتم اومد و نگران پرسید:
_خوبی پریا؟
نگاهمو ازش گرفتم و گفتم:
_خوبم
همزمان با گفتن این حرفم پرستار از اتاق خارج شد.
_نمیخوای بگی چه اتفاقی افتاد؟
پوزخندی زدم و با طعنه گفتم:
_مهمه؟ برای چی اینجایی برو با اون دختره گپ بزن؟!!
دستاشو لای موهاش برد و گفت:
_پریا میشه بيخیال این حرفا بشی بگو ببینم چی شد؟


#پارت_ 118
مهتاب خانوم خودشو انداخت بغل امیر؛ناباور نگاهشون کردم،بد جوری حرصم گرفته بود.زیر لب زمزمه کردم:دختره ی خودشیفته.
جای تعجب نداشت آرایشی که این دختره داشت و بااون ناز و اداهاش هرکی بود بغلش میکرد.
امیر خودشو ازش جدا کرد.دختره چشمش به من افتاد اخم ریزی کرد و رو به امیر گفت:این دختره کیه امیر؟
لبخند رو لبای امیر پررنگ تر شد؛دستمو گرفت و رو به مهتاب گفت:
_پریا خانوم نامزد من هستن.
مهتاب با چشمای گرد شده نگاهم کرد و گفت:
_امیر این دختره نامزد توئه؟مگه تو نامزد کردی؟کی؟ چرا من خبر ندارم؟
امیر پوزخندی زد و گفت:
_به عموم گفته بودم که.حالا عب نداره خیلیم دیر نشده.
روبه من گفت:عزیزم ایشون مهتاب هستن دختر عموی من.
سرمو تکون دادم و گفتم:از دیدنتون خوشحال شدم مهتاب جون.
لبخند مصنوعی زد و گفت:منم خوشحال شدم.
رو به امیر گفت:خب دیگه امیر من میرم دوباره بهتون سر میزنم.
موقع رفتن هم چشم غره ای به من رفت و از کنارم رد شد.
اخم کنان سر جام نشستم.نگاهم افتاد به آب پرتقالی که روی ميز قرار داشت و خودنمایی میکرد.لیوان رو از روی میز ورداشتم و دو قلوپ ازش نخورده بودم که صدای امیر میخکوبم کرد:ناراحتی پریا!!نکنه حسودیت شده،اره؟؟
دندون هام رو،روی هم فشردم و گفتم:نه چرا باید حسودیم بشه؟!!اتفاقا خیلی هم خوشحال شدم از دیدن مهتاب خانوم.دختر خوب و خوشگل و خونگرمی هست.
یه تای ابروشو بالا داد و گفت:
_واقعا؟؟ جای تعجب داره!!
پوزخندی زدم و با لحن آرومی گفتم:
_نه اصلا برام مهم نیس.
پس این جزء نقشه هاش بوده که میخاسته احساس منو بسنجه.هه!


#پارت_ 117
نگاهی به اطراف انداختم کسی نبود.رو به امیر گفتم:
_پس چرا اينجا هیشکی نیس؟
لبخند کمرنگی زد و گفت:
_جشن داخل ویلاس عزیزم.
شونه به شونه ی هم راه افتادیم.طبق گفته ی امیر جشن تولد داخل ویلا بود.موزیک شاد فضا رو پر کرده بود.همه جا آذین بسته شده بود.سمت چپ سالن میز و صندلی هایی با روکش طلایی رنگ چیده شده بود و سمت راست سالن رو هم به پیست رقص اختصاص داده بودند؛عده ای مشغول رقص بودند و عده ای هم مشغول عیش و نوش بودند.
امیر دستم رو گرفت و اشاره کرد بریم بشینیم.باهاش همراهی کردیم.
روی صندلی کنار هم نشستیم.صدای آهنگ خیلی بلند بود و نمیتونستم با امیر حرف بزنم اخه کنجکاو بودم میخاستم بپرسم پس دختر عموش کجاست؟!
با نگاهم همه جارو پاییدم ولی پیداش نکردم من که تا حالا ندیده بودمش فقط میدونستم چشماش آبی رنگ و قد بلند و لاغر؛ولی کسی در این میان با این مشخصات به چشمم نخورد.
کلافه سرم رو برگردوندم و به امیر نگاه کردم.اونم نگاهش رو به من بود.کلافگیم رو فهمید و آروم دستمو فشرد.من اصلا از جشن و اینا خوشم نمیومد ولی بخاطر امیر و محض ارضای کنجاویم راضی شدم بیام.
محو نگاه امیر بودم که صدای یه دختر که امیر رو مخاطب خودش قراره بود به گوشم رسید:
_امیر جان چرا اینجا نشستی؟
سرم رو برگردوندم و نگاهش کردم.مطمئن بودم مهتاب هست دختر عموی امیر.اینو از لحن حرف زدناش فهمیدم.طبق شنیده هام دختر خوشگلی بود.موهاشو فر ریزی کرده بود با آرایشی غلیظ؛چشماش از خوشحالی برق میزد.اصلا از نگاه هاش خوشم نمیومد.
بی هیچ توجهی به من به امیر نزدیک تر شد و دستش رو به سمتش دراز کرد.امیر با خنده از جاش بلند شد و بر خلاف تصور من دستش رو فشرد و سپس...


🌺🌺🌺🌺


#یادم_نمیکنی


#پارت_ 32


صدام زد...
برگشتم طرفش و نگاهش کردم...
لب زد:
_پریا
با کمی مکث جواب دادم:
_بله؟
یه قدم اومد جلو و گفت:
_خیلی دوست دارم...
نگاهمو پایین انداختم و یه قدم رفتم عقب و درو به روش کوبوندم...
پیشونی مو تکیه دادم به در و آروم اشک ریختم...
بخاطر بلاهایی که امروز سرم اومد ...
چیکار میتونستم بکنم من هیچ حسی به امیر نداشتم من فقط آرمان رو دوست داشتم و فکر و خیالم فقط اون بود نه امیر...
اون وقت امیر ازم میخاست بهش فکر کنم به این امید که شاید اون ته قلبم یه حسی بهش داشته باشم...
ولی من نداشتم...حتی یه ذره...
با اینکه پسر خوشتیپ و خوش قیافه و خوش هیکل بود ولی اصلا به چشمم نمیومد...
همه ی دخترا چششون رو امیر بود ولی منه خاک تو سر نمیتونستم قبولش کنم...نمیشد...قلبم مال یکی دیگ بود و فقط اونو میخاست...

از در جدا شدم و رفتم داخل خونه...مامانم روی مبل منتظر نشسته بود ...معلوم بود...
تا منو دید اومد طرفم و گفت:
_چیشد دختر ؟کجا رفتین چیکار کردين؟؟
گریه امونم نميداد نمیتونستم حرف بزنم...
مامانم دوباره لب زد:
_دختر نگرانم نکن چرا گریه میکنی بلایی سرت آورد چیشده اخه ؟؟جون به لبم کردی دختر؟؟
سرمو پایین انداختم و با هق هق گفتم:
_امیر ازم خاستگاری کرد...منم قبول کردم
هیجان زده گفت:
_واقعا؟؟؟دختره ی دیوونه چرا گریه میکنی پس ؟؟پسر به این خوبی...از کجا میتونی مثه این پیدا کنی؟؟
پوزخندی زدم و گفتم:
_بیخیال مامان،یه ماه دیگ قراره نامزد کنیم و بعد چهارسال هم عروسی دیگ...
خواست سوالی بپرسه دستمو سمتش گرفتم و گفتم:
_مامان لطفا چیزی نگو...خواهش میکنم ازت...
اینو گفتم و رفتم اتاق...
روی تخت نشستم و زار زدم...
رفتم سمت آینه و گفتم
خدا لعنتت کنه امیر خدا لعنتت کنه...
ولی من تسلیم نمیشدم باید یه کاری میکردم تا ازم بدش بیاد ازم متنفر بشه...
ولی نمیدونستم چیکار کنم؟چیکار؟
هرچیزی راه حلی داشت...
باید از نقطه ضعفش استفاده میکردم...
اها همینه پیدا کردم همینه...
کارایی میکنم که امیر ازش بدش میاد...
*
بعد از چن ساعت که مشغول مرتب کردن کمد لباسام بودم مامانم اومد داخل اتاق اومد و گفت:
_پریا؟امیر زنگ زده بود میگفت برای شام میاد خونمون...زود باش بیا کمکم کن شام درست کنیم...
بابی حالی گفتم:
_تو چرا خوشحالی مامان؟
با هیجان گفت:
_چرا نباشم دامادم داره میاد خونمون...
پوزخندی زدم و گفتم:
_به بابا گفتی؟؟رضایت داد؟؟؟
چند ثانیه ای مکث کرد و بعد گفت:
_اولش راضی نمیشد ولی بعد از کلی حرف زدن بالاخره راضیش کردم...
توی دلم داشتم گریه میکردم امیدم بابام بود که شاید راضی نشه اخه از امیر بدش میومد...
ولی مامانم روش کنترل داشت حرف مامانم رو رد نمیکرد...
زنگ خونه به صدا دراومد مامانم اشاره کرد برم درو باز کنم...
رفتم سمت آیفون وتصویرشو روی آیفون دیدم...


کپی ممنوع❌
حتی با ذکر نام نویسنده


نام نویسنده:shila_faraji


🌺🌺🌺🌺

#یادم_نمیکنی


#پارت_ 31

دستاشو انداخت دور کمرم و محکم منو بغل کرد...
بغلش خیلی حس خوبی به من میداد بوی عطرش مستم میکرد...
ولی من نباید تسلیم هوی و هوس خود میشدم ...نباید اینکارو میکردم...
دستامو روی تخت سینه ش گذاشتم و خودمو ازش جدا کردم و گفتم:
_خب دیگه بسه!!اینقد دستمالیم نکن...میخوام برم خونه...
نفسش و فوت کرد و گفت:
_بهتره عادت کنی پریا...دفعه ی دیگ این حرفو ازت نشنوم..وگرنه خودت میدونی چیکارا میتونم انجام بدم...
لب زدم:
_باشه...حالا میتونم برم؟
لبخند کمرنگی زد و دستمو گرفت و به سمت خونه راه افتاد
داخل کوچه که شدیم همه ی نگاه ها رو ما بود...
خیلی شرمم میشد...
ما نه نامزد بودیم نه چیزی...مردم حق داشتن اینطوری مارو نگا کنن...
رسیدیم جلوی در خاستم زنگ رو بزنم امیر دستمو ول کرد ...
برگشتم سمتش که دیدم امیر رو به زنایی که روبروی خونه ما داشتن پچ پچ میکردن:
_لطفا اینقد حرف در نیارین...
دستمو گرفت و ادامه داد:
_پریا نامزد منه...اگه فقط یه کلمه بشنوم حرف درآوردین یا به پریا بی احترامی کردین من میدونم و شما...فهمیدین؟!
همه ساکت شدن و رفتن به خونه هاشون...
لب زدم:
_خب رفتن دیگ میشه حالا دستمو ول کنی؟
با تشر گفت:
_برو خونه و به مامانت بگو ازت خاستگاری کردم...میدونم قبول میکنه...اگه نمیخای بگی خودم بیام.....
وسط حرفش پریدم و گفتم:
_نه،نگران نباش خودم همه چیو بهش میگم قول میدم...
لبش به لبخند کش اومد و گفت:
_از اینکه باهام راه میای خوشحالم پریا...
زیر لب گفتم:
_خب مجبورم...
تند گفت:
_چیزی گفتی؟
سرمو به طرفین تکون دادم و گفتم:
_نه من که چیزی نگفتم...دیگ برو
سرشو تکون داد زنگ در رو زدم در باز شد خاستم برم دیدم منتظر نگام میکنه...
سرمو برگردوندم و رفتم داخل تا خاستم در رو ببندم...


کپی ممنوع❌
حتی با ذکر نام نویسنده


نام نویسنده:shila_faraji


#پارت_ 118
مهتاب خانوم خودشو انداخت بغل امیر؛ناباور نگاهشون کردم،بد جوری حرصم گرفته بود.زیر لب زمزمه کردم:دختره ی خودشیفته.
جای تعجب نداشت آرایشی که این دختره داشت و بااون ناز و اداهاش هرکی بود بغلش میکرد.
امیر خودشو ازش جدا کرد.دختره چشمش به من افتاد اخم ریزی کرد و رو به امیر گفت:این دختره کیه امیر؟
لبخند رو لبای امیر پررنگ تر شد؛دستمو گرفت و رو به مهتاب گفت:
_پریا خانوم نامزد من هستن.
مهتاب با چشمای گرد شده نگاهم کرد و گفت:
_امیر این دختره نامزد توئه؟مگه تو نامزد کردی؟کی؟ چرا من خبر ندارم؟
امیر پوزخندی زد و گفت:
_به عموم گفته بودم که.حالا عب نداره خیلیم دیر نشده.
روبه من گفت:عزیزم ایشون مهتاب هستن دختر عموی من.
سرمو تکون دادم و گفتم:از دیدنتون خوشحال شدم مهتاب جون.
لبخند مصنوعی زد و گفت:منم خوشحال شدم.
رو به امیر گفت:خب دیگه امیر من میرم دوباره بهتون سر میزنم.
موقع رفتن هم چشم غره ای به من رفت و از کنارم رد شد.
اخم کنان سر جام نشستم.نگاهم افتاد به آب پرتقالی که روی ميز قرار داشت و خودنمایی میکرد.لیوان رو از روی میز ورداشتم و دو قلوپ ازش نخورده بودم که صدای امیر میخکوبم کرد:ناراحتی پریا!!نکنه حسودیت شده،اره؟؟
دندون هام رو،روی هم فشردم و گفتم:نه چرا باید حسودیم بشه؟!!اتفاقا خیلی هم خوشحال شدم از دیدن مهتاب خانوم.دختر خوب و خوشگل و خونگرمی هست.
یه تای ابروشو بالا داد و گفت:
_واقعا؟؟ جای تعجب داره!!
پوزخندی زدم و با لحن آرومی گفتم:
_نه اصلا برام مهم نیس.
پس این جزء نقشه هاش بوده که میخاسته احساس منو بسنجه.هه!


بهترین رمان در نوشته شده تا به حال امیدوارم شما از این برنامه خوشتون بیاید و میدانم که شما با خواندن این رمان این را به دیگران نیز توسیه میکنید و نیازی نیس که من به شما بگویم ولی برای اینکه یادتون نره میخواسنم بگم این را به دیگران نیز توسیه کنید و تبلیغ کنید میدانم پس از خواندن شما میگویید پس جلد دوم این رمانچه شد ؟ شما بزاس خواندن جلد دوم این رمان باید به کانال ما مراجعه کنید که لینک آن را در آخر این متن به شما میدهم.
ممنون از همراهی شما دوستان گراهمی و صبور❤️❤️


ایدی جدیدم اک قبلیم دیل خورد ایدیم بگاع رف به خاطر اینکه اکم رو یه تل کیری انداختم https://t.me/Padeshah_alireza_meh_alud

20 ta oxirgi post ko‘rsatilgan.

8

obunachilar
Kanal statistikasi